باران شدیدی شروع به باریدن گرفته بود. کوچه‌های محله خلوت و سیلاب از جوی آب به خیابان‌ها سراریز شده بود. میثم هر چه در زد کسی باز نکرد. خیس آب شده بود. خانه همسایه رفت تا از پشت بام آنها وارد خانه شود. چند دقیقه بعد صدای «بگیریدش، بگیریدش» در محله پیچید. چند نفر مقابل پنجره آمدند و پسر نوجوانی را دیدند که در کوچه می‌دوید و فریاد می‌زد.
کد خبر: ۱۱۷۳۳۶۵

میثم در حالی که دستش زخمی شده بود و خون همراه قطرههای باران از دستش میچکید، نفس زنان در میان کوچه ایستاده بود. یکی از اهالی خود را به او رساند. از جیبش دستمالی بیرون آورد و روی زخم گذاشت.

ـ چی شده میثم؟

ـ نمیدونم وقتی از پشت بام وارد خانه شدم، مردی در حیاط بود. میخواست بیرون برود، اما مانعش شدم و او با چاقویی که در دست داشت ضربهای به من زد و فرار کرد.

دو نفر از اهالی او را تا خانهشان همراهی کردند تا با پلیس تماس بگیرند. وقتی وارد خانه شدند با صحنه هولناکی روبهرو شدند. جسد مادر و خواهر میثم غرق در خون در پذیرایی افتاده بودد. مرد همسایه بالای سر آنها رفت. نبضشان را گرفت، بدن آنها سرد بود. با این حال با اورژانس و پلیس تماس گرفت.

دقایقی بعد آمبولانس و گشت پلیس با چراغهای گردان روشن خود را به آنجا رساندند. امدادگران با معاینه اجساد اعلام کردند مادر و خواهر میثم به دلیل خونریزی شدید جان خود را از دست دادهاند.

ساعت هشت شب این جنایت به سروان رضوانی گزارش شد و او با گرفتن نشانی محل جنایت در یکی از محلههای جنوبی تهران خود را به آنجا رساند.

افسر کلانتری در گزارش اولیه خود به کارآگاه گفت: ساعت 7 و 30 دقیقه این گزارش به ما اعلام شد. وقتی به اینجا آمدیم با جسد زینب 45 ساله و دختر 18 سالهاش فرناز روبهرو شدیم. مادر و دختر با ضربههای چاقو به قتل رسیده بودند. وسایل خانه به هم ریخته بود که هم نشان از درگیری آنها با قاتل داشت و هم سرقت قاتل از خانه. پسر 16 ساله خانواده برای خرید از خانه بیرون میرود و وقتی بر میگردد، با قاتل در خانه رو به رو میشود. قصد داشته مانع فرار او شود اما قاتل او را با چاقو مجروح کرده و فرار میکند. اهالی وقتی از ماجرا با خبر میشوند و از خانه بیرون میآیند، قاتل فرار کرده بود.

سروان سراغ دکتر رفت که در حال معاینه اجساد قربانیان بود. اجساد مادر و دختر در نزدیکی هم روی زمین افتاده بود و رد خون روی دیوار هم دیده میشد. دکتر همینطور که کار میکرد به کارآگاه گفت: قاتل با قربانیان درگیر شده و مادر را با سه ضربه و دختر را با پنج ضربه چاقو کشته است. ضربهها از روبهرو وارد شده و نحوه درگیری نشان میدهد، قاتل قوی بوده است. بیشتر از این چیزی برای گفتن ندارم.

سروان قبل از اینکه از میثم بازجویی کند برای تکمیل پازلهای این جنایت سراغ همسایهها رفت. همسایه کناری مقتولان گفت: من صدای درگیری نشنیدم. فقط میثم به خانهمان آمد و گفت کسی در را برایش باز نمیکند و خواست اجازه بدهم از خانه ما وارد خانهشان شود. چند دقیقه بعد هم صدای او را شنیدم که از کوچه میآمد. زخمی بود و دنبال مردی میدوید.

شما قاتل را دیدید؟

ـ نه او فرار کرده بود.

پدر خانواده کجا بود؟

ـ چند سال قبل فوت کرده است.

سروان با چیدن قطعات پازل کنار هم، سراغ میثم رفت تا از او تحقیق کند. پسر نوجوان در گوشهای از حیاط زیر سایه بانی با دست باندپیچی شده نشسته بود.

تعریف کن امشب چه اتفاقی افتاد.

ـ میخواستیم شام بخوریم که مادرم از من خواست نان بخرم. به نانوایی سر کوچه رفتم که بسته بود. بعد از سوپرمارکت نان خریدم و برگشتم. هر چه در زدم کسی در را باز نکرد. نگران شدم و از پشتبام خانه همسایه وارد خانه شدم. داخل حیاط که پریدم، مرد جوانی را دیدم که کیفی روی دوش داشت. خواستم مانعش شوم که با چاقو ضربهای به دستم زد و بعد فرار کرد. دنبالش دویدم اما سرعتش خیلی زیاد بود.

از خانه وسیلهای سرقت شده؟

ـ بله طلاهای خواهر و مادرم.

چهره قاتل را دیدی؟

ـ نه حیاط تاریک بود.

قبلا خانهتان دزد آمده بود؟

ـ نه. اولین بار بود.

ـ ببین میثم، برای اینکه از مجازات فرار کنی داستان خوبی طراحی کردی، اما دو اشتباه در نوشتن این سناریو داشتی که باعث شد خیلی زود رازت فاش شود. تو خواهر و مادرت را کشتی. این را خودم میدانم و نمیخواهد که انکار کنی، اما الان مهم این است که بدانم چرا کشتی. پس به جای مخفی کاری بهتر است واقعیت را بگویی.

میثم که فکر نمیکرد رازش خیلی زود فاش شود، مجبور به اعتراف شد و گفت: من نمیخواستم آنها را بکشم. امشب میخواستم با دوستانم بیرون بروم، اما مادرم مانع شد. خواهرم هم آتش بیار معرکه شد و طرف مادرم را گرفت. خیلی عصبانی بودم. چاقویی برداشتم که خودزنی کنم، اما نمیدانم چرا در یک لحظه تصمیمم عوض شد و خواهر و مادرم را زدم. وقتی به خودم آمدم آنها را کشته بودم. اول خواستم با پلیس تماس بگیرم و خودم را تسلیم کنم . به دوستم زنگ زدم که او گفت، اعدامم میکنند. به همین خاطر تصمیم به صحنهسازی گرفتم و طوری نشان دادم که مرد غریبهای آنها را به خاطر سرقت طلا به قتل رسانده است. طلاها را در گوشه حیاط خاک کردم تا آبها از آسیاب بیفتد. بعد هم با همان چاقو ضربهای به دست خودم زدم.

بعد از اعتراف میثم به این جنایت، سروان با راهنمایی او سراغ باغچه رفت و طلاهای مادر و دختر را پیدا کرد. بعد هم با دستور بازپرس، پسر نوجوان را بازداشت کرد و اجساد به پزشکی قانونی منتقل شد.

وحید شکری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها