در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
یک ساعت به ساعت کاریات اضافه میشود و تو دیگر وقت نداری دم در همسرت را ببوسی تا او کیف مکعب مربعی سرمهای را که حاوی ظرف غذا و یک چای نپتون است به تو بدهد و بگوید: به تو افتخار میکند. قاطران و فیلسوفان جلسه تشکیل میدهند تا به نویسنده حالی کنند که از منظر عقلانی کشتن انسانها مردود نیست، زیرا عقل برای نکشتن دلیل ندارد. یابوها و کاسکوها عربده میزنند: هر آن چیزی که واقعیست عقلانیست، هر آن چیز که عقلانیست، واقعیست.
چگینها و آدمخواران به نژاد خود افتخار میکنند و قدیم بودن را به رخ جدیدها میکشند و آفتابپرستان با مدرک دیپلم «های هیتلر» میگویند و تمساحها حکم را «وتو» میکنند. همه، سه بر هیچ «شکست عشقی» میخورند و ششتایی میشوند و نرخ تورم از یادشان میرود. شغالها روی پوست گورخرها شطرنجبازی میکنند.
خودمان را آماده میکنیم... همزمان یک کارگر در کارخانه میمیرد و بازیگر هالیوودی سرطان «سینه» میگیرد. شیرهای ماده به شکار میروند و شیرِ نر وظیفة خطیر «تولید مثل» را به دوش میکشد. فمینیستهای جنگل هیچ اعتراضی نمیکنند.
خودمان را آماده میکنیم، لاشخورها و رُتیلها در ساختمان مثلثی با عینکهای «گریفپیچ» با عدسیهای نمرة مثبت به ما که خودمان را آماده میکنیم، میخندند.
امید، بچة بیستوچن ساله از کرج
خلاصهکه خودتی و خودت
ربطی به سن و سال ندارد. این درد کهنة بیشتر آدمهاست. زود جوش میآورند و از کوره در میروند؛ پس از چند لحظه که آرام میشوند از برخورد گذشتة خودشان پشیمان میشوند. من هم زود جوش میآورم. خیلی زود از کوره درمیروم. کوچکترین رفتاری مرا آزار میدهد. همه میگویند خونسرد باشم. همه میگویند که بیاعتنا باشم. سخت است؛ به همه گفتهام که سخت است. باور کنید که در مقابل خیلی از رفتارها نمیشود ساکت ماند. نمیشود بیاعتنا بود، اما همه میگویند دوای درد تو همینهاست؛ نه نیاز به دارو داری و نه به دکتر. اتفاقاً دکتر هم رفتهام. او هم همین حرفها را میگوید به اضافة اینکه باید از دارو هم استفاده کنم! و چند ماه باید صبر کنم تا نتیجه کار را ببینم.
خوبی این کار این است که دکتر میگوید نتیجه کار هم دست توست؛ این داروها و درمانها فقط وسیلهاند؛ باید خودم سعی کنم.
محمود فخرالحاج از قم
ببینم...؟ تازگیها با باباطاهری، خیامی، صادق هدایتی، کسی نشست و برخاست داری؟ دور از چشم بقیه، محفل ادبی-هنریای، چیزی میری؟ قلمت متفاوتتر و بهتر شده. همین خط رو بگیر برو؛ ولی خووووب چشات رو باز کن که پا جای پاهای تکراری دیگران نذاری!
کوالانسی گیاهی
من عاشق گل و گیاهم؛ از نظر من هر چیز و هر کسی یه پتانسیل مثبت داره واسه به کمال رسیدن، اما خیلی کم پیش میاد که یه نفر وجودش رو حس کنه و ازش استفاده کنه. این رو من از بذر دونههایی یاد گرفتم که تو باغچه کاشتم. یکی از آب و خاک و دست نوازش، پلهای ساخت تا از دل خاک بیرون بیاد و به دنیای واقعی سلام بده، و یکی از خاک بستری ساخت و دست نورانی خورشید رو پس زد تا خواب از سرش نپره و همونجا موند.
من که دارم تمام تلاشم رو میکنم تا پوستهم رو بشکافم و به دنیای روشن سلام بدم؛ تو هم دستبهکار شو؛ تاریکی ارزش موندن رو نداره.
نشمیل نوازی از بوکان
رفتهم تو کتابخونه میبینم باباطاهر یه عاااالم کتاب ریخته جلوش و غوز کرده روشون و هی تند تند داره یه صفحات خاصی رو میاره و با جوهر مرکب و قلم قدیمی فرانسوی یه چیا رو خط میزنه و یه چیا رو اضافه میکنه و یه چن بار «پوف... پوف... پوف...» میکنه و میبنده و میذاره کنار! (نفسم بند اومد از این همه فعل!) بهش میگم: چی کار میکنی تو تاریکیهای این پشتمشتای کتابخونه؟ میگه: هیس... صداش رو در نیار. من از بچگی با لقمان حکیم آبم تو یه جوب نمیرفت. الان دارم اون قسمتایی رو که لقمان گفته ادب از که آموختی خط میزنم جاش مینویسم زندگی از که آموختی از گل و گیاه- نشمیل حکیم!
لشکر شطرنجی
من برای داشتن او باید خیلی آدمها و خیلی چیزها را از زندگیام میشُستم. قویترین جوهر نمک را گرفتم و همه را پاک کردم برای او. او مرا ابتدا از دسکتاپ زندگیاش پاک کرد و بعد، چون از این نیز راضی نبود، مرا از سطل آشغال آن هم پاک کرد! او هم عاشقی را در حقم تمام کرد.
۲-بعدها فهمیدم که چرا به من میگفت وزیر شطرنج! میخواست با تمام وجود، مرا از صفحة زندگیاش بیرون اندازد. حالا خودمانیم؛ درگوشی به شما هم بگویم که تازگیها فهمیدهام چرا مرا «وزیر» میدانست. چون با زدن من، لشکری از سربازان بیاثر خوشحال میشدند. او سربازی بیش نبود.
۳-وقتی که موهایت دنیای کسی است، حق نداری حوالی آرایشگاه پیدایت شود.
احسان ۸۷
آفرین! البته فقط به سومیهااااا!
طبل
اگه این کوچة تاریک حرمت قلب چراغه/ اگه این ریشة سرسخت هنوزم پناه باغه/ اگه گرمه کعبة عشق توی درههای پر برف/ اگه آوار ستون نیس رو سر شکستة سقف/ تو بدون ترانههام رو، واسة چشات سرودم/ چرا بد میکنی با من؟ من که راویِ تو بودم/ از همون روزای اول، میزدی طبل جدایی/ جادههای هوسآلود بسته بود عشق خدایی/ تَرک تو سم کشندهس واسه من یه زخم کاری/ میدونم باهام میمونی تویی که آبرو داری/ تو بدون ترانههام رو واسة چشات سرودم/ چرا بد میکنی با من؟ من که راویِ تو بودم.
علیرضا ماهری
توهم فانتزی
۱-مدتی است که دیگر، نگرانت نیستم؛ مگر میشود باشی و به نبودنت فکر کرد؟ جاذبة حضورت، سیارات را به طواف به دور خود واداشته است؛ چه لحظة باشکوهی! دستانم را به جستوجوی دستانت میفرستم؛ نیستی. چشمانم را باز میکنم، نگاهم میکند، لبخند میزند. از تمام حرفهایش فقط یک چیز یادم است؛ در خونت، شیشه پیدا کردند.
۲-جلوی آیینه میایستی، کلی ژست میگیری و بهشون میخندی اما یه دفعه لبخند روی لبت خشکش میزنه. مبهوت میشی، دیدن چند دسته تار موی سفید نگرانت میکنه. بیشتر به خودت دقت میکنی، رد پای پیری رو حس میکنی. چه حس بدی! یاد شناسنامهت میافتی؛ آه از نهادت بلند میشه که چقدر زود گذشته. چقدر آدم زود بزرگ میشه؛ به یه سنی که میرسی نگران میشی؛ شبای تولدت یه حسی کلافهت میکنه؛ توی خودت بزرگ شدن رو حس میکنی و کمکم پیر میشی؛ اما نه، پیر شدن تعبیر درستی نیست؛ اونقدر بزرگ میشی که دنیا برات کوچیک میشه.
دریا بابادی از شهر کرد
مصادره به مطلوب
۱-با چشمهایت هجوم آوردهای و قلبم را زیر گرفتهای؛ حالا دنبال متهم میگردی؟
۲-لبخندهایت را به اشتراک گذاشتهای، آن وقت دنبال «مخاطب خاص» میگردی؟!
۳-من ترس از ارتفاع دارم؛ اینقدر صدایت را بالا نبر!
۴-اینجا هیچ تابلوی ورود ممنوعی نصب نشده؛ میخواهم عاشقت شوم.
زهرا فرخی،۳۴ ساله از همدان
دیگه اگه میخوای باس سریع دس به کار شی چون همین الان شنیدم که خواجه بصیر یهو گفت: نفهمیدم... چی شد چی شد؟! چشمم روشن! بعد هم یکی از گماشتگانش رو فرستاد که سریع بره یه ۶۰-۷۰ تا انواع تابلو گردش به چپ، راست، بالا، پایین و چمدونم از اینا که میگن آیجُمنخور وگرنه پدرت رو درمیارم بزنه سر همونجا که میگی هیچ تابلویی نبوده!
آخرین نفس
این اولین بار نیست که میمیرم. بزن؛ تو هم یکی مثل بقیه! فقط این بار با بیرحمی تمام بزن. میدانی؟ دیگر رمقی برای زنده ماندنم ندارم.
اگر گریه میکنم به دل نگیر. این روزها توان حرف زدن هم ندارم؛ حتی مغزم هم درد میکند از بس که این روزها با او حرف میزنم. درد بدی است بیهوده زندگی کردن وقتی که نه راهی هست و نه هدفی برای ادامة راه. وقتی دستی هم نیست که نوازشت کند و بگوید: آرام بگیر، همه چیز درست میشود.
عشق عالمگیر
فاصلهام با تو کم است، خیلی نزدیکم؛ نزدیکتر از تن درختی به تبر و نزدیکتر از پرنده به قفس. رسیدن به تو را برای ماندنت دوست دارم و برایت دستهایم را باز نگه میدارم؛ آنقدر که سبز شوند دور من شاخ و برگهای احساس و مزرعه بیزمین قلبم گسترده شود و دیگران به من افتخار کنند که کلاغها را از نزدیک خانهها دور نگه میدارم.
با قایق کاغذیام در رودخانه کملطف قلبت رها میشوم تا شاید روزی ماهیها داستان غرق شدنم را دور پاهایت برای کوسهها تعریف کنند. اینک، شبیه فالگیر دورهگردی هستم که عاشق مشتریاش شده و چارهای جز جنگ با فالهای کهنهاش ندارد. این جنگ مرا به تو نزدیکتر میکند تا سرباز عشق شوم، پشت سنگر نگاهت پناه گیرم و غم بیتو بودن، ریشههای پرزخم روح پرتلاطمم را بسوزاند.
نفسهای آخر را به کام میکشم به امید روزی که عشق، حاکم تمام قلبها شود.
وحید علیدوستی از فرخشهر شهرکرد
محلول دلبازکن
دلم گرفته؛ درست مثل سینک ظرفشویی خونهمون. اون رو مادرم با یه خرده مایع لولهبازکن درست میکنه اما... جییینگ! (صدای جرقه تو مُخم!) به فکر ساختن یه محلول افتادم که کار لولهبازکن رو واسه دل انجام بده! اینجوری هر موقع که دلم گرفت، یکی دو قلوپ میخورم و... تازه فکر کنم بازار خوبی هم داشته باشه توی این زمونه که همه دلشون گرفتهست.
نیما از کرمانشاه
پس دوباره شدی از کرمانشااااه! هاااان؟ باز خوبه که یه همچو آدمایی مث تو هستن که اگه ترکیه و هند و چین و ماچین هم برن، بازم به صفحه خودشون لطف دارن.
غافلگیری شاعرانه
شعرها را نباید حفظ کرد؛ مخصوصاً شعرهایی را که از خواندنشان ذوق کردهای. باید یادت نمانده باشد که آن شعر هیجانانگیز را کجا خواندهای یا چرا خواندهای. فقط باید یادت باشد که بارها برای دوباره خواندنش کتابها را ورق زدهای. با خودت است؛ میتوانی پیامش را بگیری یا به کار بندی اما بیانش را نه! اصلاً اگر شعر را برای پیامهای اخلاقیِ آن میخوانی، لذت بزرگی را از دست دادهای. لذتش به این است که با شعر همذاتپنداری کنی، نه اینکه در مقام شنوندة نصیحت به آن گوش کنی. پس شعرها را حفظ نکن. بگذار آنها غافلگیرت کنند. شعرها هم دوست ندارند دچار عادت شوند. شعرها هم دوست ندارند صرف عادت هر روز تکرارشان کنی. دوست دارند برایت تازگی داشته باشند. به اطرافت نگاه کردهای؟ به کسانی که دوستشان داری؟ بهترین شعر زندگیات همانیست که کنارت نشسته است. نگذار بهترین شعر زندگیات برایت تکراری شود.
پوریا ب. جهانی
از تهران
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر