حالا عکس فرزند یکی مانده به آخر خانواده نایبی به عنوان شهید مدافع امنیت وطن در شبکههای مجازی دست به دست میشود؛ کسی که به واسطه فعالیتش در حوزه مواد مخدر نیروی انتظامی و در یک درگیری به شهادت میرسد.
این روزها از راهی که او رفته، پسر 9 سالهاش به جا مانده است که هرجا مینشیند و بلند میشود، از آرزوی پلیسشدنش میگوید. اما 13 مهر و روز نیروی انتظامی، فرصت خوبی بود تا با مرضیه بیدختی، همسر شهید محمد نایبی همکلام شویم تا از روزهای همسر یک نظامی بودن برایمان بگوید.
همهچیز از دیدار مرضیه بیدختی با یک مامور نیروی انتظامی خسته و سرماخورده شروع شد. محمد نایبی و همسرش، اواخر دهه 80 و به واسطه یک آشنایی دور با هم آشنا میشوند و در یکی از روزهای گرم تابستان سال88، زندگی مشترکشان را آغاز میکنند:«روز اولی که محمد را دیدم، تازه از سرکار برگشته بود؛ خسته بود و مریض. اما همان محمد خسته و بیحال هم توانست دلم را ببرد.»
خانم بیدختی علت این به دل نشستن محمد را در حرف پدرش میداند:« پدرم همیشه میگفت یک نفر میآید که جایش را خیلی زود در قلبت باز میکند؛ محمد برای من همان یکنفر بود و خیلی زود خودش را در قلبم جا کرد.»
برای همین هم از همان اولین صحبتها هم میدانست که پاسخش برای ازدواج با محمدی که تازه از شیفت پاسگاه حاشیه شهر بیرجند و از راه دور به خانه برگشته بود تا به خواستگاری برود، مثبت است.
محمد نایبی، نیروی فعال در حوزه مواد مخدر بود؛ آنقدر که همه اهالی این حوزه به خوبی او را میشناختند و کوچکترین مورد مشکوکی را با او در میان میگذاشتند تا به موضوع رسیدگی کند. البته در این میان نهتنها متخصصان این حوزه که خلافکاران هم نام نایبی را زیاد شنیده بودند.
اما ازدواج با یک نظامی که در حوزه مواد مخدر هم فعالیت میکرد، آنقدرها موضوع عجیب و نگرانکنندهای برای مرضیه بیدختی نبوده است:« روزهای اول آشنایی و ازدواجمان، مشکلی با شغل محمد نداشتم؛ در واقع اصلا به ذهنم خطور نمیکرد که شغلش میتواند دردسرساز باشد.»
جای خالی خندههایش
به روزهای اول ازدواجشان که میرسد، صدایش اوج میگیرد؛ از ترکیب ذوق و دلتنگی که از مرور خاطرات خوش به سراغش میآید:« زندگیمان خیلی فراتر از آن ایدهآلی بود که حتی من در ذهنم ساخته بودم.» آنقدر که زندگی مرضیه و محمد، زبانزد دوست و فامیل میشود:« محمد آنقدر خوب و مهربان بود که من را بدعادت کرد.» و او از روزهایی میگوید که محمد با وجود خستگی، چقدر کمکحال همسرش، پدرش، مادرش و حتی همسایهها بود. حتی همسایهها هم طاقت دیدن جای خالی محمد را ندارند:« بارها آمده و زنگ خانه را زدهاند که محمد در حمل خریدهایشان کمکشان کرده، آنها را رسانده و دستشان را گرفته است؛ میگویند دلمان شرحهشرحه است که از جلوی خانهتان رد میشویم ولی دیگر روی خوش و خندههای محمد را نمیبینیم.» اصلا انگار زندگی محمد این شده بود که هوای همه را داشته باشد. آنقدر که بعد از اذان صبح، محمد و پدرش به مغازه پدری بروند؛ خرید کنند و اوضاع را سامان بدهند. بعد از آن هم سری به مادرش بزند و خریدهایش را انجام بدهد:« رساندن و برگرداندن من از سرکار هم کار هر روزهاش بود.» در این میان، هوای همسایهها و همکارانش را هم داشت:« این حجم از رسیدگی به همه مسائل، برای خودم هم جای سوال و تعجب داشت؛ خسته نمیشد؟» بعد کمی مکث میکند و خودش جواب سوال خودش را میدهد:«همه اینها به خاطر مسوولیتپذیریاش بود.گاهی وقتها یک روز کامل یا حتی بیشتر از وقت و زمانش را برای گرفتن مجرمی میگذاشت که یک گرم شیشه با خودش همراه داشت. میگفتم محمد حالا دیگر یک گرم چیست که به خاطرش آنقدر خودت را به زحمت میاندازی؟ اما او میگفت مرضیه، همین مقدارهای کم است که میتواند جوانی را به اعتیاد برساند و خانوادهای را نابود کند.» انگار که در ماموریت، فرقی بین گرم و کیلوگرم برایش وجود نداشت؛ او باید به نتیجه میرسید.
قرارمان این نبود
«بدیاش این بود که شغلش ساعت و زمان مشخصی نداشت» سفر، مهمانی، وقت خواب؛ در هرکدام از این حالتها که بود، با اولین زنگ و خبر از ماموریتی تازه، لباسپوشیده خودش را به کویرهای اطراف بیرجند میرساند. جایی که محلی برای رفت و آمد اشرار و قاچاقیان بود:« محمد در سالهای اول در پاسگاه سهلآباد خدمت میکرد و بعد از آن هم برای مدتی به شهر درمیان رفت. این مسیر سخت و طولانیاش برای رفت و آمد به بیرجند، من را خسته کرده بود، اما محمد را نه.» این را از رضایت چشمهایش وقتی به ماموریت میرفت فهمیده است: «اصلا هیچ نشانی از خستگی و غرزدن در حالاتش نبود؛ ساعتها پایش در پوتین بود. تمام انگشتهایش خشک و زمخت شده بود. موضوعی که من را ناراحت کرده بود ولی خودش را نه.» اما با همه این احوال، هرچه در دل خانم بیدختی بود، غصه خستگی همسرش بود نه نگرانی: «میدانید چرا؟ چون همیشه نگرانیهایم را رفع میکرد. همیشه به من اطمینان خاطر میداد که در ماموریتها تنها نیست و همهچیز تحت کنترل است.» برای همین به زخم پاهایش فکر میکرد اما به اینکه روزی محمد شهید شود، هرگز.
سرفههای به یادگار مانده
به مرور خاطرات سال 96 که میرسیم، به سرفه میافتد. سرفههایی که قصد تمامشدن ندارند: «همیشه همین است؛ درباره شهادت محمد که حرف میزنم، دچار فشار عصبی میشوم و نفسکشیدن برایم سخت میشود.» و با همان سرفههایی که حرفزدنش را برایش سخت کرده است، از روز قبل از شهادت همسرش میگوید: «حالا که به آن روز فکر میکنم میبینم محمد کار ناتمامی باقی نگذاشت. قسطهایش را پرداخت کرد، برای پدر و مادرش خرید کرد، با امیرحسین به پیادهروی و خرید رفت و بعد هم دست پر به خانه برگشتند.» صبح آن روز هم برخلاف همیشه، انگار که قصد رفتن نداشته است:«مدام برای رفتن دلدل میکرد؛ چند بار تا دم در رفت و دوباره به هوای چیزی برگشت.»
اما بالاخره رفت اما اینبار همسرش رفتنش را با تمام جزئیات به خاطر دارد:«هیچ روزی از پشت پنجره به رفتنش نگاه نمیکردم ولی خوب یادم هست که آن روز پایم را روی لبه تخت گذاشتم و از آن بالا رفتم تا راحتتر ببینمش.» حالا همهچیز یادش هست؛ قدم برداشتناش از حیاط تا رسیدن به خودرو ، از نگاه آخرشان که محمد برگشت و به بالا نگاه کرد، از اینکه چطور سوار بر خودرو شد. از آن روز به بعد، دیگر همدیگر را ندیدند. از آن روزی که محمد خودش را به ماموریتی برای دستگیری اشرار میرساند:« این طور که همکارانش میگویند، ماموریت خودش هم نبوده است؛ در واقع در بیسیم به دیگر همکارانش اعلام میکنند که در یک منطقهای محموله مواد مخدر رد میکنند و محمد هم که همیشه در این مسائل پیشتاز بوده، همراهیشان میکند.» از آن ماموریت و درگیری با اشرار، یک شهید و یک جانباز به جا میماند؛ شهیدی که نامش محمد نایبی بود.
«آن روز تا غروب تلفنم را جواب نداد.» بعدش خبر بود که از در و دیوار به مرضیه میرسید:« در میان این خبرها یکی گفت که محمد زخمی شده و با هلیکوپتر او را به مشهد بردهاند.» هنوز که هنوز است، صدای هلیکوپتر را که میشنود قلبش تندتر از همیشه میزند؛ هلیکوپتری که قرار بود امید او برای سالم ماندن محمد باشد ولی اصلا هلیکوپتری در کار نبوده است:«محمد خیلی زودبه شهادت میرسد.» بالاخره پدرش و عموهایش او را با واقعیت روبهرو میکنند: «پدرم گفت مرضیه صبور باش و به حضرت زینب توسل کن که محمد شهید شده است.» و سرفههایش از همانجا شروع شد: «روزها و ماههای اول آنقدر گریه میکردم که به سرفه میافتادم.» حالا چهار سال است که امیرحسین و مادرش در خانهای زندگی میکنند که حتی در و دیوارش هم آنها را یاد محمد میاندازد:«اینجا را با همدیگر و با دستهای خودمان ساختیم و چیدیم؛ برای همین است که حتی یک روز را هم بدون یاد محمد نگذراندهام. ولی میگوید خدا صبرش را داده است که اگر نمیداد و قرار بود مثل روزهای اول شهادتش باشم، دیگر نمیتوانستم از خودم و پسرم مراقبت کنم.»
پلیس آینده
سال 93، امیرحسین به دنیا میآید؛ امیرحسینی که نامش را با خودش از سفر کربلای دونفرهشان میآورد:« پیش از تولد پسرم، به طور خیلی ناگهانی و برنامهریزینشده به کربلا رفتیم.» از آن سفرها که با ذوق از آن تعریف میکند و خوشحال است که تجربه دونفره چنین سفری، برایشان حسرت نشد. روی نام امیرحسین هم همان جا توافق کردند؛ امیرحسینی که مثل خیلی از پسربچهها دلش میخواهد پلیس شود. البته چه دلیلی محکمتر از اینکه میخواهد راه پدرش را ادامه بدهد برای پلیسشدنش: «مادر محمد راضی نیست؛ به امیرحسین میگوید: «تو نباید پلیس شوی. تو باید برای من بمانی. تو دیگر نباید شهید شوی» اما پسر 9 ساله شهید نایبی، همهچیز را در پوشیدن لباسی شبیه به لباس پدرش میبیند. حالا هرجا مینشیند و بلند میشود، از آرزوی پلیسشدنش میگوید؛ شاید چون همه خوبیها و قشنگیهای دنیا را در پدری میبیند که پلیس بوده است: «محمد شغل سخت و وقتگیری داشت اما با همه درگیریهایش، خیلی برای امیرحسین وقت میگذاشت و در همان چهار سالی که از تولد پسرم میگذاشت، دنیایی از خاطره برای او ساخته است.» خاطرههایی که امیرحسین با همه سن و سال کمش همهچیز را خیلی خوب به خاطر دارد؛ اصلا انگار که برای امیرحسین، همهچیز به قبل از شهادت بابا محمد و بعد از آن تقسیم شده است.
نرگس خانعلی زاده - جامعه / روزنامه جام جم
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگو با امین شفیعی، دبیر جشنواره «امضای کری تضمین است» بررسی شد