مقطع حساس‌کنونی

سقراط و شاگردان و پشه بی‌ملاحظه

روزی سقراط به همراه تنی چند از شاگردانش برای یک گردش علمی به بیرون از آتن رفتند. هنگام ظهر در کنار رودخانه مشغول خوردن غذا بودند که پشه‌ای آمد و بر دماغ سقراط نشست. یکی از شاگردان گفت: استاد، اجازه می‌دهید لهش کنم؟
کد خبر: ۱۱۵۷۲۶۴

سقراط گفت: نه پسرم، الان لهش کنی دماغ من هم له میشود. سپس ادامه داد: اگر صبر کنید من از روی همین به شما یک حکمت کاربردی یاد میدهم. سپس صبر کرد تا پشه حسابی خون خورد و از روی دماغش بلند شد و روی دماغ یکی از شاگردان نشست. سقراط و شاگردان صبر کردند تا پشه باز هم خون بخورد. پشه وقتی دید سقراط و شاگردان بسیار ریلکس و متمدن هستند، طی مدت زمان دو ساعت و ده دقیقه روی دماغ تکتک آنها نشست و مقادیر معتنابهی خون خورد. سپس پرواز کرد و رفت.

یکی از شاگردان به سقراط گفت: استاد، حال حکمتش را بگویید، دماغمان خیلی میخارد. سقراط گفت: راستش من در آن گوشه تارعنکبوتی دیدم. خیالم بود پشه وقتی در اثر حرص و طمع خونهای ما را خورد از آنطرفی میرود و در تار عنکبوت گیر میکند و عنکبوت که صبور و قانع است او را میخورد و من درباره اینکه صبر و قناعت چقدر از حرص و طمع بهتر است جمله قصار میگویم. ولی پشه از آنطرف رفت.

در این هنگام یکی از شاگردان رو به سقراط کرد و گفت: استاد، جسارتا توی روحتان.

سقراط گفت: شرمنده بچهها، به هریک از آنها یک تیوب پماد آنتیهیستامین داد که روی دماغشان بمالند.

امید مهدینژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها