گفت و گوی اختصاصی جام جم آنلاین با سردار مرتضی حاج‌باقری، آزاده و جانبازی که راوی رشادت‌های نیروهای تخریبچی در دوران دفاع مقدس است

ایستاده در‌ میدان مین

37 سال پیش یک نفر آن سوی مرزهای کشورمان چشم طمع دوخت به خاک ایران؛ فرمان آتش داد و جنگ را شروع کرد؛ یک جنگ تمام‌عیار. جنگی که به خیال حریف تا دندان مسلح، دو روزه تمام می‌شد و با رشادت‌ها و مقاومت‌های هزاران هزار مرد و زن رزمنده، هشت سال طول کشید؛ رزمندگانی که سینه سپر کردند مقابل دشمن و نترسیدند از شهادت، از اسارت، از جانبازی. ایثارگرانی مثل سردار مرتضی حاج‌باقری، فرمانده گردان تخریب لشکر ثارالله.
کد خبر: ۹۵۰۱۴۳
ایستاده در‌ میدان مین

آزاده و جانباز جنگ تحمیلی که فصل مشترک حرف‌هایش به یک جا می‌رسد؛ منطقه‌ای که نامش لرزه می‌اندازد به تن خیلی‌ها؛ میدان مین! همان جا که قدم‌ها یاری نمی‌کند، پاها سست می‌شود و دهان‌ها خشک. سردار حاج‌باقری و همرزمانش اما با میدان مین، خاطره‌ها دارند؛‌ قرار عاشقی‌شان اصلا از همین میدان شروع شده؛ از عملیات تخریب و باز کردن معبر برای عبور رزمنده‌های اسلام. هفته دفاع مقدس بهانه‌ای است تا پای حرف‌های او بنشینیم؛ فرمانده‌ای که معتقد است «تخریبچی کسی بود که اول نفس خود را تخریب می‌کرد.»

‌ زمانی که جنگ تحمیلی شروع شد چند ساله بودید؟

سه ماه مانده بود سربازی‌ام تمام شود که جنگ شروع شد. آن موقع من سرباز ارتش بودم. پدرم گفت تو تازه سربازی‌ات تمام شده، نمی‌خواهد بلافاصله بروی جبهه. اما من یک عقیده داشتم این‌که در آن شرایط دفاع از کشورمان و اسلام به من تکلیف شده است به خاطر همین اصرار کردم باید بروم. آن موقع یک مینی‌بوس از سپاه اصفهان اعزام می‌شد به جبهه که 18 نفر ظرفیت داشت و من هم موفق شدم یکی از آن 18 نفر باشم.

‌ چطور عضو گردان تخریب شدید؟

با همان مینی‌بوس ما را رساندند به منطقه، بعد دوره دیده‌های ارتش را جدا کردند با یک لندکروز فرستا‌دند به منطقه دارخوین، ‌این طوری بود که من و 9 نفر دیگر رسیدیم به دارخوین. فرمانده دارخوین کسی بود به نام شهید مرتضی تبر اصفهانی، همان لحظه‌ای که رسیدیم ما را به صف کرد و پرسید: از بین شما ده نفر من پنج نفر می‌خواهم برای نیروی تخریب. اما هیچکدام از ما داوطلب نشدیم، آن موقع همه دوست داشتند بروند خط مقدم، اسلحه به دست بگیرند و رودر رو با دشمن بجنگند. به خاطر همین گفت من خودم انتخاب می‌کنم و از آنجا که در اصفهان هم‌مدرسه‌ای بودیم و من را می‌شناخت اولین نفر اسم من را نوشت. از آنجا هم دوباره ما را برگرداندند به اهواز و اردوگاه شهید چمران و آموزش دادند.

‌ وظیفه بچه‌های گردان تخریب چه بود؟

ببینید الان در ذهن مردم ما، تخریب یعنی خراب کردن یک ساختمان، اما آن موقع تخریب معنی دیگری داشت. یک نیروی تخریبچی با علم و آگاهی نسبت به وجود مین، پا به میدان مین می‌گذاشت تا مین‌ها را خنثی کند و برای عبور رزمنده‌ها راه باز کند. البته باید به این نکته توجه کنیم آن کسی که مین را تولید کرده برایش دستورالعمل خاصی هم نوشته است؛ طبق این دستورالعمل اگر مینی در جایی کار گذاشته و مسلح شد، اگر روزی خواستند این مین را غیرمسلح کنند، به هیچ عنوان نیروی انسانی نباید به آن نزدیک شود بلکه باید از وسایلی که برای خنثی کردن مین درست شده استفاده کرد؛ ‌وسایلی مانند مین‌کوب، اژدر بنگال و ...

پس شما و بقیه تخریبچی‌ها خلاف این دستورالعمل عمل می‌کردید؟

دقیقا همین طور بود. البته این کار دلیل داشت؛‌ ما می‌خواستیم دشمن متوجه خنثی‌سازی مین‌ها و پاک شدن معبر مین نشود. به این ترتیب رزمنده‌های ما می‌توانستند از همان معبری که پاکسازی شده بود به دشمن حمله کنند. به خاطر همین با نیروی انسانی سراغ مین‌ها می‌رفتیم و عملیات را شبانه و در تاریکی انجام می‌دادیم تا از اصل غافلگیری استفاده کنیم. یعنی مین‌ها را خنثی می‌کردیم و بعد دوباره به طور کاذب کار می‌گذاشتیم تا دشمن متوجه خنثی‌سازی نشود.

کار سخت‌تر نمی‌شد؟

دقیقا همین طور بود، ‌در واقع سخت‌ترین کار جنگ،‌ همین عبور از میدان مین بود که به آن می‌گفتیم تخریب. ببینید معمولا در تاریکی شب بچه‌های تخریبچی عملیات خنثی‌سازی مین‌ها را انجام می‌دادند، اما این طور نبود که مین‌ها را راحت پیدا کنند، چون از زمان کارگذاشته شدن مین‌ها حداقل دو سال می‌گذشت و سطح زمینی که زیرش مین بود با جایی که مین نبود، ‌دیگر تفاوتی نداشت. مین‌ها هم انواع و اقسام متنوعی داشتند، مین‌های ضدنفر، ‌ضد تانک، منور،‌ بشکه‌های فوگاز، سیم‌خاردار توپی، فرشی ، خیمه‌ای، ‌تک‌رشته‌ای و ... یک نیروی عادی واقعا نمی‌توانست این مین‌ها را شناسایی و خنثی کند. اصلا به همین دلیل بود که در همان اوایل جنگ، گردان تخریب شکل گرفت. کار هم به این منوال بود که وقتی از یک استان نیروی تازه‌نفس به جبهه اعزام می‌شد، همیشه قبل از توزیع و تقسیم، فرمانده گردان تخریب می‌رفت و برای نیروهای جدید صحبت می‌کرد.

‌ شما هم فرمانده گردان تخریب بودید، موقع جذب نیرو چه چیزهایی می‌گفتید؟

می‌گفتم برای این کار مهم به نیروی خاص و مهم نیاز داریم. می‌گفتم من نیرویی می‌خواهم با این مشخصات؛‌ شاید حتی جنازه‌اش هم به خانواده‌اش برنگردد،‌ می‌گفتم برای نیروی تخریبچی،‌ شهادت و جانبازی و ... حتمی است. همین طور که من صحبت می‌کردم، یک عده دست بلند می‌کردند، می‌گفتم بنشینید هنوز حرف‌هایم تمام نشده. بعد دوباره ادامه می‌دادم و می‌گفتم اگر سیگاری هستید، نمی‌توانید به گردان تخریب بیایید، نماز شب برای تخریبچی‌ها حکم نماز واجب را دارد، ‌اگر جز این است داوطلب نشوید. یعنی برای این‌که نیروی تخریبچی انتخاب کنیم خیلی سخت می‌گرفتیم. بعد هم نیروهای داوطلب را می‌بردیم برای آموزش.

‌ یعنی همه بچه‌های تخریبچی دوره آموزشی خنثی کردن را می‌گذارندند؟

قاعده بر این بود اما یک مشکل بزرگ وجود داشت، مین‌هایی که عراقی‌ها در زمین کار گذاشته بودند مین‌های روسی بود و مین‌هایی که ما برای آموزش در اختیار داشتیم و از ارتش در اختیارمان قرار گرفته بود، مین‌های آمریکایی بودند و شکل و طرز کار و نحوه خنثی کردنشان با هم فرق می‌کرد... آن موقع‌ها اگر می‌توانستیم از میدان‌های مین عراقی، شب‌ها مین بیاوریم، از همان به عنوان وسیله آموزشی استفاده می‌کردیم. اما در کل آموزش‌های ما و مانورهای ما، طوری نبود که بچه‌ها بتوانند از میدان مین عبور کنند،‌ چون بالاتر از تولیدکننده‌های مین که نمی‌توانستیم آموزش بدهیم، آنها نزدیک شدن انسان به مین‌های کار گذاشته شده را منع کرده بودند .

پس چه چیزی باعث می‌شد بچه‌های تخریب با علم و آگاهی به این‌که مین خطرناک است،‌ پا به میدان بگذارند و برای خنثی کردن مین‌ها اقدام کنند؟

تنها عاملی که به بچه‌های تخریبچی توان و انگیزه می‌داد همان بحث ارتباط با خدا بود. یعنی الان اگر شما از منِ فرمانده گردان تخریب بپرسید چه عاملی باعث می‌شد تخریبچی‌ها از میدان‌های مین براحتی عبور کنند می‌گویم عوامل زیادی دخیل بودند، مثل مانور‌، آموزش،‌ تخصص و ...اما مهم‌ترین عامل، ارتباطی بود که بچه‌ها باخدا داشتند، معنویتی بود که کسب کرده بودند. بچه‌های تخریبچی، پیش از هرچیز نفس خودشان را تخریب می‌کردند.

درباره این ارتباط عجیب بچه‌های تخریبچی با خدا، روایت‌های زیادی وجود دارد، شما که سال‌های سال در گردان تخریب بودید، این بچه‌ها را چطور می‌دیدید؟

ببینید شما اگر نیمه‌های شب به سنگر بچه‌های تخریب می‌آمدید،‌ همه را مشغول نمازخواندن می‌دیدید. طوری که اگر یک نفر برای خواندن نماز شب، خواب می‌ماند، از این‌که خواب مانده خجالت می‌کشید. نماز شب خواندن آن موقع یک فرهنگ بود. بچه‌ها همیشه قبل از خواب سوره واقعه را می‌خواندند اگر خیلی خسته بودند حداقل سه مرتبه سوره توحید را می‌خواندند. همیشه دائم‌الوضو بودند. این ارتباط به قدری قوی بود که همه باورشان شده بود که تا خدا نخواهد هیچ مینی منفجر نمی‌شود. همین موضوع باعث شده بود اعتماد به بچه‌های تخریب‌چی هم زیاد باشد. مثلا هرموقع که ما برای طرح مانور می‌رفتیم، فرمانده لشکر ما که حاج قاسم سلیمانی بودند، می‌گفتند از میدان مین به بعد را توضیح بدهید، چون برای ایشان ثابت شده بود عبور از میدان مین با این‌که سخت‌ترین کار است اما به لطف بچه‌های تخریبچی کار حل شده‌ای است.

‌ به فرهنگ جبهه اشاره کردید، برای نسلی که از جنگ خاطره‌ای ندارد، انتقال این فرهنگ کار سختی است.

کار سختی است چون آن فضا را درک نکرده‌اند، چون خود جبهه دانشگاه انسان‌سازی و خودسازی بود. رزمنده‌ها بدون کلاس و بدون استاد، راه صدساله را یک شبه می‌رفتند. الان متاسفانه آن فرهنگ نمی‌گوییم حذف شده، اما کمرنگ شده، اگر هنوز فرهنگ جبهه در جامعه امروز ما هم بود، موفقیت ما خیلی بیشتر از این بود...

تفاوت فرهنگ جبهه را با فرهنگ امروز در چه چیزهایی می‌بینید؟

بچه‌های جبهه خودشان را نمی‌دیدند، همه شیفته خدمت بودند، همین شهردار شدن، آن موقع در جبهه هم وجود داشت، اما با امروز کلا فرق داشت. شب‌ها بچه‌ها می‌نشستند نمره می‌دادند که کسی که شهردار بوده به وظیفه هایش خوب عمل کرده؟ ظرف‌ها را خوب شسته؟ پتوها را خوب مرتب کرده؟ سنگر را تمیز کرده؟ چای را بموقع آورده و ... بعد رای می‌گرفتند و می‌گفتند چون آقای ایکس در وظایفش کوتاهی کرده، یک ماه از شهردار شدن محروم است! یعنی تشویق و تنبیه در جبهه محرومیت از خدمت بود. اگر خوب کار کرده بود بازهم می‌توانست به بچه‌ها خدمت کند. تازه این شهردار شدن جای خودش بود، یعنی باید به وظایف دیگرش هم بخوبی عمل می‌کرد و با این حال سر همین موضوع بین بچه‌ها همیشه رقابت بود که چه کسی شهردار شود و خدمت بکند.

‌ شما چند سال سابقه جبهه دارید؟

من از همان اول جنگ جبهه بودم تا اواخر سال 65 و بعد از کربلای 5 که در شلمچه اسیر شدم. حدود دوسال و نیم هم جزو مفقودین بودم و هیچ نام و نشانی از من نبود .اما بعد به عنوان معاون عملیات لشکر ثارالله و فرمانده تیپ غواص و گردان تخریب لشکر ثارلله لو رفتم و در زندان تکریت شناخته شدم.

به دوران دفاع مقدس که نگاه می‌کنیم می‌بینیم مسئولیت‌های مهمی در آن دوران به جوان‌ها داده می‌شد، هم شما و هم دیگر فرماندهان جنگ در اوج جوانی هدایت نیروهای زیادی را برعهده داشتند، این امر چطور اتفاق می‌افتاد؟

‌ یک دلیل خود آن نفر بود، این که خودش را و توانایی‌هایش را نشان می‌داد اما مهم‌ترین عامل این بود که شاید آدم‌های آن دوران از ما بهتر بودند، به جوان‌ها اعتماد می‌کردند، اما الان مثلا من حاضر نیستم پسرم پشت فرمان بنشیند و کنارش بنشینم. آن زمان با این که ما سن و سالی نداشتیم، کسی مانع ما نمی‌شد و حرفی نمی‌زد ... مهم اعتمادی بود که آنها به ما داشتند و ما هم خودمان را نشان می‌دادیم .

خرمشهر را خدا آزاد کرد

خرمشهر 19 ماه در اختیار عراقی‌ها بود، در این مدت این شهر را با خاک یکسان کرده و با مین مسلح کرده بودند، من مسئول پاکسازی میدان‌های مین خرمشهر هم بودم. عراقی‌ها برای خودشان در شهر سنگر درست کرده بودند و برای این‌که از این سنگر به آن سنگر بروند کانال زده بودند اما این کانال را با یخچال خانه‌های مردم ساخته بودند. یخچال‌ها را به صورت افقی خوابانده بودند روی زمین، داخلش را با خاک پرکرده بودند و بعد هم یک یخچال دیگر گذاشته بودند روی آن. سقف کانال را هم با فرش خانه‌های مردم و تیرآهن پوشانده بودند. صدام آن روزها آنقدر خرمشهر را مسلح کرده بود و آنقدر به آزاد نشدنش اطمینان داشت که می‌گفت اگر شما خرمشهر را پس گرفتید من کلید بصره را می‌دهم! این امر محال به نظر می‌رسید اما اتفاق افتاد و دلیلش هم فقط این بود که خرمشهر را خدا آزاد کرد.

مادرم گفت چرا شهید نمی‌شوی؟

با پسرخاله‌ام به جنگ رفتم و او شهید شد. بعد از آن با پسردایی‌ام رفتم و او هم شهید شد. یک روز مادرم من را کنار کشید و گفت: مرتضی تو اگر جای دیگری می‌روی به ما بگو، گفتم نه جای دیگری نمی‌روم اما نمی‌دانم چرا آنها شهید شدند، من شهید نمی‌شوم... مادرم گفت: پس شیر من اشکال دارد... تا این که در مأموریت بعدی دستم قطع شد و پایم بشدت مجروح شد، وقتی مادرم به عیادتم آمد و من را دید رو به قبله کرد و گفت: خدایا شکر که از ما هم پذیرفتی.

‌ وقتی سردار سلیمانی به ملاقاتم آمد

همرزم بودن با سردار سلیمانی یکی از افتخارات من است؛ خاطره‌ای که از ایشان در ذهن من مانده مربوط به ماجرای بعد از جانباز شدنم است در عملیات والفجر 4. آن موقع من دست راستم قطع شده بود و پای راستم را هم گچ گرفته بودند و در بیمارستان امین اصفهان بستری بودم، 20 روز از بستری بودنم در بیمارستان می‌گذشت، دلم خیلی برای بچه‌ها و جبهه تنگ شده بود، که یک روز صبح دیدم خود حاج قاسم به ملاقاتم آمده. همین که از در وارد شد، گفت: مرتضی حاضر شو! می‌خواهم ببرم توی شهر بگردانمت. بعد بسختی یک ویلچر پیدا کرد و من را با یک دست قطع شده و دستی که سرم وصل بود و پای گچ گرفته از بیمارستان برد بیرون. رفتیم بیرون نهار خوردیم و اصفهان را گشتیم و نزدیک غروب هم رفتیم مسجد. کار خیلی سختی بود، من را با آن وضعیت در خیابان‌های شهر گرداندند، اما سردار سلیمانی برای من که نیروی زیردستش بودم این طوری ارزش قائل شد و وقت گذاشت. موقع رفتن هم یک پاکت بزرگ گذاشت بالای سرم که داخلش بسته‌های 20 تومانی بود. 18 تا بسته که جمعا می‌شد 36 هزارتومان. من این پول‌ها را شمردم و خیلی خوشحال شدم، اما برای خودم این سوال پیش آمد که چرا این 40 هزارتومان نیست، چرا 35 هزار تومان نیست. این ماجرا گذشت و یک ماه بعد وقتی برگشتم جبهه رفتم کامیاران تا حقوق بگیرم. آن موقع حقوق ما ماهی 2000 تومان بود. وقتی نوبت به من رسید، دفتر بزرگی را ورق زدند و رسیدند به اسم من و گفتند 18 ماه حقوقت را حاج قاسم گرفته و برایت آورده. یعنی آن 36 هزارتومان حقوق من بود و حاج قاسم به عنوان فرمانده لشکر وقتی ملاقات فرمانده گردانش آمده بود تنها چیزی که می‌توانست برایش بیاورد،‌ همان حقوق خود این فرمانده بود نه چیز اضافه‌ای. این فرهنگ جبهه بود .

مینا مولایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها