حالت «بهبود» برایش ناشناخته نبود و یاد شبهایی افتاد که مجبور بود دستانش را زیر بدنش بگذارد تا شب به همسر و فرزندش حمله نکند و جان آنها را به خطر نیندازد. به یاد آورد شبی را که تا یک قدمی مرگ رفت و بهطور معجزهآسایی نجات پیدا کرد. اما بعد از آن عوارض بیماری دست بیقرار سراغش آمد.
سروان علیرضا رضائیان، اهل ساری، قهرمان داستان ماست که سالها برای حفظ امنیت، تمامقد در برابر مجرمان ایستاد اما ماجرای شب قدر سال88، مسیر زندگیاش را تغییر داد و حالا بعد از 10 سال از آن عملیات بازنشسته شده است. در طول مصاحبه چند بار نگاهم به دستانش دوخته میشود.
آنطور که خودش میگوید، مدتی است اثری از لرزش نیست اما صدایش از بغض فروخوردهاش میلرزد. از بیمهریهایی که به او شده، خسته است. می گوید: «وقتی لباس نیروی انتظامی را بر تن کردم ، از جانم برای حفظ امنیت گذشتم اما وقتی بیمار شدم کسی شرایطم را درک نکرد و حتی گاهی سوژه خنده همکارانم میشدم.»
داستان از شامگاه 21 شهریور سال88 آغاز شد. علیرضا رضائیان آن زمان در پلیس آگاهی بندرعباس مشغول به خدمت بود. چهار سالی میشد از ساری به این شهر منتقل شده بود و در پلیس آگاهی خدمت میکرد. آن شب، آخرین شب قدر بود و باید گشتزنی میکرد. موقع خداحافظی به همسرش قول داد زودتر برگردد تا برای احیا به امامزاده مظفر بروند. وقتی به اداره رسید ، تازه اذان گفته بودند. افطار کرد و بعد از نماز، بیسیم و سلاحش را برداشت و همراه سربازی سوار خودرو شدند تا گشتزنی کنند. اینجای ماجرا را به روایت خودش بخوانید:«در یکی از خیابانها با موتورسیکلتی روبهرو شدیم که مشکوک به نظر میرسید. او را تعقیب کردیم. ما را به محلهای خلوت و تاریک برد و در سیاهی شب ناپدید شد. در جستوجوی او بودیم که خودروی پژویی سد راهمان شد. راننده پیاده شد و پرسید: با آن موتور چکار داشتی؟» همزمان سه موتورسوار دیگر هم به محل آمدند. نمیدانستم آنها هم سارق هستند. خودم را معرفی کردم که یکی از آنها با شمشیر به سمتم حمله و من را زخمی کرد. میخواست شمشیر را در شکمم فرو کند که سلاح را کشیدم و به پایش شلیک کردم.»
دریا، بهترین مخفیگاه
سروان رضائیان میدانست، آنها قصد جانش را کردهاند. سرباز جوان هم وقتی این اوضاع را دید فرار را بر قرار ترجیح داد. مامور جوان نگاهی به اطراف کرد و با دیدن دریا، فکری به ذهنش رسید. تنها راه نجاتش مخفی شدن در دریا بود. هر چه توان داشت در پاهایش جمع کرد و به سمت دریا دوید. سعی کرد در این فاصله از طریق بی سیم درخواست نیروی کمکی کند.«در بندرعباس دو منطقه به یک اسم وجود دارد که من در یکی از این مناطق با مهاجمان درگیر شدم و همکارانم به اشتباه به منطقه دیگر رفته بودند..»
به اینجای ماجرا که می رسد مکث میکند و نفسی عمیق میکشد. انگار بغض راه نفساش را گرفته است. چند نفس عمیق میکشد و ادامه می دهد:«به سمت دریا می دویدم که ناگهان درد شدیدی را پشت سرم احساس کردم. با سنگی بزرگ به پشت سرم کوبیده بودند. سعی کردم تعادلم را حفظ کنم و چند گام دیگر برداشتم و خود را داخل دریا انداختم.عمق آب در کنار ساحل کم بود و سرم به سنگی اصابت کرد و پیشانیام شکافت.»
دریا هم پناهگاه خوبی برای مامور جوان نبود و دزدان به سمتش سنگ و فشفشه و نارنجک دستی پرتاب میکردند. تنها امیدش دو لنجی بود که در آن نزدیکی پهلو گرفته بودند. به سمت آنها رفت و میان دو لنج آرام گرفت. مرد دریا بود و شنا خستهاش نمیکرد اما زخمهای بدنش و خونریزی شدید، امانش را بریده بود:«دزدان دست بردار نبودند و با قایق خود را به آنجا رساندند. نفسی گرفتم و زیر آب رفتم تا از زیر لنج فرار کنم اما لنج به گل نشسته بود و راه فراری نداشتم. دوباره به سطح آب برگشتم. صدایشان را میشنیدم که میگفتند، لنجها را آتش بزنید. همان موقع به فکر همسرم افتادم و دنیا برایم تمام شده بود. امیدی به زنده ماندن نداشتم. بیسیم و موبایلم از کار افتاده بود. آنها مرا پیدا کردند و با پارو به سر و صورتم میکوبیدند. مرا تا یک قدمی مرگ بردند و بعد روی قایق کشیدند. یکی از آنها سلاحم را مسلح کرد و روی پیشانیام گذاشت و ماشه را چکاند. معجره خدا بود که سلاح عمل نکرد.»
نقشه نجات
در این مدت فهمیده بود آنها با ماموران پلیس دشمنی دارند و به خاطر شغلش تصمیم به قتل او گرفته بودند. در یک لحظه فکری در ذهنش جرقه زد:«یکی از دزدان میخواست سرم را از بدنم جدا کند. به دروغ به آنها گفتم مامور قلابی هستم و برای زایمان همسرم پول ندارم. به همین خاطر با همدستی یکی از دوستانم در پوشش مامور اخاذی میکنیم. ابتدا حرفم را باور نکردند و جیبهایم را گشتند. شانس آوردم کارت شناساییام در دریا از جیبم بیرون افتاده بود.» بین دزدان دو دستگی ایجاد شده بود. گروهی معتقد بودند مامور هستم و باید کشته شوم و دسته دوم حرفم را باور کرده بودند. آنها پیشنهاد دادند مرا به کلانتری تحویل دهند و به جای من دوستشان را که در بازداشتگاه پلیس بود، آزاد کنند.وقتی این دو دستگی را دیدم با التماس از آنها خواستم مرا تحویل ندهند که این رفتارم باعث شد شک آنها به مامور بودنم از بین برود و مرا رها کنند.»
علیرضا رضائیان که تا چند لحظه قبل، مرگ را در یک قدمی خود میدید، با دیدن اتاقک نگهبانی کلانتری در خیابان دوباره به زندگی امیدوار شد. همان موقع دو مامور سراغش آمدند و زیر بغل او را گرفتند و به سمت کلانتری بردند: «آرام به آنها گفتم من همکارتان هستم، اما حرفم را باور نمیکردند. مرا به بازداشتگاه بردند. حتی در کلانتری هم کتک خوردم. چند دقیقه بعد یکی از ماموران بازرسی که من را میشناخت وارد بازداشتگاه شد و با کمک او نجات پیدا کردم.»
دستانی که سرکش بود
بعد از نجات معجزهآسا از دست مجرمان خطرناک و شناسایی هویت مامور جوان در کلانتری، بهخاطر وضعیت جسمانیاش سریع به بیمارستان منتقل شد و پزشکان با تلاش زیاد توانستند او را از مرگ نجات دهند. مرد جوان بعد از مرخص شدن، با بیماری جدیدی رو به رو شد. دستانش شروع به لرزش میکرد و کنترلش خارج میشد :«آن موقع کسی به این بیماری سندرم دست بیقرار نمیگفت و پزشکان به آن دگرکشی میگفتند. وقتی این حالت به من دست میداد اختیاری روی دستم نداشتم. قدرت دستهایم چند برابر میشد و هر احتمالی وجود داشت. حتی چند بار بچهام را روی زمین انداختم. وقتی این حالت به من دست میداد سعی میکردم جایی بروم که کسی نباشد. اینطوری به دیگران صدمه نمیزدم. به توصیه پزشکان مدتی تنها زندگی کردم تا حالم بهتر شد. شب ها دست هایم را زیر تنم میگذاشتم تا به کسی آزار نرسانم. حتی حدود دو سال از همسرم جدا شدم تا به او آسیبی نزنم. یک بار هم در خانه پدر زنم بودم که دستم سمت بیل رفت. میدانستم میخواهد مرا به سمت حمله به پدرزنم ببرد که از محل دور شدم. سوار موتور که میشدم یکدفعه فرمان موتور را به سمتی میچرخاند و کنترل آن را از دستم خارج میکرد.»وقتی سریال پایتخت برای اولین بار این بیماری را معرفی کرد، اهالی اعلام کردند ماجرای بیماری سروان رضائیان باعث شد به فکر این ایده بیفتند: « وقتی در سریال پایتخت، بهبود عصبی میشد و دستانش از کنترل خارج میشدند من روزهای سختی که پشت سر گذاشته بودم را به یاد میآوردم و گریه میکردم. مردم با دیدن این صحنه ها میخندیدند و من روزهایی را به یاد میآوردم که به خاطر بیماری مورد خنده دیگران قرار میگرفتم.»
از تنهایی میترسم
سروان رضائیان ، همسرش را فرشته نجاتش میداند؛ همسری که با این همه سختی کنار شوهرش ماند تا حالش بهتر شود:«دکترها به همسرم گفته بودند طلاق بگیر اما او ماند و کمک کرد تا حالم بهتر شود. حتی شبی که مورد حمله قرار گرفتم ، وقتی به تماسهای همسرم پاسخ نمیدهم ، او قرآن به سر میگیرد و از خدا میخواهد سالم به خانه برگردم. دعاهای او باعث شد به طور معجزه آسایی زنده بمانم. در این مدت کمکهای او باعث شد روحیه ام را حفظ کنم. روزهایی را گذراندم که در آن ایام آرزو میکردم کاش آن شب میمردم و زنده نمیماندم. » عوارض این بیماری هنوز با اوست و 10 سال است نمیتواند تنها در خانه بماند و همیشه باید یک نفر کنارش باشد. از رانندگی میترسد و اگر ماشین در سربالایی قرار بگیرد ، حس میکند الان منفجر میشود. آخرین بار بهمن ماه سال گذشته در بیمارستان بستری شد:« با دستور سردار اشتری به وضعیتم رسیدگی شد و بعد از 20 سال خدمت، اواسط اسفند بازنشسته شدم. مشکلم این است که کسی وضعیت یک بیمار اعصاب و روان را نمیتواند درک کند و برخورد دیگران، انسان را بیشتر افسرده میکند. یک پسر شش ساله دارم و پزشکان اعلام کردند دیگر نباید بچه دار شویم. الان استرس و سر و صدا آزارم میدهد و بیماری ام را بر میگرداند.»
با گذشت بیش از 10 سال از ماجرا هنوز کابوس آن شب همراهش است و نتوانسته به زندگی بازگردد. خانواده مجرمان خشن هم تهدیدش کردهاند و میترسد دوباره سراغشان بیایند.
محمد غمخوار - حوادث / روزنامه جام جم