در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
«شرح حال این شهدا را بنویسید. ما میبینیم یک شهید گمنام، شهیدی که نه سردار بوده، نه فرمانده بوده، نه شخصیت معروفی بوده، وقتی شرح حالش نوشته میشود و میآید در اختیار افکار عمومی، دلها را در موارد زیادی منقلب میکند.» اینها بخشهایی از صحبتهای حضرت آیتا... خامنهای است. آنطور که پایگاه دفتر حفظ و نشر آثار ایشان خبر داده، رهبر انقلاب این سخنان را در چهاردهم آبان 97 در دیدار با دستاندرکاران کنگره شهدای استان خراسان جنوبی بیان کردهاند. راستش را بخواهید این حرفها ما را یاد شاهرخ خان ضرغام انداخت. شهیدی که نه فرمانده است نه سردار و از قضا گمنام هم هست. قصه این شهید گمنام اما مقداری با بقیه شهدا متفاوت است. ضرغام گذشته عجیبی داشت؛ گذشتهای که احتمالا باعث شده بود از خدا بخواهد که برای پاک کردنشان، گمنام بماند و پیکرش جز آفتاب و باد و بیابان زائری نداشته باشد.
قمار نه!
شاهرخ همه مشخصات یک جاهل داشمشتی را با هم کرد: هیکل درشت، زور بازو، موی فرفری، یقههای باز، دستمال یزدی و گهگاهی هم تر کردن لبی با مشروب. محرم و صفر اما لب به نجسی نمیزد، ماه رمضان را هم روزه میگرفت و نماز میخواند. شغل و کاسبیاش هم نگهبان مشروبفروشی بود که کسی کاسبی ناصر جهود را به هم نریزد. بین خودمان بماند. کارش آنقدر خوب بود که یکی از قماربازهای شاخ تهران هم برای همین کار آمد سراغ شاهرخ که برای گرفتن حق خودش در قمار از شاهرخ استفاده کند. جواب شاهرخ اما منفی بود. رفیقش میگوید برایم عجیب بود که شاهرخ با پول مشروبفروشی مشکل ندارد اما با پول قماربازی مشکل دارد.
بهدنبال کشتن بهروز وثوقی
با رسیدن سال 57 شش سالی میشد که شاهرخ بادیگارد مشروبفروشی ناصر جهود بود. ناصر جهود کابارهاش را گسترش داده و حالا مهمانهای خارجی هم داشت. به شاهرخ گفته بود اینجا باید آرام باشد. روزی 300 تومان هم حقالزحمهاش بود. حالا دیگر همه گندهلاتهای تهران از او حساب میبردند از «ناصر کاسه بشقابی گرفته» تا «اصغر ننه لیلا» و «حبیب دولابی» و «حسین فرزین». همین هم بود که یکی بیاید سراغش و سفارش چاقو چاقو کردن بهروز وثوقی را بدهد. عمر وثوقی اما به دنیا بود: «شب با احتیاط کامل رفتیم هتل جهان محل استقرار وثوقی؛ یک روز در همان حوالی معطل شدیم! بهروز وثوقی اما روز قبل از ایران خارج شده بود!»
دست یاری گندهلاتهای تهران به اعلیحضرت
چهل سال قبل دقیقا در همین روزها بود که پیشنهاد عجیبی به شاهرخ شد. آذرماه 1357 مصادف شده بود با تاسوعا و عاشورا. چند روز قبل از عاشورا، ساواک تهران گندهلاتهای تهران را دعوت کرد تا اگر عزاداری مردم به تظاهرات کشید، شاهرخ و بقیه گندهلاتها و نوچهها بیایند پشت پاسبانها و نیروهای امنیتی تا حرکت مردم را جمع و جور کنند. آنجور که رفیقِ شاهرخ روایت میکند، همه از نوچهها و زور بازوی دار و دستهشان گفتند و پول هم گرفتند. جواب شاهرخ اما عجیب بود: «فکر میکنم بعدا خبر میدم!» همین تصمیم و جواب ندادن فوری شاهرخ بود که سرنوشت او را تغییر داد. اینکه در تاسوعا و عاشورای آن سال چه اتفاقی افتاد بماند اما اصغرننهلیلا و بقیه گندهلاتها و نوچهها ریختند توی خیابان روی سر و کله مردم.
آمدم ای شاه پناهم بده!
شاهرخ جوابی به ساواک تهران نداد. در عاشورای 57 که ساواک به خیلی از هیاتها مجوز نداده بود، هیات شاهرخ اما توانست مجوز بگیرد و توی خیابان عزاداری کند. بعد از شش سال کار در مشروبفروشی را هم رها کرد. سه روز بعد از عاشورا هم راهی مشهد شد: «میخواستم وارد صحن اسماعیل طلا بشوم. یکدفعه دیدم کنار در ورودی، شاهرخ رو به گنبد روی زمین نشسته. آهسته رفتم پشت سرش نشستم. شانههایش مرتب تکان میخورد. خیره شده بود به گنبد داشت حرف میزد. مرتب میگفت: عمرم رو تباه کردم! غلط کردم! بد کردم! امام رضا(ع) به دادم برس! خدایا منو ببخش! یک ساعتی توی همین حالت بود. حال خوشی پیدا کرده بود. دو روز بعد برگشتیم تهران!» بادیگارد سابق مشروبفروشــــی میامــــــی، فردای بعد از برگشتن از مشهدهم برای نماز جماعت رفت مسجد محل!
باز شدن پای شاهرخ به مسجد همان و آشنا شدن با بچهانقلابیها همان و افتادن توی خط انقلاب همان! بهمن ماه که رسیده بود شاهرخ هم ماشینش را فروخته بود برای کمک به مسجد. همین آقای طالقانی که سالها قبل رئیس فدراسیون کشتی بود وقتی فهمید قهرمان سابق کشتی فرنگی دسته فوقسنگین کشور هم همراه انقلاب شده، داشت بال درمیآورد. شاهرخ داشت روز به روز با شخصیت قبلیاش فاصله میگرفت: «یک روز آقای طالقانی با شاهرخ تماس گرفت و گفت آقای خمینی تا چند روز دیگر برمیگردد. برای گروه انتظامات به تو و دوستانت احتیاج دارم. روز 12 بهمن همزمان با ورود امام به فرودگاه، شاهرخ و دوستانش انتظامات جلوی در فرودگاه بودند!» ارادتش به امام باعث شد در همان عوالم جاهلی روی سینهاش خالکوبی کند:فدایت شوم خمینی! بعد از 22 بهمن هم بعد از یک سری اتفاقات شاهرخ شد یکی از اعضای کمیتههای انقلاب اسلامی!
شیپور جنگ و شاهرخ
صدام و بعثیها که توی خاک ایران ریختند، شاهرخ و رفقایش هم از همان روزهای اول راهی آبادان شدند. شاهرخ پاییز 59 دیگر شاهرخ 51 نبود. با آن هیکل و زور بازو و محاسنی که گذاشته بود شده بود کابوس عراقیها و یکی از معاونان سیدمجتبی هاشمی! همان روزها بود که مجید گاوی، گندهلات آبادان را به او معرفی کردند. میخواست با عراقیها بجنگد، اما کسی او را قبول نمیکرد تا اینکه او را تحویل شاهرخ دادند. بعد از مدتی شد از نیروهای شاهرخ و رفت و بقیه رفقایش را هم آورد: علی تریاکی، مصطفی ریش، حسین کرهای. هر کدام از نیروهای شاهرخ ماجرایی داشتند اما همهشان تن به مدیریت او داده بودند. علی تریاکی بعدها مواد را ترک کرد. تقدیر این بود که در کربلای 5 در شلمچه شهید شود. زمانی که ششسال از شهادت شاهرخ گذشته بود. مادرش بعد از تغییر شاهرخ، اسمش را گذاشته بود ابالفضل. حالا 38 سال است که از پیکر شاهرخ خبری نیست و جز باد بیابان و آفتاب زائری ندارد. بادیگارد 47 سال قبل مشروبفروشیهای تهران حالا نامش در لیست شهدای گمنام است. از خدا خواسته بود همه گذشتهاش را پاک کند و چیزی از او باقی نماند؛ نه اسم، نه شهرت، نه قبر و نه مزار!
حر دهه 50 و 60
کتاب «شاهرخ» شرح حال زندگی شاهرخ ضرغام است از زبان دوستان و آشنایانش از زمانی که به قول خودش دوران جهالت را میگذراند تا الان که شهید گمنام است. نویسنده کتاب مثل سوژهاش گمنام است. در مقابل گردآوری خاطرات کتاب نام «گروه شهید ابراهیم هادی» ذکر شده. همین انتشارات هم آن را منتشر کرده است. راستی تا یادمان نرفته همین 17 آذر که گذشت سالروز شهادت شاهرخ بود.
محمدصادق علیزاده
فرهنگ و هنر
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: