ساعت 12 است. توی تختش این دنده و آن دنده میشود. لای چشمش را به زور باز میکند. همه رفتهاند، هر کسی دنبال کاری. همسرش اداره، دخترش مهد کودک و پسرش مدرسه. آخ که چقدر دلچسب است که هیچ کس برایت کاری تعریف نکرده باشد و خودت هم به روی خودت نیاوری که کار و مسئولیتی داری.