2 جفت از همین کفش‌ها

من شاید بهترین دوست قیصر نبودم، اما قیصر بی‌تردید بهترین دوست من بود. هر روز قبل از این‌که به دفتر خودمان، سروش جوان بروم، در طبقه سروش نوجوان گیر می‌کردم. در اتاقی که بیوک ملکی و قیصر امین‌پور بودند؛ دو نمونه مثالی انسان، دو نمونه مثالی شاعر.
کد خبر: ۱۲۶۴۵۱۱

اولین بار، من نوجوانی عاشق شعر در مشهد بودم که آقای امین‌ پور برای نمایشگاه کتابی آمده بود، سلام کردم و انگاری با رفیقی هم‌قد خودش سخن بگوید، برای من از شعر گفت و در صفحه آخر دفترچه‌ام شعری نوشت که؛« بیا که یک‌دل و یک‌دست و یک‌زبان باشیم...»

دیدار دوم زیاد طول کشید. من شاعری نامجو در کنگره شعر اصفهان بودم. شعرخوانی من که تمام شد در میان تشویق‌های بی‌امان حضار، دنبال قیصر می‌گشتم که ببیندم چه رعنایی‌ها می‌کنم و قیصر نبود.

غم‌درون، به حیاط دانشگاه آمدم، قیصر مقابلم، گفت؛ من تشویق‌ها را شنیدم و شعرت را نه، حالا چه کنیم؟! آقای ملک، شهردار اصفهان هم برای احوال‌پرسی‌اش آمده بود، گفت؛ آقای شهردار! اگر هر دو درخواست بدهیم شاید شعر را بخواند. نمی‌توانستم اشک‌هایم را بگیرم...

بار سوم، تازه در سروش، کار گرفته بودم. دمپایی چرمی به پایم. دم در راهم نمی‌دادند، قیصر داشت بیرون می‌شد، انگار هیچ ماجرا را ندیده گفت: مبارک است کار، باید رستورانی مهمانت کنم. تا جواب بدهم دستم را گرفته بود و جلوی مغازه کفش‌فروشی بودیم.

_ چه کفش‌هایی!؟ به نظرت کدامش برای من خوب است؟!
و بعد
_ آقا دو جفت از همین کفش‌ها...
گفتم، نه .... او گفت که این شیرینی کارت... .

آخرین‌بار هم که دیدیم، وقت‌های تلخ دیالیزش بود. شاعری که مثل جان دوستش می‌داشتم تصادف کرده بود و پول نداشتیم ما. قیصر گفت زنگ بزنیم به خانم راکعی که نماینده است. خانم راکعی، ده تا شناسنامه برای ده وام پنجاه‌هزاری می‌خواست. من یکی هم نداشتم. یک کارت مهاجرین داشتم که به آن فحش هم نمی‌دادند چه برسد به وام. یک آدم دیگر، صندوق قرض‌الحسنه داشت و پول نداشت. یکی دیگر، یکی دیگر... همه راه‌ها به نرسیدن ختم می‌شدند. دم غروب زنگ زد که بیا پایین کارت دارم. یک خریطه پر از پول پیش‌اش بود. نگفت پول دیالیز خودش است، نگفت پول ذخیره زندگی‌اش است، اما گفت این را ببر بیمارستان، اما اسم از من مبر...

بعد من از غربتی به غربتی دیگر افتادم و نشد خداحافظی کنم با او که از عزتی به عزتی دیگر برای همیشه اما می‌رفت.

قیصر تجسم یک شاعر بزرگ بود. تجسم یک شاعر واقعی. اگر شعر زلالی مطلق جان آدمی است. اگر شعر، پناهگاه شعور و تکیه‌گاه دل است. اگر شعر برای این خلق شده که انسان را پاس بدارد و انسان‌بودن را به یاد بیاورد و سلوک کمال انسان باشد. شاعری مثل او را نمی‌توان یافت. سال‌ها گذشته و من شهر به شهر جهان به دیدن شاعران بسیاری رفته‌ام اما فقط او بود که نمونه مثالی شاعر بود. برای همین شعرش مثل خودش دوست‌داشتنی است. برای همین می‌توانست برای بچه‌ها شعر بگوید. شاعر کودک و نوجوان، باید خیلی دل و جانش جوان باشد و زلال همان‌طور که او بود. که بتواند بنویسد: پیش از این‌ها فکر می‌کردم خدا / خانه‌ای دارد کنار ابرها

برای همین، مجله سروش نوجوان، براده‌های ماه بود ریخته روی کاغذ و خوشا به نوجوانانی که با این مجله بزرگ شدند. درباره همه چیزهای مهم می‌شد در آن روایتی یافت اما انگاری از حریر ماه، صافی شده باشند. بی‌دریغ گریه و خنده، بی‌تکلف آداب و رسوم، با جنونی جوشیده از جان زلال. فقط خودش نبود همه زندگی‌اش بود، شعرهایش، درس‌دادنش و مجله سروش نوجوانش.

شاید بهترین وصف این حال شعر فرخانی است برای او که،؛
ذبح رودخانه در مسیر باغ ارغوان تو بهتری / سردبیر و ساقی سروش نوجوان تو بهتری؟!

سید رضا محمدی - شاعر / روزنامه جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها