در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گاهی این برنامه را برای خودمان میریختیم. به کافهکتابی در مرکز شهر میرفتیم. کافهکتابی دیوارنگاری شده با اشعار کهن بزرگان ادب فارسی، از حافظ گرفته تا سعدی و مولوی و فردوسی و عینالقضات همدانی و دیگران.
از منو، نوشیدنی و کیکی سفارش میدادیم و بعد تا سفارشمان آماده شود، میرفتیم بین کتابها میگشتیم و نفری یک کتاب برای خودمان میخریدیم.
انتهای یکی از ردیفها، میز کوچکی اضافه کرده و رویش چند کتاب بسیار بزرگ و قطور چیده بودند که از دور تشخیص نمیدادم چیست. جلوتر رفتم و دیدم چاپ نفیس و اعلایی از شاهنامه است. با خط نستعلیق، تذهیبهای زیبا و مینیاتورهای اعلا و ظریف از برخی صحنهها. قطع کتاب هم بزرگترین قطعی بود که تا بهآن روز دیده بودم؛ طوری که نتوانستم تشخیص بدهم آیا جزو قطعهای استانداردی است که تا بهحال رایج بوده یا ناشر قطعی منحصر بهفرد برای چاپ آن، طراحی کرده.
هرچه بود، مسحورکننده بود. ایستادم و هی کتاب را ورق زدم. نمیخواندم. سفر میکردم انگار میان خطوط و نقوش. انگار برگشته باشم به دل تاریخ.
نه. تاریخ هم نه! انگار اسطورهای باستانی ناگهان تجسد یافته باشد. بههمان ظرافت و شکوه قالی ایرانی بافته از باقیماندههای کاخی از دوران کهن.
پسرک صدا زد: «مامان. سفارشمون رو آوردن.»
شنیدم، اما جواب ندادم. نمیتوانستم چشم از صفحات و گوش از نوای زمزمهوار رژه اوراق بردارم.
دخترک از ردیف دیگری سر رسید با دو کتاب در دستش: «مامان. من نمیدونم کدوم اینا رو بردارم.» بعد کنجکاوتر آمد جلو و با شگفتی گفت: «این چه کتابیه؟ چه خوشگله! چه بزرگه!»
گفتم: «شاهنامهاس! میبینی چه کتاب باحالیه؟»
پسرک هم خودش را رساند: «مامان! آبمیوههامون گرم میشهها. چرا نمیاین؟»
گفتم: «دلم میخواد این کتابو بخرم.»
و در همین حال، کتاب را برگرداندم و قیمتش را که مطمئن بودم، آه از نهادم برخواهد آورد، خواندم.
با حسرت کتاب را بستم و گفتم: «خب! شما دو تا انتخاب کردین؟ بریم صندوق حساب کنیم تا آبمیوههامون گرم نشده.»
وقتی کتابهایشان را حساب کردیم، پسرک پرسید: «پس خودت چی مامان؟ اون کتابو برنداشتی؟»
به پشت سرم نگاهی انداختم و گفتم: «کتابی که من میخوام، خیلی گرونه.»
رفتیم سمت میزمان و با برق شعف در نگاه بچهها که به سیاق «یک دست جام باده و یک دست زلف یار» در دستی لیوان خوشبر و روی آبمیوه و در دست دیگر، کتاب تازهای داشتند، مشغول نوشیدن و خوردن شدیم.
تلفنهمراهم را درآوردم تا با پسزمینه دیوارهای نستعلیقپوش عکسی از خودمان بگیرم. بعد بیهوا راه کشیدم به نرمافزار بانک و موجودی حسابم را چک کردم... .
ناگهان از جا بلند شدم و رفتم سمت میز کوچک و به بچهها گفتم: «تا شما بخورید، من برگشتم.»
از روی میز کوچک، یکی از آن شاهنامههای قطور را که انگار گنجی کوچک انباشته از هنر تذهیب و مینیاتور و خط و شعر بود، برداشتم و رفتم سمت صندوق. میدانستم با خریدنش چیزی ته حسابم باقی نخواهد ماند تا ماه آینده. اما شاهنامهای این چنین، مجال چندانی برای حساب و کتاب نمیگذاشت.
از کافهکتاب که زدیم بیرون، کتاب را گرفتم توی بغل و راه افتادیم.
عجیب سنگین بود. بعد از کمی راهرفتن، بندبند انگشتها و سپس مچ و بعد آرنجها درد گرفت و به گزگز افتاد و بعد هم خواب رفت. بعد از طی مسافتی، زیرچشمی هی به پسرک نگاه کردم. پرسید: «چرا هی اینجوری نگاهم میکنی مامان؟»
و بعد به دستهای شُل و ولم، زیر وزن کتاب نگاهی انداخت و خندید: «آها! سنگینه؟ خوب بده یهکم هم من بیارمش.»
با خوشحالی کتاب را دادم دستش. دادش درآمد: «وای! خیلی سنگینه که.»
به سر کوچه نرسیده، دوباره اعتراضش بلند شد: «آخه اینو کی میتونه بخونه؟ اصلا نمیشه از جا بلندش کرد که.»
«این شاهنامه شاهنامه که میگن، اینه؟ چقدر زیاده.»
«این همونه که چند تا کتاب خلاصهشده مناسب بچهها ازش درآوردن، واسهام خریدی چند سال پیش؟»
«ای بابا! پس این همونه که توش باباهه، بچه خودشو میکشه؟ همون رستم و سهراب؟»
«ببینم این همون نیست که بابای سهراب مامانشو ول میکنه میره، اصلا نمیاد سراغ بچهاش؟»
«آها! نکنه اونه که اون یکی پدر و مادر بچه خودشونو میذارن سر کوه، چون موهاش سفید بوده؟»
دخترک هم گفت: «راست میگه، اینو منم یادمه.»
گلویی صاف کردم و به فکر فرو رفتم. طبعا از جهاتی حق با آنها بود. این داستانها در شاهنامه وجود داشت. هنوز فراموش نکرده بودم روز جشن پیشدبستانی دخترک و نمایشی شبهنقالی را که در آن داستان زال و سیمرغ حکایت شده بود و رنگ دخترک که به دقت نمایش را دنبال میکرد پرید، وقتی نقال با شور و هیجان حکایت کرد که پدر و مادر زال، او را سر کوهی تنها رها کردهاند تا خوراک درندگان شود؛ اما... .
ایستادم. کتاب را از دست پسرک گرفتم و گفتم: «بچهجونم، این کتابو تا سر خیابون بعدی اگه بیاری فکر کنم کل ادبیات فارسی رو با خاک یکسان کنی دیگه! بده خودم میارم.»
از خدا خواسته به دستها و کمرش کش و قوسی داد و راه افتاد: «خوب مگه دروغ میگم؟ اینا همه داستانهای شاهنامهاس دیگه. خودم خوندم.»
گفتم: «بچهها ببینین. قدیما یه جور ادبیاتی در دنیا وجود داشت که بهش میگفتن اسطوره. یعنی یه جور داستان خیالی که بین قویترین نیروهای خیر و شر اتفاق میافتاد. مثلا توی یونان که اسطوره خیلی زیاد بود، اتفاقات عجیب و ترسناکی بین الهههای باستانی بهوجود میاومد. خیلی وقتها بهخاطر قدرت زیادشون، این الههها کارهای خیلی وحشتناک و ظالمانهای میکردن. در ایران مهمترین چیزی که ما داریم که شبیه این اسطورههاست، بین قهرمانان قدیمیمون اتفاق افتاده. البته به اون وحشتناکی نبوده. اما هدف اینجور داستانها این بوده که احساسات مردم رو تحریک کنه. وادارشون کنه نهایت هر احساسی رو تجربه کنن: مثلا غم، ترس، ناامیدی، حس مظلومبودن یا چیزهایی شبیه اینها. خودشون اینطوری زندگی نمیکردن. میدونستن که این اسطورهها هدف دیگهای دارن.
خلاصه گاهی در این قبیل داستانها اتفاقاتی میفته که الان بهنظر ما، خیلی بد میاد. دوستشون نداریم.اما حتما شنیدین که فردوسی 30 سال از عمرش رو گذاشته برای نوشتن شاهنامه. حتی اگر به محتوای اون اشعار هیچ توجهی نکنیم، حداقل چیزی که در شاهنامه هست، بهترین واژهها و ترکیبها و اشعار زبان فارسیه. به هرحال این نوع ادبیات راجع به زبان و قدرت زبان و فرهنگ و آداب و رسوم قدیم هر کشور خیلی چیزها به ما میگه. به همین دلیل خیلی ارزشمنده...»
پسرک حرفم را قطع کرد و گفت: «خوب بهنظرم هم تقریبا متوجه شدم، هم خستگی دستم در رفت. حالا بده من بیارمش مامان.»
سمیهسادات حسینی
نویسنده
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر