به گزارش جام جم آنلاین به نقل از خبرگزاری تسنیم؛ سردار شهید تهرانی مقدم یکی از نوابغ نظامی و علمی کشور است که توانست تشکیل و توسعه صنعت موشکی ایران را کلید بزند. اما کی و چگونه نبوغ او شناخته شد و استعدادهایش در مسیر توان موشکی قرار گرفت؟
آن روزها که مادر و محمد آستین بالا زده بودند که مسجد کوچه را آباد کنند حسن و علی هنوز بچه بودند. حسن تهرانی مقدم پسر ریزنقشی که موهای فرفری داشت و کاپیتان تیم یاس بود. و فوتبال خوب و اخلاقش او را بین بچههای کوچه محبوب کرده بود.
رونق مسجد از روزی بود که سیدعلی پسر کوچک آیت الله لواسانی بزرگ قبول کرده بود خودش را وقف آن مسجد کوچک توی کوچه کند؛ از همان موقعها بود که کمکم همه محل مسجدی شدند.
سالهای 1351 تا انقلاب که سالهای رونق مسجد و نوجوانی حسن تهرانی مقدم روی هم افتاده بود، همه جور آدمی به مسجد رفت و آمد میکرد. ولی تخصص سیدعلی آقا جذب بچهها و جوانها بود. برای هر سنی کار و برنامهای در مسجد بود و به همین دلیل درِ مسجد تمام روز به رویشان باز بود.
حاج حسن تهرانی مقدم فقط یکی از محصولات اعجوبه خط تولیدی بود که سیدعلی آقای لواسانی در مسجد زینب کبری راه انداخته بود. خط تولیدی که بچههای رنگ به رنگ کوچه آمیرز محمود وزیری را میگرفت و جوانان یک رنگ انقلابی و مذهبی بیرون میداد.
شاید این شروع شکوفایی حسن تهرانی مقدم بود و شاید باید برای این شکوفایی مقاطع بعدی زندگی او را بررسی کرد.
اولین کسی که توی جبهه حسن تهرانی مقدم را کشف کرد، حسن باقری بود. آن زمانها حسن یک جوان لاغر و ریزنقش بود که توی چند ماهی که داخل آبادان در محاصره بودند و بعدش، توی سوسنگرد و دهلاویه، فقط با خمپاره کار کرده بود. هر چند که از قبل، کار با مین و اینها را بلد بود و میتوانست برود واحد تخریب، ولی کشیده شده بود سمت ادوات و خمپاره.
کمبود امکانات آنقدر او را نکتهسنج و وسواسی کرده بود که به سرعت، نبض دیدهبانی و خمپاره آمده بود دستش، با کمترین خطا، بهترین گرا و موفقترین پرتاب. اما طرحی که به عنوان یک خمپاره چی ساده روی کاغذ نوشته بود و دست حسن باقری داده بود، فراتر از این چیزها بود. پیشنهادش به پرتاب خمپاره ربطی نداشت. حرفش این بود که یک دست صدا ندارد و پرتاب خمپارهها باید هدفمند و با هم باشد. خمپارهها باید فرماندهی آتش داشته باشند.
طرحی بود که نیازش را با پوست و گوشتش احساس کرده بود ولی باورش نمیشد حسن باقری که آن روزها جانشین نیروی زمینی سپاه بود، صدایش بزند و خودش را بکند مسئول اجرای طرحش. نامه تایپ شده محسن رضایی را داده بود دستش. «برادر حسن مقدم به عنوان فرماندهی پشتیبانی کننده آتشهای خمپاره سپاه معرفی میشوند، لازم است با او همکاری کنید.»
بعدتر خود حسن باقری دستور داد برود ادوات گروه چمران را هم بگیرد و اضافه کند به ادوات زیر دستش و مکان فرماندهیاش هم قرارگاه کربلا باشد. در عملیات طریق القدس و در پیشروی عراق از سمت چزابه، آتش هماهنگ شده ادواتش چنان زهرچشمی از دشمن گرفت که همهچیز را به نفع ایران برگرداند. همین بود که وقتی قبل از فتح المبین، محسن رضایی دنبال فرماندهی قابلی میگشت که بتواند سازماندهی توپهایی که نقشه غنیمت گرفتنشان جزو برنامه عملیات بود را به او بسپارد. حسن باقری بدون تردید و مکث، حسن مقدم را معرفی کرد.
امکانات و مهمات آنقدر کم بود که یک تانک و یک نفربر میتوانست برتری یک تیپ را نسبت به تیپ دیگر کاملاً برجسته کند. بعد از فتح المبین و در چنین شرایطی حسن مقدم باید گردان به گردان و تیپ به تیپ میرفت و توپهایشان را ازشان میگرفت که بتواند توپخانه سپاه را راه بیندازد. اگر نامههای دستوری حسن باقری و دخالتهای شخص خودش نبود توپخانه به آن زودیها سروشکل نمیگرفت.
این چیزها بود که حسن تهرانی مقدم را بعد از شهادت حسن باقری تا سنگر شهادتش کشانده بود و چند ساعت آن بیرون پشت دوربین نگه داشته بود که ببیند گلولهای که حسن را شهید کرده از کجا آمده. میخواست انتقام حسن را خودش مستقیما از عراق بگیرد.
قطعا اگر حسن باقری، تهرانی مقدم را در جبهه کشف نمیکرد، یکی دیگر از فرماندهان متوجه نبوغ او در عرصه نظامی میشد. هرچند حسن باقری به عنوان بزرگترین نابغه جنگی آن مقطع زودتر این استعدادها را دیده و به عرصه شکوفایی رسانده بود.
بعد از جنگ به اسم کمک خلبان با دکتر ولایتی و هیئت دیپلماتیک ایران راهی عراق شد، وقتی برگشت میخندید و میگفت: «رفته بودم کاخ هایی را که زدم ببینم که چه شده است.»
فوق دیپلمش را در رشته صنایع گرایش برش قطعات صنعتی از مدرسه عالی تکنیکیوم نفیسی گرفته بود. عمویش اصرار داشت او هم همراه پسرهایش برای ادامه تحصیل راهی کانادا شود برایش پذیرش هم گرفته بود فقط مانده بود بلیت هواپیما و مهمانی خداحافظی، اما حسن دلش به ماندن بود. میخواست برای انقلاب کار کند.
برای ادامه فعالیتها در عرصه موشکی نیاز به دستگیری فرماندهان دیگر نداشت. حالا همه حسن مقدم موشکی سپاه را میشناختند. اعتماد فرماندهی سپاه و فرمانده کل قوا کافی بود تا او بتواند طرحهایش را به مرحله تولید و پیشرفت برساند.
حاج حسن طرفدار گروههای کاری سبک و چابک بود. برای همین سازمان جهاد خودکفایی جای کوچکی بود با آدمهای کم، بزرگترین و پیچیدهترین دستگاهها را توی پادگان کوچکی با تعداد کمی محقق و پاسدار میتوانست بسازد. برون سپاریاش حرف نداشت. تمامی قطعات و اجزای مورد نیاز را جدا جدا به کارگاهها و کارخانههای سطح کشور سفارش میداد.
آن وقت همه را جمع میکرد و با افراد محدودش سرهم میکردند. هم صنعت کشور رونق میگرفت و هم انرژی خودشان صرف ساختن قطعات و انبارکردن ماشینآلات و مدیریت نیروی انسانی نمیشد.
اما اگر نیازشان طوری بود که در سراسر کشور کسی قادر به ساختن آن نمیشد آن وقت بچهها را صدا میزد و وقت میداد که رویش کار کنند. لحظهای که محصولشان بعد از چندبار کار نکردن جواب میداد و تستشان موفق میشد لحظه عجیبی بود. از خوشحالی همدیگر را بغل میکردند تکبیر میگفتند گریه میکردند روی سر و کول حاجی میپریدند و دست آخر میایستادند به نماز.
وقتی تحریمها و محدودیتها برای ساخت موشکهای دوربرد زیاد شد حاج حسن هم بیکار ننشت، حسابی تلاش کرد تا ارتباطش با فناوری و دانش روز دنیا قطع نشود. برای همین در پژوهشکده فضایی و سازمان جهاد خودکفایی سپاه شروع به ساخت حامل ماهوارههای کلاس سوخت جامد کرد. این همان راه روشن بود که فرمانده کل قوا ترسیم کرده بودند.
روز عجیبی بود چند دقیقه بعد قرار بود رفتنش مثل بمب صدا کند و فکر نبودنش تن تهران را به لرزه آورد. از نماز جماعت ظهر و عصر برمیگشت. نرفته بود سمت ناهارخوری که برود به بچههایش سر بزند. همیشه همینطور بود. تا بچههایش غذا نخورده بودند چیزی از گلویش پایین نمیرفت. روز حساسی بود. بچههای حسن آقا دل توی دلشان نبود از آن روزهایی بود که وقتی در اوج پیگیری و هماهنگیهای نهایی از کنار هم رد میشدند صدای تپش قلب همدیگر را میشنیدند. ولی به روی خودشان نمیآوردند.
از آن روزهایی که حسن آقا به مادرش زنگ میزد که برایشان دعای اساسی کند. از آن روزهایی که برای رسیدنش ماهها شب و روز زحمت میکشیدند و خون دل میخوردند. ناهماهنگیها را تحمل میکردند و کمبود امکانات را از رو میبردند. خلاصه اینکه آن روز از آن روزهای پراضطراب تست بود. تست با موفقیت انجام شد اما روز آبستن حادثه بزرگتری بود.
حسن آقا از نماز جماعت ظهر و عصر برمیگشت بچههایش همهجا پخش بودند بعضی دور و بر دستگاه بودند و بعضی هنوز از نماز فارغ نشده بودند و بعضی هم ناهارخوری بودند. پادگان مدرس در تب و تاب بود و آرزوها در سر حسن آقا پیچ و تاب میخوردند. چند روز قبل حسن آقا تمام اطلاعات مربوط به این کار و مراحل بعدش را نوشته و تحویل شخص امینی داده بود.
صبح بعد از نماز به عادت همیشه زیارت عاشورایش را خوانده بود و چند دقیقه بعد قرار بود رفتنش مثل بمب صدا کند و فکر نبودنش تن تهران را به لرزه درآورد.
21 آبان ماه سال 1390 بود و ساعت 20 دقیقه از یک بعدازظهر میگذشت که تهران و حومه تهران با صدای مهیبی لرزید. لرزش انفجار در بیشتر شهرهای استانهای تهران و البرز مانند تهران، شهریار، شهرقدس، نسیمشهر کرج، پرندک، اشتهارد، ملارد، ماهدشت و بخشهایی از ساوه در استان مرکزی احساس شد.
مرکز صدا متعلق به انفجاری در حوالی کرج و ملارد بود. طولی نکشید که در همهجا این خبر پخش شد: سردار حسن تهرانی مقدم رئیس سازمان خودکفایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بههمراه چند تن از پاسداران در پادگان شهید مدرس و بر اثر انفجار زاغه مهمات به شهادت رسیدند. دلیل آن ایجاد حادثه در حین جابهجایی سوخت و مهمات بود.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد