در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
خندیدند و گفتن بله ساحل داره اما 10 کیلومتری راه داری تا برسی. بعد چندتاشون با سرانگشتِ اشاره، کوههای مقابل رو نشونه گرفتن و با هم گفتن ساحل پشت این کوههاست. بعد در کمال مهمان نوازی و ادب گفتند؛ حالا دیر وقته و مسیر ساحل پر پیچ و خم، امشب رو اینجا استراحت کن فردا صبح برو ساحل، در ثانی اونجا برق و امکانات نداره، تازه موبایل هم خط نمیده! هیچی نداره فقط یه مسجد کوچیک برا ماهیگیرا داره و خلاص، ولی خوبیش اینه که مسجد متولی تمام وقت داره. چون طبق برنامهای که برای پیمایش مسیر تا بندر عباس از قبل چیده بودم، تصمیم داشتم شب رو کنار ساحل بنود چادر بزنم و به صبح برسونم، ازشون تشکر کردم و سعی کردم تا هوا کاملا تاریک نشده، خودم رو به کنار ساحل برسونم. چندتا از جوونای موتور سوار روستا تا یکی دو کیلومتری دِه بنود بدرقهام کردند.
بعد از کلی راه پر پیچ و خم و گردنه خطرناک با شیبهای بسیار تند، بالاخره کوهها رو پشت سر گذاشتم تا رسیدم کنار ساحل و ساختمان مسجد. خوشبختانه به موقع رسیدم و هوا تاریک تاریک نشده بود، ولی بگی نگی به گرگ و میش میزد. متولی، جلوی در مسجد نشسته بود. خورجین و دوچرخهام رو به جایی از دیوار مسجد تکیه دادم. چند نفر ماهیگیر هم اون نزدیکی بودند. انگار سر موضوعی بحثشون شده بود، ولی چون عربی صحبت میکردند، متوجه علت بحثشون نشدم. همین که چشمشون به من افتاد نزاع رو فراموش کردند و از سر کنجکاوی سمت من اومدند با یه عالمه سوال.
وقتی تنهایی با دوچرخه سفر کنی به یکسری از سؤالها عادت میکنی. مثلا این که؛ از کجا میای؟ به کجا میری؟ زن و بچه نداری؟ دولت بابت دوچرخهسواری بهت چقدر پول میده؟ و... . معمولا به جواب سوالهای اول و دومشون توجهی نمیکنند، ولی وقتی که سوال آخرشون رو جواب میدی که از دولت پولی دریافت نمیکنی، اکثرا مستقیم و چش تو چش بهت میگن؛ «آهان! پس دیونهای». بعد تو هم ناخودآگاه باهاشون همراهی میکنی و به دیوانگی خودت لبخند میزنی.
گپ و گفت مختصرمون با ماهیگیرای بنود که تموم شد، من رو به نوشیدن چای دعوت کردند. با کمال میل دعوتشون رو قبول کردم. بعد از این که چای شاهکارشون رو نوشیدم، عذرخواهی کردم و رفتم کنار خلیجفارس، روی لبه سکوی سیمانی رو به دریا نشستم و مشغول شدم به نگاه کردن خط افق دریا و گوش کردن به صدای امواج. یکی از ماهیگیرا که خیلی هم جوان بود، اومد و کنارم نشست. همونجوری که دوتایی به خورشید که داشت توی آب میافتاد، نگاه میکردیم و همونجوری که پاهامون رو از لبه سکو به داخل خلیج آویزون کرده بودیم و امواج بشدت به صخرهها و سکوی سیمانی میکوبید، ازش پرسیدم اسمت چیه رفیق؟ گل از گلش شکفت. حس کرده بودم و میدونستم که میخواد ارتباط برقرار کنه و وارد گفتوگو بشه، اما خجالت میکشه.
گفت: ممد
من: ممدخان، چن سالته؟
گفت: شونزده
من: چه عالی! شغلت هم که ماهیگیریه. آرزوت چیه ممد؟
ممد: این که سه میلیارد تومن پول نقد داشته باشم.
باز در سکوت هر دوتامون به غروب چشم دوختیم و به فکر فرو رفتیم، بعد از مختصر زمانی، با هیجان نگاهش کردم و بهش گفتم: خب ممد جان، مثلا همین الان من سه میلیارد تومان پول توی حساب بانکیت واریز کردم، میخوام بدونم باهاش چیکار میکنی؟
یهو چشاش تو سیاهی برقی زد. هوا دیگه تقریبا تاریک شده بود.
گفت: اول یه ماشین خوب میخریدم.
من: مثلا چه ماشینی؟
ممد: یه ماشین خوبِ خارجی دیگه! نه از این الکیا! از اونایی که... تهرانیها خیلی دوس دارن.
من: مثلا چی خب؟
ممد: از اون خوباش دیگه، الان اسمش یادم نیست.
من: باشه 350 میلیون واسه خرید ماشینت فکر کنم کافی باشه. با باقی پولت چیکار میکردی؟
ممد: یه خونه حیاطدار توی تهران میخریدم سه طبقه.
من: کجای تهران مثلا؟
ممد: یه جای خوب و باکلاس دیگه.
من: با کل این پول نمیتونی یه خونه سه طبقه حیاطدار توی منطقه خوب و باکلاس تهران بخری، حتی جای متوسط شهر هم نمیشه خرید، خیلی کمه.
ممد توی فکر رفت، بعد گفت: حالا توی تهران نه! ولی توی چاه مبارک یه سه طبقهاش رو میخریدم.
من: خب من قیمت همچین خونهای توی چاه مبارک رو نمیدونم. فکر میکنی چقدر پات آب میخوره؟
ممد: گفت فکر کنم با یک میلیارد بشه خرید.
من: این از یک میلیارد و سیصد و پنجاه میلیونِ پولت. با باقیش چی کار میکردی؟
ممد: یه دونه بیل مکانیکی میخریدم.
من: ممد ببخشیدا! اما قیمت بیل رو هم نمیدونم، فکر میکنی چن قیمت هست؟
ممد: 500 یا 600 میلیون.
من: خب. دیگه؟
ممد: 400 میلیون هم واسه بابام خونه میخریدم و براش یه لنج 180 میلیون تومانی.
من: خیلی هم خوبه که به فکر پدرت هستی، آفرین پسر خوب. خب دیگه؟
ممد: با یه دختر باکلاس شهری از اون اعیونیاش ازدواج میکردم که همش برام برنج درست کنه. راستی هزینه یه عروسی خوب توی تهرووون چقده؟
من: بستگی داره خب! اما عروسی رو میتونی با حدود چندصد میلیون، آبرومندانه برگزار کنی!
ممد: خب خوبه. یه لنج هم واسه خودم میخریدم با یه کارخونه یخ که میشه حدود 600 میلیون. چقدر شد تا حالا؟ چقد مونده ازش؟
من (با خنده): سه میلیارد و خوردهای شد. چیزی ازش نمونده. بدهی بالا آوردی ممد جان! طلبکارات هم ازت شکایت کردن. همین الان هم نامه احضاریه اومده برات. فردا باید بری دادگاه.
ممد نگاهش رو از خط افق سیاه شده دریا به سمت من برگردوند. کاملا سنگینی نگاهش رو حس کردم. غضبناک بهم خیره شده بود. جرأت نکردم نگاهش کنم اما قشنگ معلوم بود خیلی از دستم شاکی شده، انگار همه سه میلیارد تومان پول و رویاهاش رو من بالا کشیدم و همش رو یکجا ریختم توی دریا.
دوباره به افق خیره شد و چند بار تندتند نچ نچ کرد و بعدش محکم با کف دستش کوبید رو پیشونیش (شتلق)، درست صدایی مثل امواجی که خودشون رو میکوبیدن به پایه سکوی سیمانی، توی گوشم پیچید.
گفت: ای پول لاکردار. ای پدر پول بسوزه! ببین چه زودی خرج میشه لامذهب. یک دفعه ازجاش جستی زد و بلند شد و همونجوری که داشت با خودش حرف میزد، بدون هیچ خداحافظیای رفت و در تاریکی مطلق گم شد.
علی باقری
سفر دوچرخهسواری ـ بوشهر به بندرعباس
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
دکتر فواد ایزدی درگفت و گو با «جام جم»:
حسین حبیبی در گفتوگو با «جامجم» از سرچشمههای نگارگری گفت