بابا آدم از بهترین نمایشهای فعلی تئاتر کشور است که هر شب از ساعت ۱۸ و ۳۰ دقیقه در تالار چهارسوی مجموعه تئاتر شهر روی صحنه میرود. جواد پورزند، الهام شعبانی، حمید محمدی، سیدجواد حسینی، شهروز آقایی پور، مهتاب محسنی، سیامک زینالدینی، رضا جوشنی و رامین قربانی بازیگران این نمایش هستند. تهیه کنندگی کار را هم امیرحسین شفیعی به عهده دارد. در گفت و گو با نویسنده و کارگردان این نمایش به بررسی جنبههای مختلف پرداختهایم که در این تئاتر وجود دارد.
بابا آدم، نمونه موفق نمایشی است که ضمن بهرهگیری درست از منابع و مستندات، با خیالپردازی و قصهگویی نویسنده و کارگردان به راه خودش میرود و اثری نمایشی شکل میگیرد. درصد این مستندات چقدر بود و برای تخیل و داستانپردازی روی کدام بخشها متمرکز شدید؟این اتفاق که بعد از سقوط صدام، والدینی که خودشان را به استان دیاله عراق و پشت در اردوگاه اشرف میرسانند تا با بچههایشان صحبت کنند، کاملا مستند است و تلویزیون هم خیلی به آن پرداخت اما تاکنون نمایشی با این موضوع کار نشده بود ولی آن بخشی که پدران و مادران در بیابان دیاله گم میشوند، زاییده تخیل من است، چون فکر میکردم نمایش به کنش مضاعفی احتیاج دارد. اگر غیر از این و فقط بر اساس واقعیت پیش میرفتیم، مدام باید پدران و مادرانی را میدیدیم که با بلندگو بچه هایشان را صدا میزنند درحالیکه ما به یک اتفاق احتیاج داشتیم که بار دراماتیک بیشتری داشته باشد. بنابراین باید روشی را انتخاب میکردم که آن هسته اصلی مستند را داشته باشم و قصه اتفاقات پیرامون آن را ببافم. تحقیق کرده بودم منافقین موقع حضور پدرها و مادرها، بچههای آنها را به قرنطینه میبرند. واقعا هم آنجا جنگ بلندگوها بود. عکسی از یک پیرمرد بلندگو به دست دیدم که جلوی در اردوگاه اشرف نشسته و با حال خراب و محاسن بلند و نامرتب نشسته است. همان موقع مطمئن شدم اسم نمایش بابا آدم است و میدانستم این نمایش درباره جنگ ایدئولوژی و جنگ بلندگوها خواهد بود. بلندگوهای اردوگاه اشرف همه تمیز و یک شکل و یک اندازه با یک ایدئولوژی خشک است اما این طرف سه چهار بلندگو بیشتر نیست ولی مهر و عاطفه، موتور محرک آدمها و قصه است. فکر میکردم حالا که بچههای این والدین آنطرف دیوار در قرنطینه هستند، چه چیزی میتواند آدمهای دو سمت دیوار را ملتهب کند. منافقین میخواستند پدرها و مادرها از آنجا بروند چون حضورشان بار انسانی خیلی زیادی داشت و خود آدمهای داخل اشرف هم راضی نبودند پدرها و مادرها آنجا باشند. برای اینکه سیمای بینالمللی ماجرا آنها را خیلی بیرحم، خشن و غیرقابل تحمل نشان میدهد. بنابراین منافقین به سمت والدین سنگ پرتاب کرده و سعی میکردند آنها را پراکنده کنند. چون سنگ انداختن عملی نیست که بتوان روی صحنه تئاتر آن را به شکل جذابی نشان داد، اینطوری تخیل کردم که منافقین، نفوذیهایی اینطرف دارند که سر پدرها و مادرها را میبرند. این بهانهای بود تا بتوانم آدمهای آن سوی دیوار را هم تعریف کنم.
با توجه به عبارت جنگ بلندگوها که به آن اشاره کردید به حضور محسوس بلندگوها در طراحی صحنه رسیدید؟
اینکه پدرها و مادرها با بلندگو صحبت میکنند در متن هست اما برای اجرا نیاز به تقویت این موقعیت داشتیم. این چندمین همکاری من با سینا ییلاق بیگی، طراح صحنه این نمایش است برای همین وقتی درباره یک ایده فکر میکنم، قبل از همه آن را با او به عنوان طراح صحنه درمیان میگذارم. درک نمیکنم چطور کارگردانی، میزانسنهای خود را طراحی و قطعی میکند و بعد سراغ طراح صحنه میرود. آقای ییلاق بیگی از آغاز کار با من بود و در روند تمرینات به این ایده بلندگوها رسید. ضمن اینکه حتما میخواستیم نشان دهیم دیوار اشرف خراب میشود، یعنی آن شعاری که موسی، جوان منافق میدهد و میگوید «کوه ز جا بجنبد/ اشرف ز جا نجنبد» عکسش در صحنه دیده شود. در پایان نمایش، اشرف ز جا جنبید، خیلی هم بد جنبید. با این حال ما امکانی نداشتیم تا دیواری طراحی کنیم که سیم خاردارهای آن به سمت داخل باشد. میدانید که در اردوگاه اشرف، سیم خاردار به داخل کشیده شده بودند و مهم این است که شما نتوانید از داخل به بیرون فرار کنید، نه اینکه نتوانید از بیرون به داخل بروید. این نکته خیلی ترسناک است و نشانهای از ایدئولوژی داخل اشرف. این تصور همیشه با سینا ییلاق بیگی بود که چطور باتوجه به شرایط مالی این روزهای تئاتر و بدون اینکه ساخت و ساز عظیمی داشته باشیم، فروریختن دیوار را هم نشان دهیم که بعد به ایده بلندگوها رسیدیم.
در دهههای گذشته به ویژه در دوران جنگ، چندان نمیشد در آثار نمایشی سراغ موضوع منافقین رفت اما در سالهای اخیر و با فاصلهگرفتن از آن سالها، آثاری در سینما و تلویزیون در این مورد ساخته میشود. باباآدم محصول و متاثر از همین موج اخیر است یا نه؟ البته ذکر این نکته ضروری است که نمایش شما از خیلی از آن کارها جایگاه بهتری دارد.
برای این تعریف از شما متشکرم اما درباره چرایی کار کردن این موضوع باید بگویم باوجود تولد در تهران ولی من، کرد و بچه گیلانغرب هستم؛ یک شهر مرزی کوچک در نزدیکی مرز باعراق که تابلوهای سبزرنگی در آن به چشم میخورد که فاصله تا کربلا را نشان میدهد. موقع عملیات مرصاد، پدربزرگ من که کشاورز بود یک هفتهای گم شده بود. منافقین در آن زمان همه کوه و کمرها را تصرف کرده بودند و هیچ رحمی هم به مردم عادی نداشتند. بااینکه آن زمان بچه بودم، اما قصه گم شدن یک هفتهای پدربزرگم همیشه با من بود. وقتی که آقای مهدویان ماجرای نیمروز ۲؛ رد خون را کار کرد، دیدم همه چیز را درباره آن ماجرا را گفته است. ضمن اینکه تلویزیون هم هر سال در سالگرد عملیات مرصاد درباره این موضوع برنامه دارد. اگر هم قرار بود قصه مشاهدات یک آدم فراری از اردوگاه اشرف را روایت کنم، باز هم چیزی شبیه همان فیلم رد خون و مستندات تلویزیون میشد. تا اینکه سال گذشته انتشارات نمایش از برخی نمایشنامهنویسان دعوت کرد تا نمایشنامههایی با موضوع تاریخ معاصر بنویسند. یعنی تنها یک تم کلی وجود داشت و به جزئیات و اینکه چه سوژه و مقطعی اشاره نشده بود. من هم برای نگارش نمایشنامه دعوت شدم. خیلی فکر کردم چه چیزی در تاریخ معاصر برای من جذاب است. همان جا به خاطره کودکی برگشتم و شروع به تحقیق در این زمینه کردم. در تحقیقات به همین پدرها و مادرهایی رسیدم که برای برگرداندن بچههایشان به محل اردوگاه اشرف میروند. انجمنی به نام «نجات» وجود دارد، چون بعد از اینکه اشرف به طور کلی تخلیه شد، منافقین به آلبانی رفتند و کمپی را در آنجا ایجاد کردند. همه آن جوانهایی که در اواخر دهه ۵۰ و اوایل ۶۰ جذب گروهک منافقین شدند، حالا سالخوردههای افسرده و عبوس و شبیه هم هستند. شما اگر به عکسهایشان نگاه کنید همه شبیه همدیگر هستند و انگار چشمهایشان هیچ نور و فروغی ندارند. من در یک بازه زمانی دوماهه روی این موضوع تحقیق کردم و بعد دوباره فیلم آقای مهدویان و سریال آقای جلیل سامان را دیدم. همان جا متوجه شدم درباره خود این آدمها صحبت کردن شاید حرف تازهای نداشته باشد. جذابیت در این است درباره آدمهایی صحبت کنم که نه اینجا شانی دارند و نه آن طرف دستشان به فرزندشان میرسد.
چرا حتما برای باباآدم (غفار) وجدانی درنظر گرفتید؟ یعنی بدون حضور او قصه پیش نمیرفت؟
روی کاغذ و نمایشنامهای که منتشر شده، هرجا که غفار صحبت میکند، صفحه را به دونیم تقسیم کردم و این دو (یعنی غفار و وجدانش) همزمان با هم حرف میزنند. این به لحاظ فرمی در نمایشنامه جواب میدهد، اما در اجرا این حرف زدن همزمان برای مخاطب کلافه کننده میشد. بنابراین سعی کردم با این شیوه فعلی و تا جایی که میتوانم شخصیت فکر و خیال باباآدم را زنده کنم. از طرفی دوست داشتم یکی باشد که بگوید من غفارم و صفار نیستم. اشارهام نسبت به صفت غفاربودن است. چون میدانید که یکسری از این آدمها تواب هستند و برگشتهاند و مردم هم آنها را پذیرفتهاند و کسی کاری به کارشان ندارد. میخواستم با اشاره به این غفار بودن، یک امیدی وجود داشته باشد و دوست داشتم بازی معنایی با این کلمهها انجام شود. به همین دلیل من به فکر و خیال باباآدم از این جهت احتیاج داشتم. شاید خیلی شعاری و کلیشهای باشد اما مفاهیم دیگری مثل سرگذشت لقمه حلال و حرام در نمایش طرح میشود و برای یادآوری گذشته باباآدم باز هم به فکر و خیال نیاز داشتم. میخواستم حتما نقبی به گذشته کارگر حقالعملکاری که یکشبه صاحب حقالعملکاریشده بزنم و مفاهیمی مانند دلالی در روزگار جنگ میتواند سرنوشت بدی را رقم بزند. با وجود کلیشهایبودن، این ایده ذهنی و باور قلبی خودم بود.
شما را بیشتر با نمایشهایی درباره جریان کارگری میشناسیم. حتی در این فضای متفاوت هم اشاره به این دغدغه وجود دارد و حتی برخی افرادی که جذب منافقین شدند، تفکرات چپ و کارگری داشتند.
من با افتخار کارگرزاده هستم و این طبقه خیلی برایم مهم است. همیشه فکر میکردم جامعه بیطبقه توحیدی چقدر میتواند جذاب باشد. همان چیزی که سازمان ابتدا درباره آن حرف میزد. همیشه تصور میکنم اگر به جای سال ۷۷، سال ۵۵ یا ۵۶ به دانشگاه میرفتم و پدرم هم کارگر بود و دغدغه این فضا را هم داشتم و یک نفر هم به من میگفت بچهمسلمان! بیا که میخواهیم جامعهای بیطبقه درست کنیم، من حتما به آنها فکر میکردم. اما اینکه این ایدئولوژی در چه مسیر انحرافی و هولناکی پیش رفت، خیلی اهمیت دارد و حیف است درباره آن حرف نزنیم. برای همین میخواستم آن دختر، کارگرزاده باشد. به هرحال هر شخصی با یک انگیزهای جذب گروهک منافقین شد. من هم میخواستم انگیزه شخصیت نمایشم قوی باشد.
زندگی بدون قدرت انتخاب
نمایش باباآدم و روند طراحی و خلق شخصیت فریده برای من چالشبرانگیز بود. گاهی شخصیتی که بازی میکنید تمام و کمال در تخیل نویسنده خلق شده؛ اما وقتی شخصیتی نمونه بیرونی یا به عبارتی ما به ازای بیرونی دارد، آن وقت کاملا فرق دارد. در سینما و تلویزیون بارها شاهد بازنماییهایی از شخصیتهای زن منافق بودیم؛ اما در صحنه تئاتر کمتر این اتفاق افتاده، به همین دلیل جان بخشیدن به فریده در صحنه نیاز به کار روی نقش و تحقیقات کامل داشت. زنی که بیش از ۲۰ سال را طوری زندگی کرده که هرگز قدرت انتخاب نداشته و باید در یک چارچوب خشک انحرافی به سر میبرده، حرف زدن از این مفاهیم روی کاغذ خیلی راحت است. اما وقتی قرار است به جای او گریه کنید و قهقهه بزنید، همه چیز فرق میکند. به قول لیلی عاج من سرم درد میکند برای نقشهایی که فرسنگها از خودم دور است، چون فرصت تجربه کردن پیدا میکنم و همین به کیفیت بازی من کمک میکند. در اینجا دو خواهر را بازی میکنم یعنی فریبا و فریده که هر کدام رنگآمیزی خودشان را دارند و با یکدیگر متفاوتند. در مورد طراحی لباس هم علاوه بر مقطع زمانی رویدادها یعنی همزمان شدن با سقوط صدام، روانشناسی شخصیتها برایم مهم بود و از همه مهمتر شرایط آب و هوایی مکانی که نمایش در آن اتفاق میافتد، یعنی بیابانهای استان دیاله عراق. اینکه گرما و ناامیدی که موقعیت خاص نمایش به شخصیتها تحمیل میکند چطور میتواند روی طراحی لباس تاثیر بگذارد، نکته مهمی بود که به آن توجه داشتم. به عنوان مادر و پدری که در برزخ و انتظار به سر میبرند و شش ماه است اسیر بیابان شدهاند، قطعا شرایط روحی و گذر زمان بر سر و وضع و لباسهایشان اثر گذاشته است.
همواره تلاش میکنم طراحی لباس در خدمت حرف اصلی نمایش باشد و ارتباط منطقی و ارگانیک با سایر عناصر هنری نمایش داشته باشد، چون طراحی صحنه، نور و گریم و لباس همگی با هم در پیوند درست جلوههای بصری نمایش را شکل میدهند. باباآدم قصهای انسانی و نگاهی انسانی دارد و همین برای من ارزش دارد.
گفتوگو با شهروز آقاییپور، بازیگر نمایش «باباآدم»
زمین گذاشتن تاج افسری
گفتیم چه چیزی بنویسیم که حق مطلب را درباره شهروز آقاییپور ادا کند که گشتیم و به استوری لیلی عاج، نویسنده و کارگردان همین نمایش باباآدم رسیدیم. او با انتشار عکسی از آقاییپور نوشت: «شهروز جان، شما نباید سرهنگ نیروی هوایی میشدید، چون شما بازیگر بوده، هستید و خواهید بود و بیاغراق در بازیگری یک استعدادید. شما برای تئاتر ساخته شدهاید، چه خوب که اهل موسیقی و مطالعهاید و همواره در صحنه پرانرژی و موقر و درخشانید.» به نظرم همین تعاریف کفایت میکند و هر افزوده دیگری از اهمیت موضوع میکاهد.
به تازگی از نیروی هوایی ارتش با درجه سرهنگی بازنشسته شدهاید. اول بگویید چه سالی وارد ارتش شدید که در این سن و سال که خیلی هم بالا نیست به بازنشستگی رسیدید و اینکه تا حالا در بازیگری کجا بودید؟ البته منظور (تا حالا) دقیقا الان و نمایش باباآدم نیست، مقصود همین چند سال اخیر و شاید از بمب؛ یک عاشقانه است که گل کردید و دیده شدید.
من ورودی سال ۱۳۷۵ دانشگاه افسری نیروی هوایی ارتش (دانشگاه شهید ستاری) هستم و امسال با ۲۵ سال خدمت و درجه سرهنگی به افتخار بازنشستگی نائل شدم اما سابقه بازیگری بنده به سالهای دهه ۷۰در کلاچای و عضویت در انجمن نمایش شهرستان لنگرود برمیگردد. ضمن اینکه من فارغ التحصیل دوره یکساله فیلمسازی انجمن سینمایی دفتر تهران در سال ۱۳۸۱ هم هستم و با فضای فیلمسازی بیگانه نبودم اما بیشتر فعالیتم در حوزه ساخت فیلمهای کوتاه و البته فیلمنامهنویسی بوده و سریالهای دریا در غربت و چندین قسمت از سریال شاید برای شما اتفاق بیفتد و چندتلهفیلم را نوشتهام. یک تلهفیلم هم نوشته و کارگردانی کردهام اما بازیگری را از فیلم بمب؛ یک عاشقانه پیمان معادی شروع کردم. چون پیشنهادی بود که نمیتوانستم از آن بگذرم. کارکردن کنار بهترینهای سینمایی ایران چه در جلو و چه در آنسوی دوربین. بعد از بمب؛ یک عاشقانه اما خب تمرکزم روی بازیگری بیشتر شد.
در این چند اثر، بیشتر نقش یک گیلانی را داشتید. یعنی همان منطقهای که زادگاه و محل زندگی شما تا چند سال پیش بود. قرار است با همین دست فرمان ادامه دهید یا باباآدم، آخرین کار در این زمینه است؟
در یک فیلم سینمایی (بمب)، یک سریال (کلبهای در مه) و یک تئاتر (باباآدم) نقش یک گیلانی را بازی کردهام و فکر میکنم فعلا نباید این نوع نقش را بازی کنم، چون تکرار برای هر بازیگری میتواند خطرناک باشد.
نقش رسول، با اینکه ظاهرا تیپیکال یک گیلانی است اما کاملا با متن درست لیلی عاج و بازی خوب شما، شخصیت پیدا کرده. ضمن اینکه دووجهی است و هم کمدی دارد و هم اندوه و تراژدی. این بالانس و تعادل چگونه اتفاق افتاد تا به یک سمت بهویژه کمدی نغلتید؟
جذابیت کاراکتر رسول برای من همین بود، چند وجهی بودن. خانم عاج مرا خوب میشناختند و نگرانی مرا از بازی کردن در نقش یکگیلانی میدانستند و به من اطمینان دادند این رسول، کاراکتری صرفا برای بامزه شدن نمایش نیست که الحق والانصاف هم نبود. با تعامل و گفتوگو با خانم عاج سعی کردیم جنبههای متفاوتی از یک گیلانی دردمند را به نمایش بگذاریم. امید که مقبول افتاده باشد.
یکی از امتیازات بازی خوب شما تجسم شخصیت سیدخانم است. مادر شما و برادر بزرگتان مرتضی که سالهاست به پادگان اشرف پناهنده شده. کاراکتری که در نمایش نمیبینیم اما با ترسیم درست شما، عینیت پیدا میکند. توضیحی در این مورد دارید؟
این وظیفه اصلی من در نمایش باباآدم بود که خانم عاج به عهده من گذاشته بودند؛ تجسم دو کاراکتر اصلی که حضور فیزیکی در صحنه ندارند، برای تماشاگر؛ سیدخانم و البته مرتضی. تلاشم را کردم و امیدوارم از پس این کار برآمده باشم. واقعا جواب این سوال را باید کارگردان و مخاطبان بدهند.
بعد از بازنشستگی از ارتش، قرار است بیشتر شما را در بازیگری ببینیم؟ به طوریکه مثل الان هم باباآدم را روی صحنه تئاتر داشته باشید و هم روی پرده سینما فیلم گشت ارشاد۳ را.
راستش گشت ارشاد و آن نقش کوتاه خیلی جای حرف ندارد ولی دو نمایشی که با خانم عاج کار کردم یعنی کجایی ابراهیم و باباآدم به این خاطر بود که بخشی از تواناییهای خودم را دوباره کشف کنم و پرورش دهم. تئاتر و پروسه تمرین نمایش شبیه اردوهای آمادگی مسابقات مهم است. باید جان کند و تلاش کرد و به سطح معینی از آمادگی رسید. این جان کندن برای رسیدن به هدفی از پیش تعیینشده، کاری است که همیشه در زندگی انجام دادهام و از آن لذت میبرم.
در ارتش سرهنگ هستید و احترامتان واجب و ما هم پا میچسبانیم اما در سینما و بازیگری درجه فعلیتان چیست؟
عمرت به باد رفت که بر هنگ، سر شوی/ مس بودهای و پنداشتی کهچنین، زر شوی/ باید که تاج افسریات بر زمین نهی/ باید که خاک درگه اهل هنر شوی.
علی رستگار - فرهنگ و هنر / روزنامه جام جم