یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده به‌مناسبت پانزدهمین سالگرد زلزله بم

به جز نخل‌ها...

دی‌ماه ماه تولد خیلی‌هاست، ماه فرمانروایی خیلی‌هاست... دی‌ماه برای خیلی‌ها خوشایند است، اما الان پانزده سال است که دی برای بمی‌ها فقط یک مفهوم دارد: زلزله... اوقاتتان تلخ می‌شود، ولی این زیر برایتان چند فریم با کلمه‌ها عکاسی کرده‌ام. این عکس‌ها را بخوانید:
کد خبر: ۱۱۸۱۱۶۹

صبح جمعه پنجم دی زلزله همه استان کرمان را لرزاند، همه فرمانداری‌های استان زنگ می‌زنند به استانداری خبر بدهند شهرشان زلزله آمده، همه زنگ می‌زنند الا فرماندار بم، استانداری کرمان می‌فهمد بم مرکز زلزله بوده... .
یک فرغون شن را با بیل می‌شود یک‌ربع جمع کرد، یک فرغون آجر را می‌شود با دست ده دقیقه‌ای جمع کرد، یک فرغون شن را که بریزی روی زمین یک فرغ آجر رویش خالی کنی برای جمع کردنش نه بیل به کارت می‌آید نه دست. آوار دقیقا همچین چیزی‌ست به علاوه مقداری خرده شیشه.
با لباس توی خانه و سر برهنه وسط کوچه عربده می‌زد: دخترم زیر آواره. دختر هشت ساله‌شو در آوردم، زنده بود، بغلش کرد. کاپشنمو دادم بهش گفتم خودتونو بپوشونید، تازه فهمید بی‌حجابه یه «یاخدا» گفت از شرم بی‌هوش شد.
شوهرخاله‌ام یزد بود که زلزله آمد، شب دور آتش بودیم که رسید بم، نگفتیم پدر، مادر، خواهر، خواهرزاده، داماد و برادرش زیرآوارند، ظلمات بود، گفت: فردا بریم دور میدون چند تا کارگر بگیریم وسایلمونو دربیاریم. همه دور آتش خندیدیم خنده‌هایی که بلااستثنا منتهی به گریه شد.
گرگ و میش غروب روز سوم بعد از زلزله بود، یه هجده چرخ پر از پتو داشت می‌رفت، پونصدمتری دویدم دنبالش، یه سرباز روی پتوها وایساده بود، با دست اشاره کردم دوتا بنداز، ماسکشو کشید پایین با گریه و عربده گفت: اینا جنازه لاشونه برو... زانوهام خالی کرد.
سیدحسین‌مرعشی از اولین کسانی بود که وارد بم شد، زنگ می‌زدند که کمک چه بفرستیم جوابش سه کلمه بود: بیل...کلنگ ... کفن...
تا خونه عمه‌م راهی نبود، خونواده رو که دیدم سالمن، بدو رفتم سمت اونا، توی کوچه یکی صدام کرد، گفت: سالمم فقط لگنم در رفته دودستی یه جا رو گرفت، گفت: پامو بکش جا بیفته، شاید از درد بیهوش شم نترسی، پارچه‌ای گذاشت تو دهنش، کشیدم از حال رفت.
پدربزرگم همیشه می‌گفت: یه جوری می‌میرم نه ختم برام بگیرین نه مشکی بپوشین، نه سرخاکم بیاین، رفت زیر آوار، درش آوردیم، گذاشتیمش سرکوچه که برویم ماشین بیاوریم، رسیدیم جنازه نبود، هلال احمر جنازه را برده بود دفن کرده بود، باباقنبر ما هنوز گم است...
میگفت: خواهرم و بچه‌اش همینجا پشت درن، شروع کردیم به کندن، نوزادی توی بغل مادری که نشسته شیر می‌داد را یافتیم، بچه را جدا کردم، بردم توی ملحفه پیچیدم، برگشتم مادر زیر آوار، موها پر از خاک، در همین چند دقیقه شیر از سینه‌اش چکیده بود، زمین را گِل کرده بود.
جمعی از بازیگرها آمده بودند برای همدردی، به عنوان عضوی از جامعه هنری بم رفتم استقبالشان، با اتوبوس آمدند توی بم چرخیدند سرمزار ایرج فاتحه‌ای خواندند، عکس گرفتند، رفتند هتل ارگ جدید ناهار خوردند، یکیشان استخوان‌های مرغ را جمع کرد با پرواز عصر برد برای سگش.
مدرسه غیرانتفاعی داشتیم ساختمانش نریخت، ستادمعین گفت: تویش نمی‌شود زندگی کنید بدهید به ما انبار کمک‌ها شود، سیزده تا کامپیوتر و وسایل دفتر را ریختیم توی اتاقی درش را قفل زدیم، مدرسه را دادیم ستاد، ستاد بی‌خبر ما یکماه بعد جابه‌جا شد، دزد همه وسایلمان را برد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها