شیشلیک
از وقتی خبر ساخت اولین فیلم کمدی محمدحسین مهدویان منتشر شد، کنجکاویهای فراوانی به وجود آمد. این کنجکاوی البته در جناح جریان فرهنگی انقلاب که مدافع و همراه سبک و سیاق و مضامین فیلمهای قبلی مهدویان بود، شکل نگرانی را پیدا کرده بود. نمایشهای اولیه و خصوصی شیشلیک، اعتراض فعالان فرهنگی و سینمایی حوزه انقلاب را به دنبال داشت و کار فیلم گره خورد و برای صدور پروانه نمایش، شیشلیک با ممیزیهایی همراه بود. مهدویان در این فیلم که براساس فیلمنامه امیرمهدی ژوله ساخته شده، سراغ یک ناکجاآباد و منطقهای ساختگی به نام طربآباد در حوالی کرج و تهران میرود و هرآنچه دلش میخواهد نثار سیستم میکند. به نظر هم میرسد نیش و کنایههای او فراتر از دولت است. البته فیلم یک کمدی سیاه و نمادین است و ظاهرا بینام و نشانی دقیق و جغرافیای مبهم قصه، میتواند توجیهکننده و راه مفری از دست مخالفان و منتقدان باشد. اما گاهی به قدری ارجاعات و اشارهها رو و واضح است که نمیتوان برداشت دیگری کرد. نقد اجتماعی مهدویان درباره فقر، بیعدالتی و حال و روز خراب جامعه، در بستر و فضایی کمدی، فینفسه ایرادی ندارد و خیلی هم خوب است اما طرح این حرفها از سوی فیلمسازی با عقبهای چون او، مثل چاقویی عمل میکند که دسته خودش را میبرد. اینکه دوستداران دیروز او، حالا در مقام مخالف و منتقد سرسخت او وارد میدان نقد و مخالفت شدهاند، گواه این مدعاست. آنهایی هم که قبلا مخالف ایدئولوژی مهدویان بودند هم چندان این چرخش را باور نمیکنند و شیشلیک را جدی نمیگیرند و از زاویه دیگری به آن میتازند. در این میان البته مردم و مخاطب عام سینما نیش و کنایههای واضح و گلدرشت فیلم را درمییابند و در پارهای مواقع، کمی تا قسمتی دلشان خنک میشود و از قِبل این دلخنکی، فیلم در صورت اکران عمومی فاتح گیشهها خواهد شد و کارگردان و تهیهکننده و اولمارکت (که سرمایهگذار فیلم است) پول هزاران هزار پرس شیشلیک را دشت خواهند کرد.
فیلم به هرحال مدعی کمدی است و شخصیت رضا عطاران و بسیاری از صحنههای فیلم هم نشانههایی از تلاش برای خنداندن مخاطب را دارد. اما در جاهایی تلخی و جدیت فیلم، باعث میشود یکدستی این کمدی حتی یک کمدی سیاه بههمبریزد و مخاطب برای لحظاتی فراموش کند که با اثری کمدی روبهروست. دعوای رضا عطاران و پژمان جمشیدی و ژاله صامتی و بعدا دعوای شدید هاشم و احمد (عطاران و جمشیدی) در رستوران از این نمونههاست که فیلم از مسیر طبیعی خودش خارج میشود. درحالیکه یکی از درخشانترین لحظات فیلم که انتظار میرفت همه اثر همین مسیر را ادامه دهد، همان استندآپ ناخواسته هاشم در آن جشن داخل باغ است که او از دردش میگوید، اما مردم بیدرد و مرفه به حرفهایش میخندند. یعنی یک کمدی حتی یک کمدی سیاه و سمبولیستی، نباید در لحظهای وجه و ساحت کمدی خود را فراموش کند. چنین فیلمهایی باید در ظاهر همیشه بخندانند، اما مخاطب باهوش قطعا در لحظه متوجه درد و رنج مورد نظر فیلمساز میشود و در پس خندههایش، مفاهیم و نکتههای تاثیرگذار را دریافت میکند.
فیلم یک عطاران همیشه بامزه دارد و یک ژاله صامتی خیلی خوب که بازیاش مورد توجه قرار میگیرد، شاید حتی از سوی داوران. بازی جمشید هاشمپور در نقش پدر عطاران هم از نکتههای بامزه فیلم است. اینجا یکی از آنجاهایی است که تغییر رویکرد و حال و هوای فیلمسازی مهدویان، بیشتر به چشم میآید و برخی دلواپسیها را افزایش میدهد. یعنی صحبت فقط سر ساخت یک کمدی نیست که فینفسه شأنیتی دارد و حق طبیعی هر فیلمسازی است، بلکه با فیلمی کمدی روبهروییم که مهدویان آن را به تندترین و عریانترین شکل ممکن ساختهاست.
ستاره بازی
تا اینجا باوجود برخی لحظات خوب در فیلمهای هاتف علیمردانی، فیلم ویژه و یکدستی را از او به یاد ندارم. حتی کوچه بینام و آباجان که به مذاق برخی تماشاگران، و منتقدان و حتی داوران خوش آمد، فاصلههایی با یک اثر جذاب و استاندارد و کامل دارند اما در هر حال علیمردانی دغدغه طرح مسائل، مشکلات اجتماعی و خانواده دارد و تلاشهایش در این زمینه قابل اشاره است. انتظار داشتم ستاره بازی، جذابترین فیلم کارنامه علیمردانی باشد، به ویژه به دلیل حضور مایکل مدسن، بازیگری که بیش از هر چیز با بازی در فیلمهای کوئنتین تارانتینو شناخته میشود اما دغدغه علیمردانی برای روایت فیلمی مؤثر درباره مهاجرت و اعتیاد به مواد مخدر، منجر به فیلم جذابی نمیشود. علیمردانی پیشتر به خاطر پونه سراغ بحث اعتیاد به مواد مخدر و فروپاشی خانواده رفته بود و در ساخته قبلیاش کلمبوس هم دست روی تبعات مهاجرت گذاشته بود. ستاره بازی تکرار و تجمیع دو محور اشاره شدهاست، منتها انتظار میرفت علیمردانی این بار متفاوتتر این کار را انجام دهد و خروجی تازهای را پیش روی مخاطب بگذارد اما درعمل با فیلمی کشدار و کم رمق درباره تبعات مهاجرت یک خانواده ایرانی به آمریکا (به دلیل برنده شدن در لاتاری) روبهروییم که چندان نمیتواند در ارتباط با مخاطب موفق عمل کند و اگر نبود آن همسانی ویدئوی پایانی صبا کیانی (شخصیت واقعی که فیلم از روی زندگی او ساخته شده) و بازی ملیسا ذاکری در نقش صبا در تیتراژ پایانی که به سیاق فیلمهای هالیوودی به فیلمهایی «براساس یک داستان واقعی» سندیت میدهد، همین میزان تأثیر نصفه نیمه و غمخواری نسبت به سرنوشت دختر جوان فیلم هم اتفاق نمیافتاد. درواقع انتظار داشتیم خود فیلم چنین تاثیری را در قصه روی مخاطب بگذارد، نه اینکه ضمیمه نهایی تا حدودی به داد فیلم برسد.
شخصیتپردازی و بازیهای فرهاد اصلانی و شبنم مقدمی، کم و کاستیهایی دارد، بهویژه مقدمی که از جایی در قصه به سبب جدایی و ازدواج دوباره ، محو میشود. بازی ملیسا ذاکری در نقش دختر جوانی معتاد و ازهمگسیخته، از امتیازات فیلم است و میتوان دستکم نامزدی او را در رشته بهترین بازیگر نقش اول زن، محتمل دانست. از مایکل مدسن هم استفاده چندان مناسبی نمیشود و آن همسایه تیپیکال آمریکایی میتوانست حضور جذابتری در قصه داشته باشد. جنس بازی آمریکایی او و بازی ایرانی اصلانی هم چندان هماهنگ نیست و آن ذوق و کنجکاوی قبلی درباره این همکاری را از بین میبرد. حالا دوست دارم نظر تارانتینو را درباره بازی مدسن و این فیلم بدانم!
منبع: علی رستگار - سینما / روزنامه جام جم