راهی برای شناخت «گوهر هستی» و «تراز سبک زندگی»
نگاهی به کتاب «او فاطمه است» که به‌تازگی روانه بازار نشر شده است

راهی برای شناخت «گوهر هستی» و «تراز سبک زندگی»

نگاهی به کتاب «قصه‌های مادربزرگ»

چرا روباه‌ها برای همیشه از آدم‌ها دور شدند

خیلی از ماها داستان‌های مادربزرگ‌های‌مان را خیلی دوست داریم اما بعضی وقت‌ها نمی‌توانیم به مادربزرگ‌مان سر بزنیم و قصه‌های‌شان را بشنویم. برای همین هم بد نیست کتاب «قصه‌های مادربزرگ» را بخوانیم.
خیلی از ماها داستان‌های مادربزرگ‌های‌مان را خیلی دوست داریم اما بعضی وقت‌ها نمی‌توانیم به مادربزرگ‌مان سر بزنیم و قصه‌های‌شان را بشنویم. برای همین هم بد نیست کتاب «قصه‌های مادربزرگ» را بخوانیم.
کد خبر: ۱۳۸۸۷۴۵
نویسنده ارمیا مرادیان - ۱۰ساله

«قصه‌های مادربزرگ» کتابی است از داستان‌های مادربزرگان سرزمین‌مان که داستان‌های جالبی هستند. در این کتاب شاهد قصه‌هایی نظیر حسن کچل و بندانگشتی هستیم که به شکل کاملا ساده و روان، برای ما نوشته شده است. گردآوری و بازنویسی این کتاب را آقای رضا احمدی انجام داده است؛ کتابی که در ۱۶۰ صفحه از نشر شقایق به چاپ رسیده. بگذارید برایتان یکی از داستان‌هایش را بگویم:
 
سگ‌ها و روباه‌ها


در زمان‌های قدیم، سگ‌ها در بیابان زندگی می‌کردند و روباه‌ها در میان آدم‌ها، سگ‌ها زندگی سختی داشتند و روباه‌ها در کنار آدم‌ها به‌راحتی زندگی می‌کردند.یک روز سگ‌ها دورهم جمع شدند و فکرهای‌شان را روی هم گذاشتند و نقشه‌ای کشیدند. آن‌وقت یکی از سگ‌ها را نزد رئیس روباه‌ها فرستادند. سگ با آه و ناله و گریه و زاری گفت: ما از بس در بیابان زندگی کردیم، مریض شده‌ایم. اجازه بدهید ما مدتی به‌جای شما در میان آدم‌ها زندگی کنیم، قول می‌دهیم وقتی حال‌مان خوب شد، دوباره به بیابان برگردیم.
رئیس روباه‌ها دلش به حال سگ‌ها سوخت و درخواست آنها را قبول کرد. فردای آن روز تمام روباه‌ها به بیابان رفتند و جای خود را با سگ‌ها عوض کردند. مدتی گذشت، روباه‌ها دیدند که نخیر از سگ‌ها خبری نشد. رئیس روباه‌ها یک روباه را نزد رئیس سگ‌ها فرستاد. روباه از رئیس سگ‌ها پرسید: انگار قول و قرار ما یادتان رفته است.
رئیس سگ‌ها گفت: ما هنوز خوب نشده‌ایم. چند روز دیگر صبر کنید تا حال ما جا بیاید.
روباه‌ها دوباره چند روزی صبر کردند و به‌سراغ سگ‌ها رفتند اما سگ‌ها باز هم گفتند: چند روز دیگر صبر کنید.
از آن روز به بعد هر روز بعد از غروب آفتاب، روباه‌ها به طرف روستا می‌روند و از سگ‌ها می‌پرسند: خوب شدید؟و سگ‌ها جواب می‌دهند: نه چند روز دیگر صبر کنید.به این ترتیب سگ‌ها در میان آدم‌ها ماندند و روباه‌ها برای همیشه از آدم‌ها دور و در بیابان ماندگار شدند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها