پدر تنها یک کلمه نیست که از جایی به بعد از دایره لغات انسان حذف شود

مثل کشیدن همه دندان‌ها

در سالروز زلزله بم یادداشتی از حامد عسکری، شاعر و نویسنده‌ای از اهالی شهرستان بم بخوانید:
کد خبر: ۱۲۹۶۹۷۳

 ...و انبار گندم ارگ، آتش گرفت. حاکم، فرمان تفحص داد بسیار گشتند. آخرالامر هفت جوان را یافتند برنا و در رسیده. هرکدام چراغ خانه‌ای و عزیز دل مادری. گزمگان حاکم را گفتند که هم ایشان بودند و هفت جوانمرد استغاثه می‌کردند که ما نبودیم و هیچ‌کس نپذیرفت. حاکم دستور داد: به خارج ارگ برده سر از تنشان جدا کرده و رها کنید برگردید تا خوراک وحوش شوند و عبرت روزگار تا کس چشم به قوت مردم نداشته باشند. پس گزمگان همان کردند که امیر فرمان در داده بود.
 
چندصباحی بعد چند طرار به خطایی دیگر به بند آمدند و گزمگان که مقرکشی کردند به حرف آمدند که فقره انبار گندم نیز کارشان بوده. حاکم را خبر دادند و پشیمان گشت. فرمان داد اجساد را بیابند و با احترام دفن کنند در قبرستان حکومتی. رفتند و پیکرها  جستند، سالم و نظیف و معطر و سرها گم بود و هرچه بیشتر گشتند کمتر یافتند. ناچار پیکرهای بی‌سر را حرمت نهادند دفن کرده و گذشت نه آن‌قدر که آهوبره‌ای بزرگ شود.
آسمان هست غزل هست کبوتر داریم...
در بهارخواب حاکم، کباب بره به نیش می‌کشید که آسمان سرخ شد و باد آمد و شن باد شد و در هیاهوی آن هفت سر در آسمان رقصان دید. به خون خیس و در هوا معلق. ندیمان را صدا کرد و آنها هم دیدند و خلق جمله دیدند و سرها نوا سر دادند که مظلوم بودیم و بی‌گناه کشته شدیم و این مروت نبود و شاه هرچه لابه کرد که حلال کنید و هیچش پاسخ نشنید. و ارگیان همه ترسیدند و گاوها از ترس ماغ کشیدند و زنان روی خنج انداختند و نوعروسان جیغ زدند و کبوتران از باروها افتادند. خلق همه خروس سربریدند و پروردگار صدا کردند که سرها ناپدید شدند و سرخی آسمان مرتفع گردید.
 
سالی یکی دوشب همین بود. آسمان سرخ می‌شد. یک سرخ می‌گفتم، یک سرخ می‌شنوید. قشنگ عین خون خروس و بعد باد می‌آمد می‌پیچید لای گیسوان نخل‌ها و بعد گاوها ماغ می‌کشیدند و سگ‌ها غاره  و بعد بی‌بی هی صلوات می‌فرستاد هی می‌گفت: بو بسم‌ا... بو بسم‌ا... . هی لب گاز می‌گرفت، هی با انگشتش روی خاک چیزهایی می‌نوشت و بعد به پدرم زنگ می‌زد که حبیب یک خروس بکش و همه دلاشوب بودیم. هی هرچی می‌پرسیدیم چی شده، بی‌بی می‌گفت: شب نالمونه... نالمون... و ما هرچه بیشتر دنبال سر هفت جوان می‌گشتیم بیشتر چیزی پیدا نمی‌کردیم.
 
آن شب هم همین بود. تازه اذان گفته بودند که زمین رمبید. تو گویی یک موجود موهوم و غریب زیر زمین، زمین را چاک بدهد و در اعماق زمین غلتی بزند و دوباره بخوابد. پنجره‌ها تیریک تیریک صدا کرد. ترسیدیم. زلزله بود. سرد بود. دی‌ماه بود و مایع دستشویی بغل شیر حیاط خانه‌مان هم از سرما انگار ژله‌ای شده بود.
 
سجاد قسم خورد تکرار می‌شود. سجاد داد می‌زد لاکردارا این پیش‌لرزه بود. اصل کاری تو راه است. سجاد آن شب نگذاشت هیچ‌کس توی اتاق خودش بخوابد. سجاد آن شب همه را مجبور کرد در هال بخوابیم درست دم در خوابیدیم.
 
پلک واکردیم به ویرانی و تکان. انگار توی یک اتوبوس درحال ویراژ دادن بخواهی یک سینی چای را برسانی به انتها.  همان قدر سخت همان‌قدر مواج و رقصان و غیرقابل مدیریت.
 
ریختیم توی حیات. اتاق دخترها کامل ویران شده بود. اتاق من و سجاد نیمه فروریخته. تیرآهن سقف مثل سیخ کبابی تختخوابم را به سیخ کشیده بود. تختم مثل یک ام انگلیسی بزرگ وسطش خم شده و به زمین رسیده بود. آفتاب زده بود. از حیاط سر کشیدم داخل اتاقم. یک در به حیاط داشت. آکواریوم شکسته بود. قاب عکس سهراب افتاده بود کف اتاق. کتاب‌هایم همه پخش و پلا وسط اتاق. بیهقی، شاهنامه، دوبلینی‌ها، دل‌سگ، مرشد و مارگریتا و هیس. آب آکواریوم خزیده بود زیرشان. چرک شده بودند و ورم کرده و غرق خاک. من توی بحبوحه زلزله فقط دوبار زانوهایم تا شد و شکستم؛ یک وقتی، همه کتابخانه شش‌هزار جلدی پدرم را دیدم که لوله آب شکسته بود و در مردابی از گل و لای جنازه‌هایشان را ورق می‌زد و دوم وقتی اولین بار ارگ را دیدم.
 
ما بمی‌ها خیلی بیشتر از بقیه هموطن هایمان در صف بودیم.در صف چیزهایی که شما حتی به ذهنتان هم نمی‌رسد. صف‌هایی که خدا نکند هیچ‌کدامتان تجربه‌اش کنید. روال بر این است که یک نفر توی کفن درازکشیده و دوسه صف برایش نماز میت می‌خوانند و ما برعکس‌اش را تجربه کردیم. یک صف هزارتایی میت بود که تیمم‌شان می‌دادیم و یک روحانی برای، هزار جنازه نماز می‌خواند. توی صف آب معدنی، تن ماهی، چادر، پتو، منبع آب، آفتابه و هزار کوفت و زهر مار دیگر عمرمان تلف شد.
 
ما دو سال در چادر و شش سال داخل کانکس زندگی کردیم. تابستان‌ها مار و عقرب کشتیم و زمستان‌ها از سرما به خود لرزیدیم. خدانکند هیچ‌وقت هیچ‌کدامتان تجربه نکنید. این‌که خواهرتان در سرمای زمستان نصفه‌شب بیدارتان کند که شال و کلاه کنید و دوکیلومتر را بروید که به سرویس بهداشتی‌های اردوگاه برسید.
 
واقعا خیلی حرف‌های زلزله را نمی‌شود گفت. خیلی چیزهایش ته سینه می‌ماند و تو باید تا لحظه سرازیری قبر توی قلبت نگهشان داری.
 
زلزله گذشت. 17سال گذشت. من حالا جایی حوالی 38سالگی کنار زن و فرزندانم روزگار بدی ندارم. کلبه‌ای دارم حوالی مرکز شهر. شغلی که کفاف قسط‌هایم را می‌دهد. پدر و مادری که صدایشان چراغ دلم است و رنج‌هایی که کم و بیش هستند و گاهی روشن و خاموش می‌شوند. زلزله، بخشی از پازل زندگی من بود. اگر نبود من هم معلوم نبود اینجا و در لحظه اکنون و اینجا پشت کامپیوتر تحریریه باشم.
 
17سال گذشت. من هنوز نمی‌دانم پدربزرگم کجا دفن است. هنوز اتاق خواب‌هایمان لوستر ندارد. همین پریشب که مربی ورزشم گفت امشب تن ماهی بخور با بو و طعم اولین لقمه‌اش پرت شدم توی چادر. پرت شدم به آن هفته اول که فقط تن ماهی می‌خوردیم و از آن یک هفته تا 10سال بعد من لب به تن ماهی نزدم.
 
زلزله17ساله شد. من هی به خودم قول می‌دهم زخمش را نخارانم. هی با خودم عهد می‌کنم با این زخم کهنه بومی شده ور نروم که داستان نشود و نمی‌شود. شب یلدا که تمام می‌شود بسطامی توی سرم می‌خواند گلپونه‌های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد... درد خروار خروار می‌آید، مثقال‌مثقال می‌رود.
 
بم هنوز زنده است. نفس می‌کشد. صدای خنده بچه‌ها توی همه خانه‌ها بلند است. هنوز نخل‌ها ثمر می‌دهند و نارنج‌ها هر اردیبهشت شکوفه می‌دهند. بم هنوز زنده است. زندگی جریان دارد به‌رغم همه سختی‌هایش و این اصلا چیز کمی نیست.
 
 
 
نویسنده : حامد عسکری شاعر و نویسنده / روزنامه جام جم 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها