مقطع حساس‌کنونی

حکایت 2 برادر و غربال و پنبه و آب و آتش

حکیمی که دو پسر داشت، شبی در ناحیه قلب خود دچار درد شد و پیش از آن‌که مریدان وی را به بیمارستان برسانند جان خود را به جان‌آفرین تسلیم کرد.
کد خبر: ۱۲۲۶۱۰۶

پسران حکیم پس از آن‌که او را کفن و دفن کردند و مراسم ختم و هفتم و چهلم را برگزار کردند و در بزرگداشت‌های نهادها و ارگان‌های مختلف نیز شرکت کردند، از یکدیگر جدا شدند و هریک به راه خود رفتند و سبک زندگی خود را دنبال کردند. پسر اول به دنیا پشت پا زد و ارثیه خود را به فقرا بخشید و به غاری در خارج از شهر رفت و در آنجا به عزلت و عبادت مشغول شد. پسر دوم نیز با استفاده از ارثیه خود یک مغازه دودهنه طلافروشی در بازار خرید و به فروش طلا و جواهرات و سکه مشغول شد. یک‌سال بعد جمعی از حکمای شهرهای مختلف که برای پاسداشت مقام علمی حکیم درگذشته به شهر می‌رفتند در راه از مقابل غار پسر حکیم عبور کردند. پسر حکیم وقتی دانست کاروان حکما به شهر می‌روند، برای آن‌که حال برادر دوم را بگیرد و برتری عزلت و عبادت را بر زندگی عادی ثابت کند، یک غربال برداشت و داخل آن آب کرد و به دست یکی از کاروانیان داد تا به برادرش برساند. کاروانیان به شهر رسیدند و به مزار حکیم درگذشته رسیدند و به پاسداشت مقام علمی او پرداختند و به نزد برادر دوم رفتند و غربال آب را به او دادند. برادر دوم غربال را گرفت و به دیوار آویخت. سپس برای آن‌که برتری زندگی عادی به‌صورت درست و انسانی و با توجه را بر عزلت و عبادت بی‌فایده ثابت کند، مقداری پنبه برداشت و در وسط آن یک تکه آتش گذاشت و به دست یکی از کاروانیان داد تا به برادرش برساند. کاروانیان وقتی به نزدیک غار رسیدند پنبه حاوی آتش را به برادر اول دادند. برادر اول چون چنین دید از کرده خود پشیمان شد و برخاست و به نزد برادر دوم رفت و گفت: ای برادر دوم، من به خود و خلوت‌گزینی خود غره شده بودم. اما تو با کرامت خود غرور مرا شکستی. بده دستت را ببوسم. برادر دوم دستش را به برادر اول داد و برادر اول دست او را بوسید. برادر اول سپس افزود: مقداری سرمایه به من می‌دهی که من هم چون تو در بطن و متن زندگی به توجه و عبادت و معنویت بپردازم؟ برادر دوم گفت: خیر. وی افزود: آن‌موقع که اموال به جامانده از پدرمان را بذل و بخشش می‌کردی باید به برتری فلان بر فلان فکر می‌کردی. به این ‌ترتیب برادر دوم چیزی به برادر اول نداد و برادر اول به‌ناچار خاموش شد و غربال خود را برداشت و به کنج عزلت خود بازگشت.

امید مهدی‌نژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها