دلیلش؟ من میگویم بازیگوشی، شما هم بگو بازیگوشی. با این وصف، نباید پیشبینیاش برایتان مشکل باشد که کارم به ترک تحصیل کشید. وارد بازار کار شدم؛ اولش رفتم کارگاه پسرخالهام و منبتکار مبل شدم.
پادویی میکردم. از خدا پنهان نبود، از پدرم چه پنهان که کار باب دلم نبود. یک شب صدایم کرد و گفت؛ «اگر این کار را دوست نداری، بفرستمت سر یک کار دیگر». گفتم چه کاری، گفت بافندگی.
این بود که با پارتیبازی سر از کارخانه «شاپور غلامرضا» درآوردم که یک کارخانه معروف بافندگی و تولید دوک بود.
از آنجایی که زبر و زرنگ بودم، سلسله مراتب کارگری را زود طی کردم. آن موقعها کار را یاد نمیدادند، کارگر خودش باید یاد میگرفت. جنم هر کس هم اینطوری مشخص میشد.
به هر ضرب و زور بود، کار را یاد گرفتم، خیلی زود. 5/2 سال آنجا ماندم. کارخانه در خیابان نادری ـ جمهوری فعلی ـ بود. مغازه آقام هم آنجا بود و طبعا از جیک و بوکم خبردار میشد.
من ولی خوش نداشتم پدرم از همه شیطنتهایم باخبر شود. این بود که به یک کارخانه بافندگی دیگر در باغ سپهسالار رفتم. کمکم انقلاب شروع شد، زندگی ما هم تکان خورد، قاطی حوادث آن روزها شده بودم.
یک روز دانشگاه تهران بودم، یک روز پلیتکنیک، یک روز اینطرف، یک روز آنطرف... انقلاب بود دیگر. کمی بعد کارخانهها هم به اعتصاب پیوستند و بسته شدند.
خلاصه انقلاب پیروز شد. کژدار و مریز همچنان کار میکردم. چند روز این کارخانه، چند روز آن کارخانه. تا اینکه وقت سربازی شد. جنگ شروع شده بود و سربازی رفتن کار هر کسی نبود.
من ولی یک کلمه گفتم «میروم» و رفتم تا حرف مرد دوتا نشود. قبل از رفتن هر چه داشتم را بخشیدم. فکر میکردم شهید میشوم. یک ماشین دوج کوروت، یک موتور مینی 80 و یک موتور یاماهای 125 داشتم.
پول اولی و دومی را بخشیدم به برادرم که لوازم نجاری بخرد. پول سومی هم همان روزها خرج شد و تمام. القصه دفترچه آماده به خدمت را گرفتم و خرداد سال 1362 از ارتش اعزام شدم. دوره آموزشی را پادگان 01 تهران افتادم که آن موقع برای خودش برو بیایی داشت.
چون جنگ بود، به جای سه ماه، فقط 55 روز آموزشمان دادند. بعدش راهی جبهه شدم. قبل از خدمت گواهینامهام را گرفته بودم. بهخاطر همین، قرار شد رانندگی کنم. جبهه جنوب هم بودم. از خرمشهر بگیرید تا جزیره مجنون، حداقل سه عملیات بزرگ را تجربه کردم.
راننده مهمات بودم، آیفا دستم بود. از آنجایی که عمرم به دنیا بود، اتفاقی برایم نیفتاد و خدمت را تمام کردم، حتی یک ترکش ریز هم نخوردم.
برگشتم آن هم چه برگشتنی. موقع رفتن یک ماشین و دو موتور داشتم حالا ولی هیچ. حتی پولهایی که در جبهه حقوق گرفته بودم را هم نتوانسته بودم جمع کنم. 18 ماه دوره خدمت ما بود و شش ماه دوره احتیاط.
در دوره احتیاط ماهی 2400 تومان از ارتش حقوق میگرفتیم. علاوهبر این حقوق، کل 24 ماه خدمت هم روزی 60 تومان، یعنی ماهی 1800 تومان فوقالعاده میگرفتیم. آن موقع پول زیادی بود، اما من همه را خرج کرده بودم. کلا اهل پسانداز نبودم.
وقتی پایم به تهران رسید، از دار دنیا حدود 800 تومان پول داشتم. با آن پول رفتم یک موتور گازی دست دوم خریدم که گلگیر عقب هم نداشت. وقتی خواستم موتور را از در خانه ببرم تو، مادرم دید و غصهاش شد. گفتم فقط یک ماه صبر کن، دوباره همه چیزهایی که داشتم را میخرم. همینطور هم شد.
دوباره رفتم سر کار بافندگی؛ یک ماه نشده بود که یک موتور اکسل تریل خریدم، هفت هشت ماه نشده بود که یک پیکان مدل 50 خریدم.
حدود دو سال همینطوری کار کردم، آن موقعها همه داشتند زن میگرفتند، به ما هم گفتند بگیر گفتیم چشم. رفتیم خواستگاری و دخترعمویم را نامزد کردیم. وسطای دوران نامزدی، کارخانهای که کار میکردم، کلا جمع کرد و همه کارگرها را ریخت بیرون، طبعا من را هم.
از بافندگی زده شدم، یا علی را گفتم و تغییر شغل دادم، حالا کی؟ سه چهار ماه مانده به عروسی. رفتم توی کار رنگآمیزی چوب. ده ماه در یک کارگاه کارگری کردم و چم خم کار را یاد گرفتم.
بعدش رفتم برای خودم مغازه زدم. رفیقم هم شد شریکم. استارت کار را که زدیم تا سه چهار ماه همه چیز خوب بود، اما بعدش طرف تنبل از کار در آمد و عملا ما را زد زمین. با هر سختیای بود سهم شراکت او را دادم و خودم تنها شدم. آن موقع یک بچه هم داشتم.
در عرض چند ماه خودم را جمع و جور کردم. شدم رنگکار حرفهای چوب. کارم گرفت، بچه دوممان هم آمد. یک خانه در تهرانپارس خریدم.
خریدن خانه همانا و افتادن به سراشیبی زندگی همانا. راستش از چند وقت پیش مصرف تفننی مواد را شروع کرده بودم و حالا میزان آن به مرز اعتیاد رسیده بود. درآمدم خوب که نبود هیچ، روزبهروز افت بیشتری هم میکردم.
از آنطرف هم کار از تریاک به هروئین رسیده بود. خلاصه اینکه افتادیم در دستانداز. چون خانه خریده بودم، همان اول کار مغازه از دستم درآمد. کمی بعد هم رسید به جایی که خانه را فروختم. اوضاع آنقدر وخیم شد که خانواده زنم هم با دو بچه، با طلاق غیابی او را از من گرفتند.
مغازه نداشتم، اما هنوز سرپایی رنگ کاری میکردم. با تهمانده پول خانه یک پیکان 54 هم گرفته بودم که گاهی با آن مسافرکشی هم میکردم. بهتدریج اما اوضاع وخیمتر شد. در دو سه سالی که بعد از طلاق تنها بودم، هر روزم بدتر از دیروز شد.
دیگر به فلاکت محض افتاده بودم که یک جرقه در زندگیام زده شد؛ یک روز دم میدان شهدا نشسته بودم که یک رفیق آمد و گفت بیا برویم پیش سیدالکریم. حس و حالش را نداشتم. از او اصرار و از من انکار. یک ساعت و نیم التماسم کرد.
تا اینکه بالاخره از رو رفتم و ترک موتورش نشستم. رسیدیم، یک سلام به آقا دادیم و رفتیم داخل. دم در به اصرار رفیقم وضو گرفته بودم. دو رکعت نماز زیارت خواندم و رفتم سمت ضریح. انگار حرم را برای ما قرق کرده بودند، هنوز هم که هنوز است، حرم سیدالکریم را اینقدر خلوت ندیدهام.
یک دور که از اول تا آخر ضریح رفتم، بند دلم پاره شد. نمیدانم چه شد، وقتی به خودم آمدم دیدم که نزدیک یک ساعت است که دارم گریه میکنم. لابهلای گریهها به همان زبان بیسوادی خودم با سیدالکریم حرف میزدم؛ «آقاجون، میگن مقام تو با امام حسین یکیه، خب یه کاری واسه ما بکن دیگه. بابا خسته شدم، منم سیدم، واسه من نکنی واسه کی میخای بکنی، تو یه کاری واسه من بکن، بعدش اگه دست من خط خورد، هر چی بگی هستم.»
پاکی من از همان روز استارت خورد. به واسطه کسی که میخواست کمکم کند، یازده ماه روی بیماریام کار کردم.
مشغول خودشناسی بودم، در اصل بزرگترین قدمهای زندگیم را همان روزها برداشتم. چون در آن دوران کار نمیکردم، کمکم احساس بیپولی کردم. بعد از مشورت تصمیم گرفتم دوباره کار رنگ بکنم. اما با کار بیگانه شده بودم. لباس کار را نمیتوانستم تحمل کنم.
یک بار رفتم سقف مغازه یکی از دوستانم را مفتی رنگ کنم، اما همین که لباس کار پوشیدم، دو سه تا مشتری وارد مغازهاش شدند. در یک آن، چنان احساس خجالت کردم که سریع لباس کار را کندم و از مغازه فرار کردم.
به هر روشی بود ولی با کار آشتی کردم و دوباره با لباسش انس گرفتم. سقف مغازه رفیق تمام نشده بود که یک پروژه دیگر خورد به پستم. یک ساختمان شش واحدی بود در خیابان خورشید. سرتان را دردنیاورم، روز تولد یک سالگیام، دویست هزار تومان پول از صاحب کار گرفتم.
بعد از حدود سه سال پاکی، دوباره ازدواج کردم. دوستی، دختر عمویش را پیشنهاد کرد و ما هم رفتیم جلو. کمی از عقد نگذشته بود که زنم سر ناسازگاری گذاشت.
نگو این بنده خدا ناراحتی اعصاب داشته و ما بیخبر بودیم. خانه را عوض کردم، گفتم شاید اوضاع بهتر شود. نهایتا دیدم نه، این زندگی آخر و عاقبت ندارد. بعد از دو سال، خودش راضی شد پول پیش خانه و اثاثیه و طلاهایی که برایش خریده بودم را بردارد و طلاق بگیرد.
با این اتفاق دوباره دو ـ سه میلیون زیر شدم، یعنی بدهی بالا آوردم. دوباره شب عید شده بود و من آس و پاس بودم، حین چه کنم چه کنمها، یک نفر پیدا شد و از انگشترهای من خوشش آمد.
من عشق انگشتر بودم، همیشه هم چهار انگشتر دستم بود. او انگشترها را میخواست و من پوللازم بودم. دیدم چارهای نیست، راضی شدم بفروشم. هم آنهایی که دستم بود را و هم سه چهارتایی که در خانه داشتم.
همان شب 700 هزار تومان پول گرفتم. بعدش به ذهنم خطور کرد که بزنم توی کار انگشترفروشی. تصمیم گرفتم از 700 هزار تومان، 300 هزار تومانش را بدهم و دوباره انگشتر بخرم. از آنجا بود که انگشترفروشی من شروع شد.
همزمان یک قهوهخانه هم راه انداختم. مغازه در پامنار بود و شراکتی. قرار بود شریکم پول بدهد و من کار کنم. کمی نگذشته بود که او پولش را کشید بیرون. پنج میلیون پول پیش مغازه بود و دو میلیون چیزهایی که خریده بودیم.
به هزار بدختی و وام و قرض پولش را پس دادم و مغازه شد مال خودم. بشدت کار میکردم. هم انگشترفروشی میکردم، هم قهوهخانهداری. ناگفته نماند که از چند وقت پیش زن سوم را هم گرفته بودم. یک زن بساز که خیلی هم کمکم میکرد.
نشان به آن نشان که ظرف دو سه سال، یک میلیون تومان پول پیش را کردیم 15 میلیون. یک ارث 25 میلیونی هم به زنم رسید که با 15 میلیون گذاشتیم روی هم و رفتیم در شاپور یک آپارتمان خریدیم. البته با کمک وام مسکن و این حرفها.
انگشترفروشی را ادامه دادم تا امروز. حدود 80ـ 70 میلیون انگشتر در خانه دارم که نمیفروشمشان و عاشقشان هستم، حدود 50 میلیون هم انگشتر در گردش دارم که میفروشم و میروم دوباره میخرم جایگزین میکنم.
بعد از سه چهار سال دوری، دوباره به کار قهوهخانه هم برگشتهام و شراکتی یک قهوهخانه کوچک نزدیک بهارستان راهانداختهام.
الحمدلله راضیام از زندگی. چک و لگدش را خیلی خوردهام، اما زمینخوردهاش نشدم. اگر هم افتادم، بعدش جان کندم و بلند شدم. اشتباه به اندازه موهای سرم کردهام، اما حداقل نگذاشتم حرفم دوتا شود؛ یک روز گفتم یا علی، هم مواد را کنار گذاشتم، هم سیگار را، تا همین الان هم پایش هستم، از این به بعد هم انشاالله. همین که 14 سال است پاک زندگی میکنم خدا را شکر.
از حسرتهایم اگر بپرسید، میتوانم یک کتاب برایتان فهرست کنم، ولی به هیچکدامشان فکر نمیکنم جز یکی. آن یکی هم بچههایم هستند، بچههایی که مفت باختمشان، مفتِ مفت. کاشکی هر دو تایشان عاقبت بخیر شوند. گاهی هم یک سر بیایند، من ببینمشان.
راوی: عباس رضاییثمرین - چمدان (ضمیمه پنجشنبه - روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد