سی و هفت سالگی‌ام خیلی خوشبخت است، که چند روزی توی مدینه ام دیشب توی هتلمان قرار شد برویم و احد را ببینیم، با همین فکر خوابیدم، تا صبح توی سرم صدای سم‌کوبه اسب می آمد و مردانی نقاب پوش تیغ آبدیده می‌کردند و‌ زره بر تن اندازه حالا توی مسیر احدم، پیاده و ایستاده بر ابتدای خیابانی که نامش دلم را می‌برد به جایی دوردست.
کد خبر: ۱۲۲۰۰۸۵

با سیدالشهدا روضه‌ها را مرور می‌کنم، گرما، عطش، اسب بی‌سوار... یک مسجد نقلی کوچک بر یال بلوار دلبری می‌کند، راه کج می‌کنم سمتش، یک مسجد سنگی با مصالحی که با بناهای دور و‌برش قرابتی ندارد، دیوارها از سنگ زبر حره هستند و ملاتی که نمی‌دانم چیست، دو سقف گمبه‌ای دارد، تابلویی کاشته‌اند که ر‌وی نوشته : این مسجد درع است، مسجدی که وقتی نبی عزیز ما به احد می‌رفت در این مسجد نماز گزارد و زره بر تن کرد، بی دلیل نیست دیوارهای مسجد زبر و سختند! یک لا پیرهن به تن دارم و‌گرمای هوا بیداد می‌کند و‌ دلم ضعف می‌رود برای جسم ابریشمین محمدی که مجبور است برای هدایت امتش زره فولادی به تن کند، توی دلم می‌گویم ای کاش آن روز آسمان ابر بوده باشد و آفتاب رقیق تر تابیده باشد...مسجد خنکای مطبوعی دارد، با پاشش نازکی از نور بر فرش‌ها و جزئیاتی رعایت شده از برای چشم‌نوازی... از مسجد درع می‌زنم بیرون، از یک خط مانده به خط مقدم، بی‌اسب و شمشیر... نه سلحشورم، که کاتبی هستم از پارس که برای نوشتن آمده ام، مگر نه که جنگ امروز جنگ روایت هاست... من آمده ام بجنگم با اسلحه ای که بی شمار فشنگ دارد و اسم‌شان کلمه است، من با صفحه کلید و دوربین دارم می‌روم به کارزار احد... مسجدی دیگر که دوساختمان به گرده‌هایش فشار می‌آوردند پدیدار می‌شود، مسجد استراحت... ذهن شماهم رفت به این سمت که حتما نبی در راه احد در این مسجد استراحت کرده نه؟ درست است رسول ما در این مسجد استراحت کرده اما نه در رفتن به احد که در برگشتن از احد... بله در برگشتن از احد، اینجا را تاریخ با مرکب سرخ نوشته، نوشته : حلقه های زنجیر کلاه‌خود در پوست سرش فرو رفته بود، نوشته هفتاد زخم برداشته نوشته دندانش را شکستند، تاریخ مراعات‌مان را کرده که نوشته استراحت، توی مسجد نبی ما از حال رفت، بیهوش شد، تاریخ ننوشته ولی همه می‌دانند دخترها بابایی اند، تاریخ نوشته دخترش آمد، آب آورد، زخم‌هایش را تیمار کرد، تاریخ ننوشته ولی من خودم دختر دارم و‌می فهمم چه به دخترش گذشته که عقل و عاطفه و درک مطلق است ،من می دانم که دختر از علی گله ای نکرده اما بمیرم برای شرم علی نگاه به زمین دوخت و گفت: ببخش نتوانستم. فدایش شوم! تاریخ گریز زدن به روضه بلد نیست. من که بلدم . زخم، عطش، خون، تشنگی، دختر، یکی بیاید روضه رقیه سادات بخواند من این متن را به سرانجام برسانم...

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها