یک شب، ماه که کامل شد، عبدالرضا از خواب پرید و ده کوتوله سرتا پا سیاه و بیصورت را دید بالای سرش که زل زده بودند به او. پیش از آن که مرد بجنبد، کوتولهها دست و پایش را چسبیدند و سر صبر، ناخنهایش را دانهدانه با انبر کشیدند. درد که چنگ زد به رگ و پیاش، از ته دل که زار زد و کمک خواست، خانوادهاش که رسیدند، کوتولهها غیب شدند و فقط او ماند با ناخنهایی از ریشه کنده شده و انبری که توی دست خودش بود!
کد خبر: ۸۷۴۱۷۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۱۰/۲۹