در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
صدا، صدای زندگی بود. صدایی که انگار در هر دسیبلاش، نتهای باخ، بتهوون و ویوالدی - که نغمهسازان زندگی بودهاند - را میشد شنید. صدایی که هنرمندانهترین صدایی بود که هنرمندی میتواند آن را خلق کند؛ صدایی که بزرگترین آوازخوانهای دنیا نتوانسته بودند شبیهاش را بسازند: صدای غرغر یک پیرمرد!
رفتم عیادتش. من با پیرمردها و پیرزنها دوستم. بهشان سر میزنم. اگر مریض باشند، بیشتر میروم پیششان. رفتم پیشش. توی جا افتاده بود. زن و بچههایش کنارش نشسته و خیره شده بودند به جعبه قرصی که آقای مسگر باید میخورد و پزشک فراموش کرده بود برنامه استفاده از آن قرص را در نسخه بنویسد. دومین سکته مغزی آقای مسگر، همسایه دیوار به دیوار ما، او را کاملا با دنیا بیگانه کرده بود. تودهای گوشت دراز کشیده بود کنج خانه و با چشمهای بیفروغ اطرافش را نگاه میکرد. قطره اشکی کنار پیله چشمش دمیده بود و لبهایش آرام تکان میخورد. پیرمرد خانه کناردستی که عمری در کوچه ما، سربلند خیابانها را، گذرها را، کوچهها را، زیر پایش گذرانده بود، حالا خموده و فروریخته خوابیده بود در جا، چشم به در که مگر کسی در را بگشاید و او را ببیند. در سکوت، چشمهایش را نگاه کردم و آهسته پنجهاش را فشردم. قوت قلب دادنم را فهمید؛ اما صدایش در نمیآمد. چشمهایش را چند بار باز و بسته کرد و دوباره خیره شد به سقف. سکته مغزی گوشهایش را کر کرده بود و زبانش را الکن. آقای مسگر 68 ساله، خورشیدی بود که پشت کوهها در حال غروب بود. خون از کرانهها پاشیده بود به آفاق عمرش و آخرین پرتوهای آفتاب از بالای کوهها میتابید به صورت رنگپریدهاش. همسرش چای را گذاشت پیش رویم. سکوت شکسته نمیشد. آهسته گفتم: «خدا صحت دهد» و با نوک انگشت با استکان بازی کردم. فکر میکردم پیرمرد با این تن رنجور، با آن چشمهای گود افتاده، با مغزی که دو بار «ریاستارت» شده، فرصت نمییابد تا زندگی را دوباره به زیر یوغ خود درآورد. فکر نمیکردم صبح فردا، او دست در گردن زندگی چشم از خواب بگشاید که... البته اشتباه میکردم.
من صداها را بیشتر از محسوسات دیگر دوست دارم و پی میگیرم. به صداها بیشتر توجه میکنم. هر صدایی قصهای دارد و حالتی را در انسان برمیانگیزد. قرقر کولرهای روی بامها در نیمهشب تنها صدایی است که حیات را به تابستانها میبخشد. هرجا کولری روشن است، یعنی انسانی زنده است و نفس میکشد. آن شب اما، قرقر کولرها عادی نبود. آنها از روی بامهای خانهها، آقای مسگر 68 ساله را که دومین سکته مغزی را هم پشت سر گذاشته میدیدند و صدای غُرغُرش را میشنیدند و به وجد آمده، به قرقر افتاده بودند. تشویقش میکردند. روی پشتبامها هیاهو میکردند. آقای مسگر زنده بود؛ گردن بیماری را شکسته بود و حالا از جا برخاسته، به حیاط آمده و داشت بریده بریده به زنش اعتراض میکرد که چرا گلدانها را آب نداده. گرچه هنوز توان نداشت که درست راه برود، گرچه واکر عصای دستش بود؛ اما آقای مسگر هنوز زنده بود و داشت زندگی را ستایش میکرد.
صبح اول وقت، با روغندانی در دست، از پلههای خانه. آمدم روی بام تا کولر را روغنکاری کنم. در پشتبام را که باز کردم، همه همسایههای خانههای مجاور را روی پشتبامها دیدم؛ در حالیکه هرکدام روغندان به دست داشتند کولرهایشان را روغنکاری میکردند.
احسان حسینینسب
نویسنده و روزنامهنگار
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین: