گزارش میدانی خبرنگار جام‌جم از حال و روز کاسبی در بازار تهران؛ از مغازه‌دارها گرفته تا چرخی‌های بازار

چرخ بازار نمی‌چرخد

دیگر نه متروی پانزده خرداد به شلوغی قبل است، نه پیاده‌رو پر از جمعیت آدم‌هایی که سراسیمه می‌آیند و می‌روند و نه بازار، آن بازار قدیم‌! قدیم که می‌گوییم خیلی دور نیست، مرغ ذهن‌تان را تا همین سه چهار ماه پیش بیشتر پر ندهید! اما باور کنید که در فاصله همین چندماه ناقابل اینجا خیلی چیزها تکان خورده؛ حالا انگار تقویم زندگی بازار و بازاری‌ها دو قسمت شده است، دو قسمت جدا از هم؛ یک قسمت روزهای قبل از بالا رفتن قیمت ارز است، روزهای دلار 3 هزار و چندصد تومانی‌. روزهایی که بازار به سبک و سیاق همیشگی‌اش پر از رفت و آمد بود، شلوغ و پرهیاهو. کاسب‌ها هر روز بسم‌ا...گویان کرکره مغازه‌ها و حجره‌هایشان را بالا می‌دادند و مشتری‌ها، پاشنه در مغازه‌ها را از جا در می‌آوردند. روزهایی که چک مغازه‌دار‌ها برگشت نمی‌خورد، جنس‌ها به موقع به دست‌‌شان می‌رسد، بازار کاسبی دستفروش‌ها داغ بود و مردم حداقل یک‌بار در ماه می‌توانستند با جیب پر به بازار بیایند، خرید کنند و ناهار را هم مهمان یکی از رستوران‌های قدیمی بازار باشند. بخش دوم زندگی بازار، اما بندِ قیمت دلار است؛ بندِ قیمت رسمی و غیررسمی ارز؛ گیرِ بالا و پایین رفتن قیمت سکه. اینجا گرچه هنوز هم خیلی‌ها می‌آیند و می‌روند، اما جنس آمدن و رفت‌‌شان هم با گذشته فرق دارد.
کد خبر: ۱۱۶۰۹۳۹

برای اینکه با خلوتی بازار رخ به رخ شویم، باید از پیادهرو روبهروی پاساژ رضا و مغازههای آجیل و خشکبار فروشی بگذریم و برسیم به راهروی اصلی بازار در سبزه میدان، بعد بچرخیم به سمت چهارسوق بزرگ، جایی که قبلا جمعیت نفس به نفس و ‌‌شانه به شانه هم حرکت میکرد و صدای فریاد «مواظب باش! برو کنار!» چرخیها و باربرها از سر صبح تا نزدیکیهای غروب مدام شنیده میشد و حالا در آخرین روزهای مرداد 97، حال و روز چندان خوشی ندارد و بیشتر شبیه آدمی است که با سیلی صورتش را سرخ نگه داشته! این خلوتی در بازار زرگرها بیشتر از جاهای دیگر به چشم میآید، جایی که مردم باید هر گرم طلای 18 عیار را نزدیک 300 هزارتومان بخرند و خیلیها از عهدهاش برنمیآیند!

کسادی بازار، اینجا مغازههای پر زرق و برق طلا فروشی را یکی در میان تعطیل کرده، البته آنهایی هم که ماندهاند و چراغ مغازههایشان روشن است، دلشان به ماندن رضا نیست، از جور در نیامدن خرج و دخل‌‌شان گلایه میکنند و مغازهای که حالا برایشان فقط هزینه دارد! هزینه آب، گاز و برق! از اینکه به خاطر نوسان قیمتها، طلا کمتر میفروشند و این وسط بیشتر خریدار طلا هستند، طلایی که از پستوی خانهها بیرون آمده تا پول بشود و به زخم زندگی صاحبشان بخورد: «به نسبت کمتر طلا میفروشیم و بیشتر طلا میخریم.» این را مغازهداری میگوید که داخل مغازهاش پشت ویترینی شیکی از طلاهای مختلف نشسته و کاسبیاش حسابی کساد است. او به ما میگوید که از صبح تا حالا که یک ساعت از ظهر گذشته، فقط دو مورد معاوضه طلا داشته و گلایه میکند که بازار طلا کجا این شکلی بود؟!

ما این حرف را از زبان یک فروشنده دیگر هم میشنویم، مرد جوانی که در تیمچه حاجبالدوله، مغازهاش پر از ظروف بلور و چینی است. حرف او هم یک چیز است: «نصف بیشتر این آدمهایی که الان میبینید اینجا راه میروند اصلا مشتری نیستند، برای خرید نیامدهاند، اصلا کی بازار را اینطوری دیده بود؟! پیرمردی که دنباله حرفهای این فروشنده جوان را میگیرد، درست دیوار به دیوار او مغازه دارد: «شاید فقط زمان جنگ بازار اینطوری کساد بود، وگرنه در همه این سالها ما داشتیم کار میکردیم، الان قدرت خرید مردم آنقدر پایین آمده که بادکلاهشان را هم به بازار بیندازد نمیآیند آن را ببرند! هر روز چند بار من خودم از زبان مشتریهایم میشنوم که کاش قبل عید خرید کرده بودند... اینها بیچارهها قبل عید عقد کردهاند، اما خرید جهاز را گذاشتهاند برای بعد عید... این ور سال هم که قیمتها چندبرابر شده!»

روایت کسادی بازار را از زبان یکی از پارچهفروشهای سرای امیرکبیر هم بشنوید: «از سرصبح همینطور دست روی دست میگذاریم و مینشینیم. مشتری اصلا نیست... اگر سفارشهای شهرستانها نبود کلا باید در مغازه را تخته میکردیم تازه اگر مشتری هم داشته باشیم، نقد نیست چکی میفروشیم و چکهایمان هم مدام برگشت میخورد، کار و کاسبی خوابیده...»

رکود در دالانهای بلند و باریک بازار بزرگ تهران چرخ میزند، از در و دیوار مغازهها بالا میرود و میرسد به جمعیت، جمعیتی که دیگر دل و دماغ ندارد حتی برای تماشا به بازار بیاید. رکود، آگهی فروش مغازه میشود و میچسبد به در و دیوار بازار: «سرقفلی یک باب مغازه واگذار میشود!» در گوشه و کنار بازار وقتی بین دالانها راه میرویم، این آشناترین تصویری است که هر چند متر یکبار به چشم میآید. تصویری که یک حکایت بیشتر ندارد: این وسط حتما کاسبهای مستاجری بودهاند که از پس هزینههای چند ده میلیونی اجاره مغازه برنیامدهاند، نبودن را بر بودن ترجیح دادهاند و حالا مغازههایشان، یک چهاردیواری خالی است که به انتظار کاسبی نشسته که دستش به دهانش برسد!

چرخ چرخیها نمیچرخد

با این حال در همین همهمه اندک این روزهای بازار، در آمد و شد مردمی که به چشم مغازهدارها مشتری نیستند، رضا، بهرام و صادق باید نان شب‌‌شان را دربیاورند. آنها جزو جمعیت 13 هزار نفری باربران و چرخیهای بازار هستند، جمعیتی که این روزها بیشتر وقتش به استراحت میگذرد.

ما رضا، بهرام و صادق را هم در حال استراحت میبینیم. وقتی چرخهایشان را نزدیکیهای مسجد امام تکیه دادند به دیوار، وقتی دور هم در گرمای هوای این روزهای مرداد، نشستهاند روی زمین داغ.

رضا وقتی میفهمد خبرنگاریم، خیس عرق از جا بلند میشود. میایستد و دست راستش را بالای ابروهایش سایبان میکند. رضا 29 ساله اهل خرمآباد است و پاییز که برسد پنجمین سالی است که از کوچه پسکوچههای شهرش رسیده به این پایتخت شلوغ که حالا بسختی نانش را میدهد: «این تابستان بدترین روزهای کارمان بود... بعضی روزها 30 هزار تومان هم کاسب نمیشویم! وا... که از سر مجبوری اینجا ماندهایم. کجا برگردیم، در شهر خودمان که همین هم نیست...»

بهرام هم حالا خیس عرق از هرم آفتاب، از جایش بلند شده و ایستاده کنار رضا، حرفهای او ادامه گلایههای رضا است: «ما سه تا هنوز مجردیم خانوم! هنوز نتونستیم زن بگیریم، با این درآمد دست کدام دختر را بگیریم بیاوریم زیر کدام سقف؟! باورکنید کسادی بازار به ما چرخیها بیشتر از همه فشار میآورد، قبلا حداقل بار 15 نفر را از صبح تا شب جابهجا میکردیم، الان سه نفر، چهار نفر اگر بازار خوب باشد!... اصلا کسی دیگر آنقدر جنس نمیخرد که نیاز به باربر داشته باشد.»

ادامه گزارش حرفهای صادق است، یکی دیگر از چرخیهای بازار: «کار ما خیلی سخت است خانوم! مدام باید مواظب باشیم به جمعیت نخوریم، به بساط دستفروشها نخوریم و همپای مشتری هم حرکت کنیم و از او جا نمانیم. اما همه این سختیها را قبلا تحمل میکردیم، الان درد بیکاری به جانمان افتاده، این ماه من 800 هزارتومان هم درآمد نداشتم!»

املت و فلافل هم دیگر غذای ما نیست

صادق هم مثل رضا و بهرام، چندسال پیش با یک ساک دستی کوچک رسیده به ترمینال غرب. یک ساعتی را همان اطراف چرخ زده و بعد هم مثل خیلیهای دیگر با میدان آزادی یک عکس یادگاری گرفته.

بعد رسیده به اولین دکه روزنامهفروشی و یکراست رفته سراغ روزنامه صبح همان روز. صادق با آگهیهای روزنامه سر از جاهای زیادی درآورده، از کارگاه بازیافت پلاستیک گرفته تا نگهبانی یک پاساژ در شمال شرقی تهران. اما هیچ جا ماندگار نشده، آخرش هم به سفارش رضا که بچه محل قدیمش بوده، آمده بازار برای باربری.

صادق، رضا و بهرام حالا مدتی است که جزو چرخیهای شناسنامهدار بازار هستند، چرخهایشان شماره دارد و مثلا باربر ثابتاند؛ اما کار و کاسبی‌‌شان مثل خود بازار، کساد است و روزگارشان سختتر از همیشه میگذرد.

از قیمت دلار و طلا که میپرسم، آه هر سه نفرشان بلند میشود، بهرام میگوید: «چرخی را چه به قیمت دلار و طلا!» و صادق حرفش را با سر تایید میکند. رضا اما میگوید: «خانوم به خدا دست روی هر چیزی میگذاریم میگویند به خاطر دلار قیمتش رفته بالا! قبلا دوسه بار در هفته صبحها املت میخوردیم، هر بشقاب 3500تومان، الان شده حدود 6000تومان. فلافل میخوردیم قبلا 3000 تومان، الان شده 5500! غذای ما چرخیها همین فلافل و املت است دیگر. خانه و خانواده که اینجا نداریم ناهار برایمان بپزد... حالا شما حساب کن ما هم درآمدمان کمتر شده، هم هزینه خورد و خوراکمان بالا رفته... به خدا شرمنده خانوادهمان هستیم. الان دو ماه است من هیچ پولی برایشان نفرستادم، اصلا چیزی برایم نمیماند که بفرستم...»

مینا مولایی

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها