یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
دکتر تکرار کرد «بیماری شوهرتان از کی شروع شد؟» زن گفت: «اولین نشانههاش از سه سال پیش بود.» بین همین چند کلمه شانه دکتر تکانی خفیف خورد چون ناگهان فهمید ساعت روی دیوار اتاق، خواب رفته و نمیداند چند دقیقه است زن در مبل شکلاتی فرورفته و با دستمال کاغذی توی دستش بازی میکند. پرسید «سه سال پیش دقیقا چه اتفاقی افتاد؟»
زن برای چندمین بار دستمال کاغذی توی دستش را تا کرد و وقتی خیره شد به روبهرو که پاسخ بدهد، دکتر از سردی و کمرنگی چشمهای خاکستریاش جا خورد؛ یکجور خاکستری روشن بود که انگار رگههای زردی در آن دویده بودند؛ یکجور خاکستری تلخ و غمگین.
زن با دندانهای بالایی لب پایینش را گاز گرفت. «سه سال پیش یک روز خیلی عادی، صبح که از خواب بیدار شدم به من گفت که ما بچه داریم. گفت که من باردار بودهام و یک دختر به دنیا آوردهام. اسم بچه کذایی را هم گذاشته بود نسیم.» بغض کرد و گفت: «ما اصلا بچه نداریم. من دو بار سقط کردم چون بچه نمیخواستم. متوجه هستید؟ میگفت من 9 ماه باردار بوده و زاییدهام، بدون این که خودم خبر داشته باشم یا بفهمم!»
دکتر پرسید «چیزی مصرف میکند؟ داروی روانپزشکی یا ماده مخدر؟» زن دستش را به علامت نفی تکان داد و انگار خاکستری چشمهایش پررنگتر شد. «نه اصلا. دانشگاه تدریس میکند. آدم موجهی است. به همین دلیل در این سه سال قضیه را پنهان کردم. گرچه واقعا سخت گذشته به من...»
دکتر به نشانه همدردی سرش را کمی به راست مایل کرد: «اولین بار که دچار این توهم شد اتفاق بدی را از سر گذرانده بود؟ مثلا مرگ یک عزیز یا چیزی شبیه این؟»
زن شانه بالا انداخت «اصلا. گفتم که؛ یک روز خیلی عادی یکهو گفت که من این نسیم کذایی را به دنیا آوردهام. به او گفتم خودش هم میداند علاقهای به بچه آوردن ندارم. ما از اول قرار گذاشته بودیم بچهای نداشته باشیم. این را که گفتم متهمم کرد به جنون. گفت یا دیوانه شدهام یا خودم را به دیوانگی میزنم.»
دکتر با دو انگشت شست و اشاره تهریش چند روزهاش را لمس کرد. «عجیب است که تحمل کردهاید این همه مدت ...» زن نفسی شبیه آه کشید «من دوستش دارم. جز این که دائما دست یک بچه خیالی را گرفته و همراه خودش این طرف و آن طرف میبرد، مشکل دیگری ندارد.»
دکتر تکیه داد به پشتی مبل. «به هر حال چیز کمی نیست این رفتار.» زن جرعهای از لیوان آب روی میز نوشید. «واقعا چیز کمی نیست.» لیوان را گذاشت لب میز. «فکرش را بکنید من با آدمی زندگی میکنم که دائما با یک دختربچه نامرئی بازی میکند، سر میز برایش بشقاب میگذارد و غذا میکشد، میبردش سینما، شعر یادش میدهد، لباسهای دخترانه برایش میخرد، شبها میرود کنار یک تخت خالی قصه میگوید.» دکتر باز همدلی کرد. «مثل این است که توی یک فیلم با ژانر وحشت زندگی کنید.»
زن با لبخندی کمرنگ و کوتاه تائید کرد «دقیقا! یکی از اتاقها را پر از اسباببازی کرده. گاهی از خواب میپرد میدود توی همان اتاق. میگوید نسیم کابوس دیده. آن سال اول دیوانگیاش، یک حجم خیالی را بغل میکرد و با شیشه شیر به او شیر میداد، توی اتاق دور میچرخید و لالایی میخواند. واقعا زندگیم شده مثل فیلم ترسناک.»
دکتر پاها را روی هم انداخته بود و گاهی میان حرفهای زن چیزهایی در پروندهای که روی زانویش گذاشته بود، مینوشت. «چرا آنقدر دیر پیش روانپزشک آمدهاید، بعد از سه سال از شروع بیماری؟»
زن پوزخند زد. «نمیخواستم آبروریزی بشود، اما حالا که تصمیم گرفته بچه نامرئیاش را بفرستد مهدکودک، واقعا ماندهام چه واکنشی داشته باشم؟ اگر برود مهدکودک، جنونش علنی میشود و مسخره خاص و عام میشویم.»
دکتر باز به ساعت خوابیده روی دیوار نگاه کرد. عقربه بزرگ روی 4 ایستاده بود و گاهی تکانی کوچک میخورد، اما جلو نمیرفت. عقربه کوچک ثابت بود. گفت: «الان توی اتاق انتظار نشسته؟» زن نفسی عمیق کشید «بله. از قرار معلوم بچه نامرئیاش را هم آورده. به نظرتان دیوانه شده؟ در خانوادهشان سابقه دیوانگی در این حد ندارند.» دکتر گفت: «در اینجور اختلالات فقط مساله سابقه خانوادگی مطرح نیست. باید ببینمش. شما بیرون منتظر باشید. به شوهرتان بگویید بیاید داخل. تا حرف نزنیم نمیتوانم تشخیصی روی اختلالش بگذارم.»
زن دستمال را روی میز رها کرد. باز جرعهای آب خورد. بلند شد و زیرلب انگار با خودش تکرار کرد «باشه» و بیرون رفت.
دکتر با بسته شدن در اتاق بلافاصله به سمتی از کتش که زن تمام مدت به آن خیره شده بود نگاه کرد و بعد روی زمین چشم گرداند پی چیزی، شاید دکمهاش.
دو تقه به در خورد. دکتر باز پا روی پا انداخت، تکیه داد به پشتی مبل و صدایش را با هومی کوتاه و خفه، صاف کرد: «بفرمایید داخل.»
در باز شد. مردی بلندقامت و سبزهرو با موهای جوگندمی، دست در دست دختری کوچک داخل شد و وقتی برگشت تا در را پشت سرش ببندد، دختربچه دستش را از دست مرد بیرون کشید. آمد روبهروی دکتر و بیسلام، زل زد به صورتش؛ دکتر حتی نیمخیز نشد؛ فقط در سکوت، باز تکیه داد به مبل و ماتش برد به چشمهای دختربچه که خاکستری کمرنگ بود با رگههای زرد؛ یکجور خاکستری تلخ و غمگین.
مریم یوشی زاده - روزنامه نگار
ضمیمه چمدان جام جم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد