اشکان نه راه پس دارد و نه راه پیش. عاشق همسرش است، اما تحمل رفتارهای او را ندارد. مهتاب شرط کرده باید بین او و خانواده‌اش یکی را انتخاب کند.
کد خبر: ۱۰۰۴۲۶۹

نمی‌تواند هم او را داشته باشد و هم خانواده‌اش را. بارها سر همین موضوع با مهتاب حرف زده، اما گفته حرف اول و آخرش همین است و نمی‌تواند خانواده شوهرش را تحمل کند. هربار که یکی از اعضای خانواده اشکان به خانه‌شان می‌آید، مهتاب طوری رفتارمی‌کند و حرف می‌زند که همگی از آمدن‌شان پشیمان می‌شوند و راه خروج را درپیش می‌گیرند.

اشکان می‌گوید:زنم به هیچ‌وجه راضی نمی‌شود با خانواده‌ام رابطه داشته باشیم. می‌گوید مادرت راضی نبود تو با من ازدواج کنی و دختری از اقوام را برایت در نظر گرفته بود. همین طور هم بود، اما من وقتی مهتاب را دیدم، عاشق او شدم و بجز او به دختر دیگری فکر نمی‌کردم. برای ازدواج با او به آب و آتش زدم. در طول چند ماه خانه‌ام را عوض کردم و ماشین گرانقیمتی خریدم. عروسی مفصل و پر ریخت و پاشی هم برایش گرفتم تا پشت سرمان حرف درنیاورند.زنم پدر ندارد، با این‌که می‌توانست جهیزیه خوبی بیاورد، اما اجازه این کار را ندادم و همه چیز را خودم تهیه کردم و نگذاشتم کوچک‌ترین کم و کسری داشته باشد.

خلاصه با این شرایط ازدواج کردیم. سه روز بعد از ازدواجمان وقتی مادر و خواهر و خاله‌هایم می‌خواستند پاگشایمان کنند، گفت خانواده‌ات به من احترام نمی‌گذارند. من یک پزشک هستم، چطور جایگاهم را در نظر نمی‌گیرند و طوری رفتار می‌کنند که انگار یک دختر معمولی هستم و حالا که این‌طور رفتار می‌کنند، دیگر نمی‌خواهم با آنها رفت و آمد داشته باشم.

مرد جوان ادامه می‌دهد: قبول دارم خانواده‌ام جاهایی برایش کم و کسر گذاشته‌اند، اما نه در این حد که بخواهد رابطه‌اش را برای همیشه با آنها قطع کند. حالا اگر من این حرف را بزنم، عکس‌العمل بسیار بدی نشان خواهد داد. برای مثال یک بار سرموضوعی با برادرم دعوایم شد و کتکم زد، اما چون بزرگ‌تر بود، واکنشی نشان ندادم. سر همین موضوع مهتاب الم شنگه‌ای راه انداخت آن سرش ناپیدا یا مثلا بهار امسال عروسی دختر عمه‌ام بود که زنم گفت نمی‌آیم. من هم با این‌که خیلی دلم می‌خواست بروم، اما نرفتم. زنم گفت بر. اما می‌دانستم اگر بروم، زمان برگشتن چه جهنمی برایم درست می‌کند. بماند این‌که سر این نرفتنم چقدر حرف از عمه و پدرم شنیدم.

طبیعی است که بین زن و شوهر بحث و دعوا هست، اما از نظر مهتاب غیرعادی است. اشکان توضیح می‌دهد: چندبار دعوایمان شد و دست آخر برگشت گفت مادرم راست می‌گوید که تو و خانواده‌ات لیاقت مرا ندارید، من باور نکردم. یک پزشک باید با یک پزشک ازدواج کند چون زبان هم را می‌فهمند، نه با یک فوق‌دیپلم مثل تو که با دوستش در یک شرکت خصوصی کار می‌کند. درست است که دکتر نیستم، اما از نظر مالی مشکلی ندارم. حالا مهتاب فکرمی‌کند چون دکتر است، همه جا باید حرف او باشد و من کوتاه بیایم.

سرموضوعاتی دعوا راه می‌اندازد که به هرکسی بگویم خنده‌اش می‌گیرد. مثلا یک‌بار در ماشین نشسته بودم و برادرم هم روی صندلی جلو کنارم نشسته بود. قرار بود دنبال زنم بروم که با هم به فروشگاه برویم. وقتی آمد، یادم رفت به برادرم بگویم که برود عقب بنشیند و برادرم هم نرفت. زنم رفت عقب نشست. اما سر همین موضوع سرکوفت زد که تو هنوز جایگاه مرا برای خانواده‌ات روشن نکرده‌ای. همه‌تان امل هستید و کوچک‌ترین ارزشی برای زن‌ها قائل نیستید. ناراحتی‌اش به جا بود و به همین دلیل دیگر با برادر و خانواده‌ام جایی نرفتیم. یکبار که دعوایمان شده بود، کار به کتک کاری کشید و همدیگر را بدجور زدیم. قبول دارم خیلی زشت بود، اما برای این که از دلش درآورم، برایش هدیه خریدم اما گفت به این شرط می‌بخشم که با خانواده‌ات قطع رابطه کنی. از طرفی برادر همسرم که از من کوچک‌تر است، به خودش اجازه می‌دهد در رابطه ما دخالت کند و در مورد هر چیزی نظر دهد. چندبار در مورد رفتارهای برادرش به او تذکر دادم و گفتم خوشم نمی‌آید در چیزهایی که به او مربوط نیست، دخالت کند، اما مهتاب به جای این‌که جلوی برادرش را بگیرد، گفت او همه کاره من است و حق دارد نظر بدهد.

همسرم با این‌که یکسری اخلاق‌های بدی دارد، اما مهربان و دلسوز است. دستپخت و خانه‌داری‌اش حرف ندارد. با این‌که به مطب می‌رود، اما شوهرداری‌اش سرجایش است. وقتی با هم هستیم، هیچ مشکلی نداریم، اما به محض این‌که حرف خانواده‌ام پیش می‌آید، دوباره دعواهایمان شروع می‌شود. موضوع این است که نمی‌خواهم با هم دعوا کنیم و دوست دارم عاشقانه کنار هم زندگی کنیم. نمی‌گویم دعوایی پیش نیاید، دعوا جزیی اززندگی است، اما نه تا این حد که مرا مجبور کند با خانواده‌ام قطع رابطه کنم. انتظار دارم همسرم درکم کند و از من نخواهد پدر و مادرم را فراموش کنم. بهرحال برایم زحمت کشیده‌اند. مهم نیست آنها چطور با همسرم برخورد کرده‌اند، مهم این است که همیشه سعی کرده‌ام چیزی برای همسرم کم نگذارم. اما زنم کوتاه نمی‌آید و می‌گوید مادرت مادر فولاد زره است و خواهرت آشوبگر. من دوستش دارم اما نمی‌دانم چرا عذابم می‌دهد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها