گزارش جام‌جم از زندگی یک جانباز مدافع حرم افغانستانی که همراه مادرش در حاشیه کرج زندگی می‌کند

سـاشـا در دمشق

حالا دیگر همه می‌دانند «فاطمیون» نام لشکر رزمنده‌های افغانستانی مدافع حرم حضرت زینب(س) است. لشکری که می‌گویند عدد شهدا و جانبازانش بیشتر از همه ملیت‌های حاضر در صحنه نبرد سوریه بوده و چه کسی است که نداند پشت هر عدد دنیایی از رشادت و مردانگی ایستاده است؟ پای حرف‌های جانبازان این لشکر که بنشینی روایت‌های تلخ و شیرین زیادی برای گفتن دارند: از درد زخم‌های «جانبازی» که هنوز تازه و نفسگیر است تا شیرینی خاطره زیارت حرم حضرت زینب(س)؛ از شوق ارادتی عجیب به پرچم زردنگ فاطمیون تا قصه دست‌های خالی شیعیان سربلند افغانستان پیش قوای مجهز تکفیری؛ از غربت مدافع حرم بودن در سرزمین مادری یا از غم شهادت هموطنان بی‌گناه زیر باران انتحاری‌های طالبان و داعش؛ از همان رنجی که این سال‌ها کمر افغانستان را خمیده‌تر کرده است. همین باعث شد تا پای حرف‌های یکی از این جانبازان جوان بنشینیم و از مادری سراغ بگیریم که یک سالی می‌شود پرستار یک رزمنده مدافع حرم بانوی پرستار کربلاست.
کد خبر: ۱۱۸۳۸۵۷

خانه ساشا ذوالفقاری، جانباز افغانستانی مدافع حرم، جایی در منطقه قزل حصار استان البرز است. در را برادر نوجوانش برایمان باز می‌کند. پله‌ها را بالا می‌رویم، ساشا که یک شال مشکی روی پاهایش کشیده، گوشه اتاق نشسته و با خوشرویی تعارف می‌کند بنشینیم. مادر ساشا صبور و ساکت به حرف‌هایمان گوش می‌دهد و خواهرزاده‌اش بلند بلند شعر می‌خواند.
«من ساشا ذوالفقاری متولد 1373 هستم، سنم می‌شود 24سال. در حد ابتدایی درس خوانده‌ام. متولد افغانستانم و 18 سال است که آمده‌ایم ایران. یک برادر دارم و یک خواهر. پدرم را در جنگ‌های داخلی افغانستان از دست داده‌ام. بیشتر اقوام ما هنوز در کابل زندگی می‌کنند. اصالتا اهل بامیان هستیم، ولی من در ولایت غور به دنیا آمده‌ام. اسم آن را شنیده‌اید؟» سرتکان می‌دهم. یاد شعری می‌افتم که میثم مطیعی آن را برای لشکر فاطمیون خوانده بود: «از سمنگان و غور، از بلخ و بامیان/ با پرچم علی(ع)، می‌آیند عاشقان» می‌گوید ولایت بامیان مرکز زندگی شیعیان افغانستان است و شیعه‌های سرسختی هم دارد. هم‌ولایتی‌هایش هم در ارتش افغانستان و هم در سوریه و بین مدافعان حرم حضور جدی دارند؛ «من فرزند بزرگ خانواده بودم و باید کار می‌کردم. تحصیلاتم را هم به همین دلیل ادامه ندادم. از سن پایین کار کرده‌ام و تا قبل از رفتن به سوریه خیاط بودم و خودم تولیدی داشتم.»

لازم نبود به خاطر پول، دو کشور آن‌ طرف‌تر بروم
اولین بار فکر رفتن به سوریه از دیدن یک کلیپ شروع می‌شود. وقتی ساشا همراه چند نفر از شاگردهایش در تولیدی نشسته‌اند و کلیپی در آپارات می‌بیند که برای اوایل حضور داعش در عراق و سوریه است: «در ویدئو یک خانواده را به طرز فجیعی قتل‌عام کردند، به‌خصوص بچه‌های کوچک همسن و سال خواهرزاده‌ام را... اولین جرقه آنجا خورد. دیدم چطور من اینجا راحت زندگی می‌کنم؟ حالا که شرایطش را دارم باید بروم دفاع کنم. فقط هم حرف هم‌مذهب بودن نیست، حرف انسانیت است. بعد هم که شنیدیم قبر حضرت زینب(س)را تهدید کرده‌اند، دیگر نتوانستم بمانم. بحث دیگر زیارت حضرت زینب(س) بود. من اصلا در خواب هم نمی‌دیدم بتوانم قبر ایشان و حضرت رقیه را زیارت کنم.»
شایعه انگیزه مادی مهاجران مدافع حرم این سال‌ها آن‌قدر مطرح شده که خودش بی‌مقدمه از آن صحبت کند: «خیلی‌ها حرف پول را وسط می‌کشند. من نمی‌توانم جای انگیزه بقیه همشهری‌هایم صحبت کنم، ولی خود من آن زمان کار و کاسبی داشتم و پولش کفاف زندگی ما را می‌داد. لازم نبود دو تا کشور بروم آن طرف‌تر به خاطر پول! من واقعا دور و بر خودم کسی را این‌طوری ندیده‌ام. ولی یک چیزی را به جرات می‌گویم. اگر کسی به خاطر پول برود و فقط یک ساعت در منطقه باشد، دیگر هیچ‌وقت به پول فکر نمی‌کند. آنجاست که دین و ایمان و ارادت به حضرت زینب به کمک آدم می‌آید. وگرنه پول نمی‌تواند رزمنده‌ای را در منطقه نگه دارد.»
می‌گوید فاطمیون 20 هزار نیرو در منطقه دارند، حتی بیشتر از حزب‌ا... لبنان. از نظر غذا و لباس مناسب گاهی رزمنده‌ها در محدودیت و مضیقه هستند. سرما و گرما هم که به جای خود. هرجور فکر کنی جز با عقیده نمی‌شود آنجا دوام آورد.

البته اسم من سهراب است
«من ماه محرم دوسال پیش ثبت‌نام کردم و رفتم پادگانی در یزد. بالاخره من پسر بزرگ خانواده بودم و آن زمان وقت خوبی برای رفتن نبود. مادرم می‌گفت حالا نه، بعدتر برو. آن وقت‌ها بحث دفاع از حرم در منطقه ما خیلی جا نیفتاده بود. با مادرم صحبت کردم. گفتم جواب حضرت زینب را چه بدهیم؟ وقتی بگوید شما با چشم و گوشتان درک کردید که اینها قبر من را تهدید کرده‌اند چرا کاری نکردید؟ مگر شما شیعه حضرت علی نیستید؟ البته مادرم اینها را می‌دانست ولی هیچ مادری دلش نمی‌خواهد فرزندش را بفرستد.»
مادر ساشا خیلی موافق صحبت کردن نیست. اما از جایی به بعد با خاطره‌های پسرش همراه می‌شود و شمرده وبا لهجه افغانستانی از بی‌تابی‌های سهراب برای رفتن می‌گوید. می‌پرسم پس چرا مادر به اسم دیگری شما را صدا می‌زنند؟ «اسم اصلی من در پاسپورت سهراب عظیمی است. ولی به خاطر این‌که مادرم نتواند بیاید پادگان پیدایم کند با دوستان مشورت کردم و اسمم را گذاشتم ساشا ذوالفقاری! همین اسم وارد پرونده‌ام شد. خیلی‌ها همین کار را کردند و چون اسم اشتباه گفته بودند خانواده نمی‌توانست پیدایشان کند.»

نمی‌شود که نترسید
اولین بار روبه‌رو شدن با پیکر شهدا یا مجروحان حسابی توی دل آدم را خالی می‌کند. این‌طور نیست؟ «نه من تا لحظه اسیری را هم پیش‌بینی کرده بودم. نمی‌شود که نترسید! ولی وقتی دست آدم به ضریح حرم حضرت زینب می‌رسد ترسش تمام می‌شود. این را می‌توانید از همه بچه‌ها بپرسید. اول که رفتیم مزار حضرت رقیه و بعد حرم حضرت زینب. همین که وارد شام شدم خودبه‌خود اشک از چشم‌هایم جاری شد. به‌خصوص این‌که از جلوی کاخ یزید عبور کنی... ما ماه محرم رفته بودیم زیارت و مردم آنجا خیلی رعایت ایام را نمی‌کردند. این واقعا دلگیر است و مدام فکر می‌کنی که خاندان امام حسین(ع) اینجا چه رنجی کشیده‌اند؟ این موضوعات برای یک شیعه انگیزه مقاومت ایجاد می‌کند.»
ساشا گله می‌کند چرا برنامه زیارت مدافعین حرم محدود است؟« شاکی بودم که چرا در این دوماه فقط یک بار ما را می‌برند زیارت؟ این بی‌انصافی است. ما اصلا به خاطر حضرت زینب رفته ایم! قبل از آنجا هم رفتیم زیارت حضرت رقیه. اصلا باورم نمی‌شد دستم به ضریح حضرت رقیه رسیده است. ضریح را چسبیده بودم و رها نمی‌کردم. دوستانم نگاهم می‌کردند و می‌گفتند بس است برای بقیه هم بگذار! من تا قبل از آن کربلاهم نرفته بودم.»

شاهکار فاطمیون در شبکه خبر
ساشا با غرور از خاطره‌های جبهه مقاومت در خط مقدم تعریف می‌کند. از این‌که شبکه خبر ایران یکی از شاهکارهای لشکر فاطمیون در زمینگیر کردن داعش را نشان داده و اتفاقا مادرش هم آن را دیده است. ادامه می دهد تا می‌رسیم به لحظه جانبازی: «روز اربعین بود. من سردسته یک گروه 15نفره بودم. قرار نبود دسته ما خط برود. ساعت8صبح روز اربعین بود. نگاه کردم دیدم فرمانده ما و چند نفر از بچه‌ها می‌روند که برای جابه‌جایی نیروها خط درگیری را بررسی کنند. من هم سلاحم را برداشتم و رفتم نشستم پشت ماشین. دو کیلومتر مانده بود به خط اصلی برسیم. داعشی‌ها که شلیک می‌کردند تیرها می‌آمد وسط جاده. ما پیاده شدیم و از طریق خانه‌ها جلو رفتیم. دوکیلومتر را پیاده رفتیم و به خط درگیری و بچه‌ها رسیدیم . 300متر عقب‌تر هم داعشی‌ها بودند. فرمانده گفت 300-200 متر باید برویم جلوتر تا اطلاعات بهتری به دست بیاوریم. من هم همراه شدم و ما پنج نفر راه
افتادیم.
در مسیر، در خانه‌ای گیر کردیم. اینجا خانه داعشی‌ها بود که قبل از تخلیه تله‌های انفجاری در آن می‌گذاشتند. باید دری را باز می‌کردم. اتفاقا احتمال می‌دادم که پشت در تله انفجاری باشد. در را باز کردم منفجر نشد. تله را سمت راست در گذاشته بودند و رویش آشغال و پنبه و ... گذاشته بودند تا مخفی بماند. سلاحم را آماده کردم و همان وقت خشاب‌گذاری، پایم را گوشه در گذاشتم که تله منفجر شد. همان جا افتادم. حاج آقا تقی‌پور -رزمنده ایرانی لشکر فاطمیون -پشت من بود. ترکش‌های تله به او هم رسید و همان‌جا شهید شد. خیلی انسان شریفی بود.
بچه‌ها پایم را بستند و روی دوش بردند عقب- من همان‌جا اشهدم را خواندم- چندبار یا زهرا گفتم و از حال رفتم.»

حواسم به پاهایم نبود
سهراب خبر جانبازی‌اش را نه از همرزم‌ها و پرستارها، که خودش می‌فهمد:« مرا بردند بیمارستان دیرالزور. 12 روز را هم در بیمارستان دمشق بستری بودم. اول چیزی نمی‌فهمیدم. پرده گوشم با انفجار پاره شده بود و دست راستم هم ترکش خورده بود. حواسم به پاهایم نبود. فقط می‌دانستم برای پایم اتفاقی افتاده. وقتی منتقل شدم به بخش شب بود. حوالی 4 صبح که کمی حالم سرجایش بود، پتو را کشیدم. همان‌جا دیدم پاهایم نیست! فقط اشک شوق می‌ریختم.» اصرار می‌کنم که مگر می‌شود شوکه نشد و به هم نریخت؟ برای جواب اصلا مکث نمی‌کند: «ناراحت نشدم. همان‌جا یاد حضرت ابوالفضل افتادم و این باعث شد کلا آرام شوم.» می‌پرسم اصلا به آینده فکر نکردید؟ «نه اتفاق به هرحال می‌افتد. خدا شاهد است اصلا ناراحت نیستم و نخواهم بود. چون هدف و دلیل داشتم و خوشحالم که برای دینم یک کاری کرده‌ام. دلخوشی‌ام همین است.»

ورزش و ادامه تحصیل و زندگی

سهراب در این یک‌سال خانه‌نشین بوده است. می‌گوید اگر امکانش باشد می‌خواهد علوم سیاسی بخواند: «جز درس، ورزش را جدی دنبال می‌کنم. چون تحرکی هم نداریم ورزش برای ما لازم است. خیلی مشتاقم در کلاس‌های آموزشی شرکت کنم. ورزشی، نظامی، فرهنگی و... هرچند تا حالا شرایطش نبوده». چشمم به میله بارفیکس می‌افتد که وسط چارچوب در یکی از اتاق‌ها نصب شده، طوری که قد این روزهای سهراب به آن برسد: «من ساعت 11:30 ظهر اربعین پارسال مجروح شدم. پای راستم از روی زانو و پای چپ از زیر زانو قطع شد. پرده گوش راستم به‌خاطر موج انفجار پاره شده. هرچند مجروحیت برای همه هست. فرض کنید80 نفر در یک خاکریز هستند و همه جور سلاح سنگین هم آنجا شلیک می‌شود. پنج بار که شلیک کنند گوش‌ها کیپ می‌شود، دیگر هیچ صدایی نمی‌شنوی و تا چند ساعت به حالت عادی برنمی‌گردی. واقعا شرایط سختی است.»

فاطمه باقری

پایداری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها