میان هیکل بود. با صورتی جدی و چشم‌هایی عمیق. صبح‌ها اصرار داشت حتما با اکسیمتر، اکسیژن خون را چک کنم و بعد هم افشانه ضدعفونی کننده را می‌گرفت و چندتا پیس می‌زد و می‌گفت روز خوبی داشته باشید.
کد خبر: ۱۲۸۷۷۹۹

چندبار با ماشین آمده بودم توی حیاط روزنامه. جای پارک نبود. مهربان و صبور گفت سوئیچتان را بگذارید. نیاز به جابه‌جایی بود پایین نیایید. من خودم جابه‌جا می‌کنم. یکی دو بار از بوی عطرم تعریف کرده بود. یکی دو بار از مدل انگشترم.

چندبار هم که منتظر اسنپ بودم پرسیده بود کجا هیأت می‌روم و مثلا با کلیپم توی اینستا حال کرده. مجتبی همین بود. یک همکار که روی مخت نبود.

همکار بودن را بلد بود و نجابت به خرج می‌داد و وقتی می‌گفتی داداش خداحافظ... این جمله را انشاء می‌کردی نه این‌که لقلقه دهانت باشد فقط. بعضی آدم‌ها را مواجهه و مراوده‌ای با آنها به صورت جدی رقم نمی‌زنی. می‌شود با همه مهربان و محترم بود ولی نمی‌شود با همه رفیق بود.

مجتبی همین بود. مهربان و محترم. تا لحظه اکنون نوشتن این ستون، هنوز10ساعت نشده که مجتبی پرکشیده. حالا کرونا یا بیماری دیگر، خیلی مهم نیست. مهم مرگ است که مجتبی را بغل کرد و با خود برد. توی حیاط بودم که یکی از همکاران حراستی را دیدم که چشم‌هایش خیس بود و با تلفن حرف می‌زد.

سر پایین انداختم که ندیدم. بالاخره روزگار دردهای مگوست... حاج مهدی که پیچید توی حیاط. ترش بود و به هم ریخته. گفتم سلام و گفت مجتبی رفت... محکم کوبیدم روی زانویم. گریه نکردم. بغض هم نکردم. ولی عین همان وقت‌هایی که توی تخمین ارتفاع پله اشتباه می‌کنی و فرو می‌روی انگار به اعماق زمین، همان‌جوری شدم. مجتبی سوداگری هم رفت.

جایی حوالی 30سالگی. من هنوز توی شوکم. فردا دوباره خورشید طلوع می‌کند. گنجشک‌ها تخم می‌گذارند و ما توی ترافیک حرص می‌خوریم. دنیا همین است.

ما هیچ‌وقت نمی‌دانیم. همه‌مان یک روز شیکان پیکان می‌کنیم با ذوق یک پیراهن می‌خریم توی آینه خودمان را برانداز می‌کنیم و نمی‌دانیم که این همان پیراهنی است که قرار است توی آن بمیریم.

حامد عسکری - شاعر و نویسنده / روزنامه جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها