زهرا همه کارها را آهسته انجام می‌داد. از همه آهسته‌تر کتاب خواندن‌های شبانه را. مساله ریاضی که بچه‌های کلاس یک ربعه حل می‌کردند از او یک ساعت وقت می‌گرفت. وضو گرفتن دو دقیقه‌ای یک ربع! بستن بند کفش ها سه دقیقه و خواندن کتاب یک شبی، سه شب! بیشتر وقت‌ها هم یادش می‌رفت کتاب را برای پس دادن به کتابخانه همراهش بیاورد. به عبارتی یکی یکی کتاب می‌برد و پنج تا پنج تا پس می‌آورد و البته با این کارهایش همه معلم‌ها را کلافه کرده بود. اما نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم چیزی در کارهای زهرا هست که ما از آن سر در نمی‌آوریم.
کد خبر: ۱۲۳۱۰۴۰


برخلاف تصور همه که معتقد بودند زهرا یک جای کارش در درس‌ها می لنگد، من از کتاب خواندنش راضی بودم. دقیق می‌خواند و دقیق‌تر خلاصه می‌نوشت. گاهی فکر می‌کردم خلاصه‌ها را از روی کتاب‌ها می‌نویسد، برای همین یک‌بار بی‌مقدمه از او خواستم خلاصه کتابی که هفته قبل خوانده را در مدرسه بنویسد. نتیجه دقیقا مثل همیشه بود. باریزترین جزئیات و توصیفات.
بعد از نوروز، «قصه‌های من و بابام» در کلاس خیلی محبوب شده بود. آنقدر محبوب که بر سر امانت گرفتنش مرافعه می‌شد. بچه‌ها می‌خواستند زودتر کتاب را به خانه ببرند. در کشاکش حل این دعواها بود که دیدم در لیست، نوبت به زهرا رسیده است. اتفاقی که می‌توانست مشکل را بغرنج‌تر کند. برای حل این ماجرا راه حل خاصی نداشتم. دلم را به دریا زدم و کتاب را طبق نوبت به زهرا امانت دادم. دوشنبه بود و خودم را آماده کرده بودم که تازه پنجشنبه کتاب را به مدرسه بیاورد! زنگ آخر زهرا را صدا کردم و به او گفتم دو روز بیشتر وقت ندارد. اگر داستان تمام نشد، می‌تواند نامش را در انتهای لیست دوباره بنویسد و مجددا کتاب را به خانه ببرد. مظلومانه چشمی گفت و رفت.
سه‌شنبه صبح بود که او را دم در دفتر دیدم. خیال می‌کردم آمده تا وقت بیشتری بگیرد. وقتی برای پاسخ دادن به او رفتم کتاب را در دست‌هایش دیدم!
با همان بی‌خیالی و صبری که فقط مخصوص خودش بود گفت «کتاب تموم شد خانوم. خیلی هم خوشم اومد. می‌خوام بقیه‌ا ش رو هم ببرم خونه.» باور نمی‌کردم کتابی که از کتاب‌های معمول دیگر طولانی‌تر و قطورتر بود به این زودی تمام شده باشد. از زهرا خواستم داستان عکسه‌ای کتاب را برایم تعریف کند. لای صفحات را باز کردم و به یک سری نقاشی اشاره کردم. شروع کرد به تعریف کردن. داستانی طولانی و مبسوط از آن سه عکس کوچک ساخت و تعریف کرد!
دهانم از تعجب باز مانده بود.
حالا علت تاخیرهای بی‌شمار زهرا را می‌فهمیدم. در آن ذهن کوچک و بچگانه، قصه‌های زیادی رژه می‌رفتند. قصه‌هایی که پر بودند از خلاقیت. از توجه به جزئیات. ذهن داستان‌سرای زهرا، برای پرداختن به مسائل پیش پا افتاده‌ای مثل جا نگذاشتن کتاب و دفتر، بیش از اندازه شلوغ بود.

هدی برهانی

آموزگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها