آنچه خواندید: سال 1320،‌ قتل کودکان در روستای علی‌آباد،‌آرامش را از این روستا گرفت. از شهر افسری جوان برای دستگیری قاتل به روستا آمد. قتل سه کودک معمای پیچیده‌ای را روبه‌روی سروان قرار داده و کشف نشدن راز آن ‌باعث اعتراض اهالی روستا شده بود. مامور جوان پیرزنی به نام شهربانو و آقا‌معلم روستا را به عنوان قاتل دستگیر کرد و بعد از صحبت با پدر سه قربانی این جنایت‌ها از آنها بازجویی کرد. ستوان بعد از تمام شدن بازجویی، سراغ استوار رفت و از او خواست اهالی را هنگام نماز ظهر در مسجد جمع کند.
کد خبر: ۱۱۶۳۷۸۳

و حالا ادامه داستان...

استوار سوار جیپ پاسگاه شد و راه افتاد. هر کدام از اهالی را که میدید، خبر اعتراف قاتل را میداد و میگفت: «سروان بعد از نماز ظهر قاتل را رسوا میکنه.»

خبر اعتراف قاتل خیلی زود در روستا پیچید. از همه بیشتر بچهها خوشحال بودند که میتوانستند بدون ترس در کوچهپسکوچههای خاکی روستا بازی کنند. زنان روستا هنوز وحشت داشتند و در برابر اصرار بچهها برای بیرون رفتن از خانه مقاومت میکردند.

مردان زودتر دست از کار کشیده و به قهوهخانه آمده بودند. نقل محفل هم قاتل بچهها بود. بعضیها معلم را قاتل معرفی میکردند و دسته دیگر از شهربانو به عنوان قاتل اسم میبردند.

عباس گوشهای از قهوهخانه پاها را توی شکم جمع کرده بود و زیرلب غر میزد: «حتما باید بچههای ما قربونی میشدند تا قاتل رو دستگیر کنند. این سروان شهری اگه عُرضه داشت، همون موقع که اومده بود قاتل رو میگرفت. الان هم معلوم نیست راست بگه. ما با خیال راحت اینجا نشستیم و قاتل داره جای دیگه بچه دیگهای رو قربونی...»

کدخدا وسط حرفش پرید و گفت: «عباس این حرفهای صدمن یه غازو جمع کن. شکر خدا بچه دیگهای کشته نشد. سروان میخواست دروغ بگه زودتر از اینها دروغ میگفت. منم مثل خودت داغدارم، اما این جوون نه شب داشت نه روز. نباید بیانصافی کرد.»

صدای اذان که از گلدسته بلند شد، همه راهی مسجد شدند. بعد نماز منتظر سروان بودند،اما هنوز به مسجد نیامده بود. عباس دوباره لب به گله باز کرد،«من که گفتم نمیاد و دروغ گفته.»

اینبار مش رضا قصد داشت آرامش کند که سروان در حالی که پوشهای در دست داشت وارد مسجد شد.

همه نگاهها به او دوخته شد. سروان مقابل جمعیت رفت و بعد از مکث کوتاهی گفت: اول از خانواده سه کودکی که کشته شدند عذرخواهی میکنم. تا سومین قتل هیچ سرنخی نداشتم و نتونستم قاتل را دستگیر کنم. دیشب بعد از بازجویی از مظنونان و پدر سه بچهای که کشته شدند، زاویههای تاریک ماجرا برایم روشن شد و با سرنخهایی که داشتم قاتلان را مجبور به اعتراف کردم...

با شنیدن کلمه قاتلان همهمهای در میان اهالی به پا شد. همه فکر میکردند قاتل بچهها یک نفر است،اما این حرف سروان نشان داد او همدستی هم داشته است. افسر جوان از آنها خواست ساکت باشند و به حرفهایش گوش دهند.

«بله درست شنیدید. قاتل یک نفر نیست، اما همدست هم نیستند. قاتل لیلا، شهربانو بود و قاتل میثم و زینب آقا معلم. هیچ کدوم هم از قتلهای نفر دیگر خبر نداشتند. با گفتن اسم
آقا معلم و شهربانو، صدای شیون زنان از بخش زنانه مسجد بلند شد. در میان مردان هم زمزمهها درباره انگیزه قتلها بلند شد.

سروان که این وضعیت را دید، پوشهاش را بست و گفت: با این وضع من نمیتونم ادامه بدم. باید به شهر گزارش ماجرا را بدم و اجازه برگشت به خانه را بگیرم.

جوانی از میان جمعیت بلند شد و با فریاد از همه خواست ساکت باشند تا سروان حرفهایش را ادامه دهد.

دوباره سکوت فضای شبستان مسجد را پر کرد. سروان که این وضعیت را دید، پوشه را دوباره باز کرد و ادامه داد، «شهربانو، چند روز قبل از کشتن لیلا، با عباس توی خیابون بحث میکنه که عباس، پیرزن رو مسخره میکنه. لیلا میگه؛ همه مسخرهام کردند، اما حرفهای عباس مثل خنجر توی قلبم نشست. به همین خاطر تصمیم به انتقام گرفتم. برای همین یه روز که لیلا رو توی خیابون تنها دیدم به بهانه نشون دادن عروسک به خونم بردم و خفش کردم. شب که همه برای پیدا کردنش به بیابون رفتند من هم برای اینکه جسد دخترک پیدا بشه و زود خاکش کنند، از دیوار خونه کدخدا آویزونش کردم.

بعد از قتل زهرا، مادر لیلا دق میکنه و این ماجرا باعث میشه شهربانو از کارش پشیمون شه. حتی میخواسته ماجرا را به کدخدا بگه، اما ترسیده.

اما ماجرای آقا معلم. بعد از اینکه لیلا کشته میشه و من از شهر میام، دو موضوع باعث میشه که پسرجوون تصمیم به قتل بچهها بگیره. اول اینکه توجه اهالی به من و بیمحلی به اون باعث شد از من کینه به دل بگیره و دنبال انتقام از من باشه. از طرفی به خاطر عشق به دختر استوار میخواست من را با چالش جدی روبهرو کنه تا مجبور به ترک روستا بشم.

اینطور دوباره قدرت به استوار برمیگشت. البته برای اینکه دیر اومدم عذرخواهی میکنم، باید منتظر میموندم تا از شهر افسر جایگزین استوار برسه.

همه نگاهها به سمت استوار چرخید. استوار چشمانش را به زمین دوخته و صورتش از خشم و خجالت سرخ شده بود. سروان به سمت استوار رفت و دست روی شانهاش گذاشت و ادامه داد: استوار هم با آقا معلم همدست شده بود و بعد از رفتن من میخواستند شهربانو را قاتل معرفی کنن تا بعد از سالها استوار درجه و تشویق بگیره.

استوار به جای اینکه مجری امنیت روستا باشه شرط عروس کردن دخترش رو، قتل بچهها میذاره و معلم ساده هم قبول میکنه. با کشتن بچهها هر دوشون به دو هدف میرسیدند. هم از من انتقام میگرفتن و هم به خواستهشون میرسیدن.
سروان به دو ماموری که بیرون ایستاده بودند اشاره کرد و آنها با دستبند وارد شدند و استوار را با خود بردند و سوار ماشین کردند. اهالی از آنچه شنیده و دیده بودند، شوکه شده و چشم به سروان دوخته بودند.

سروان این بار به سمت کدخدا رفت. همه منتظر این بودند که سروان او را هم شریک قتلها معرفی کند. افسر جوان کنار کدخدا نشست و گفت: کدخدا توی دستگیری قاتل خیلی به من کمک کرد و با اینکه از اول مطمئن بود آقا معلم دروغ میگه باز هم قضاوت نکرد. این بود کل ماجرای این پرونده. امیدوارم دیگه گذرم برای ماموریت به روستا نیفته.»

بعد هم با اهالی دست داد و خداحافظی کرد و با ماشینی که استوار داخلش بود راهی شهر شد.

794 نفر از خوانندگان تپش در مسابقه قسمت پایانی داستان شبح روستا شرکت کردهبودند که هیچکدام نتوانستند به پاسخ صحیح اشاره کنند.

امیرعلی حقیقت طلب

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها