از فراز این پل با آن نورپردازی بینظیر و فضای دلنشین، تهران را بهتر میتوان دید. پلی که شبها تصویر زیبایی از تهران نشان میدهد و پل «طبیعت» نامیده شده است. کافی است برای چند دقیقه بالای پل بایستیم تا از بالا مهمان طبیعت سر سبز پارکهای آب و آتش و طالقانی شویم و اگر هم شانس بیاوریم و دانههای طراوات بخش باران دست نوازش بر سرمان بکشد، آن وقت است که زیبایی تهران برایمان بیشتر از قبل میشود، اما از همین بالا میتوان در کنار نورهای پر سویی که از خانه زرق و برقدار و خوشبخت به چشم میخورد، نورهای کمسویی هم دید که از حاشیههای تهران چشم را مینوازد و آن نورها چیزی نیست جز اینکه تصویرگر زندگی آدمهایی است که از صبح بچههایشان را در حالی که چشمانشان گرم خواب است و نمیخواهند خواب صبح را با چیز دیگری عوض کنند، اما به زور آنها را بیدار کرده و برای کار راهی کورههای آجرپزی میکنند. آنها باید در این کورهها سخت کار کنند تا لقمه نانی به دست بیاورند و شکم خواهر و برادر کوچکتر خودشان را نصفه و نیمه پر کنند تا کمتر بهانه پدر و مادرها را بگیرند که در گوشهای از شهر مشغول انجام کارهایی با حقوق ناچیز هستند.
سکانس شهر / شب / خارجی
گروه فیلمنامهنویسان و مجریان سوار اتوبوس شدند، چون با هم قرار گذاشتند نورهای کمسویی را که از بالای پل طبیعت نظارهگر بودند، دنبال کرده و به سراغ آدمهایی بروند که زندگی راحتی ندارند، اما صدایشان کمتر به گوش شنیده میشود، آدمهایی که دیگر توانی برای غر غر کردن از دست صاحبکارشان، اجاره خانههای بالا و ... ندارند و فقط به فکر لقمه نانی هستند که اگر تا شب بتوانند گیر بیاورند آنها را سر سفرهای بگذارند که در آن نه از گوشت و مرغ خبری است و نه از خورشتهای پر چرب همراه با پلوی آبکش شده. فقط یک نان بیات شده و اگر هم خیلی خوش شانس باشند یک قالب کوچک پنیر در کنار نان قرار بگیرد و آن وقت است که همان پنیر میشود دنیای پادشاهی آنها که آن شب نان را با پنیر به دهان سق میزنند.
کات!
اتوبوس پشت چراغ راهنما میایستد. در حالی که هنوز چشمک قرمز خودنمایی میکند و سبزی خودش را نشان نداده، زنی با سرعت در حالی که بچه چند ماههاش را در بغل گرفته خودش را به اتوبوس میرساند و با دست محکم به شیشههای اتوبوس میزند. او میخواهد دستمال کاغذیهایی را که در دست دارد، بفروشد، اما همه مشغول صحبت با یکدیگر بوده و توجهی به او نمیکنند، بیآنکه بدانند در فکر این زن چه میگذرد.
او نگران بچههای خردسالش است که تنها در خانه گذاشته است، بچههایی که الان گرسنه و منتظر هستند تا او با دستمزد امروزش همراه نان یک خوراکی خوشمزه هم بخرد و به خانه بیاورد؛ خانهای که در حاشیه تهران قرار دارد، جایی که پر از گرد و خاک است و به جای یک آپارتمان شیک و لوکس تا دلت بخواد زمین خاکی برای گل کوچیک دارد که اگر بچهها زمین بخورند فقط دست و پایشان زخم نمیشود، چرا که به لحاظ نبود امکانات بهداشتی یک زخم کوچک میتواند به دلیل عدم رسیدگی، به مشکلات پوستی منجر شود، حتی پدر و مادرهای این بچهها آنقدر دغدغه نان شب دارند که دیگر یادشان رفته قربان و صدقه بچههایشان بروند و فقط یک جمله به آنها میگویند: «حالا میتونی فردا بری کوره آجرپزی کار کنی یا نه؟!»
سکانس خانههای خارج از شهر / شب / داخلی
از دید آدمهای منطقه کوچه است، اما اگر ما بخواهیم نامش را بگذاریم حتما خواهیم گفت یک جای بسیار کوچک در حاشیه تهران که دور تا دور آن نه از مرکز خرید خبری است، نه از پارک و نه از شهربازی! فقط و فقط تا چشم کار میکند زمین خاکی است. فقط چند اتاق کوچک کنار هم قرار گرفته که هر کدام از آنها به عنوان خانه بچههایی محسوب میشود که در کورهپزخانهها کار میکنند.
گروه فیلمنامهنویسان از اتوبوس خارج میشود تا سری به خانهها بزند. بچهها در حالی که خوشحال هستند ـ حتما امشب پدر و مادرهایشان زود به خانه برگشتهاند ـ دزدکی از لای پردههای توری پاره نگاهی به اطراف میاندازند تا ببینند پدر و مادرها آمدند یا نه! بعضی از آنها که بیشتر از بقیه گرسنه هستند بدون پوشیدن دمپایی با سرعت به سمت در خانه میآیند، اما خبری از کسی نیست، فقط چند آدم غریبه هستند که برای سر زدن به آنها آمدهاند! از لای پنجرههای شکسته و پردههای نازک توری هم میتوان داخل اتاقها را دید. یک فرش کهنه پهن است و چند دست رختخواب در گوشه اتاق خودنمایی میکند. انگار بچهها برای سرگرم شدن روی آن پریدهاند و بازی کردهاند. از تلویزیون خبری نیست.
بچهها با آمدن غریبهها جلو میآیند و سلام میکنند. بچههای کوچکتر هم مرتب از لای پرده با بقیه دالی بازی میکنند! برایشان مهم نیست که بقیه آنها را با لباسهای مندرس ببینند یا اینکه به خاطر نداشتن دمپایی، پاهایشان با خاطر گرد و خاک محل زندگی، کثیف باشد. به این فکر میکنند که چند نفر آمدهاند تا با چند جمله محبتآمیز آنها را نوازش کنند و خندههای بلند سر دهند.
آنها آنقدر بیتوقع هستند که از پدر و مادرشان نمیخواهند هزینههای چند میلیونی متقبل شوند تا در مدرسه غیرانتفاعی ثبتنامشان کنند یا برایشان تبلت یا آخرین مدل گوشی را بخرنند، حتی بلد نیستند این واژهها را بیان کنند. فقط دوست دارند به مدرسه بروند و درس بخوانند، ولی پدر و مادرها از آنجا که نمیتوانند شکم آنها را سیر کنند قید مدرسه را هم زدهاند.
انتهای کوچه به یک سرویس بهداشتی و حمام منتهی میشود که همه از آنها استفاده میکنند. داخل حمام یک بشکه آب قرار دارد که زیر آن چراغ نفتی گذاشته شده تا آب را گرم کند و بتوانند با آب به اصطلاح نیمه گرم لباسها را بشورند.
کات!
کمی جلوتر از این خانهها چند خانواده افغانی هستند. آنها با چند تکه چوب و کشیدن موکت روی این چوبها برای زندگی یک اتاق کوچک درست کردهاند. زندگی آنها هم با جمع کردن پلاستیکها از داخل سطلهای زباله و کار کردن روی ساختمانها میگذرد. زنها هم در خانه سبزی پاک میکنند تا بتوانند از این طریق کمک خرج زندگی باشند. در کنار آنها، اتاقهای کوچکتر برای خانوادههای ایرانی است. یک زن در حالی که چادر مشکی کهنهای به سر دارد، از خانه بیرون میآید.
دل او پر از درد است. او از بیماری قلبی پسرش میگوید که مجبور شده برای معالجه، زندگیاش را بفروشد و حالا در گوشهای از حاشیه شهر تهران زندگی میکند، اما با وجود این توکل به خدا را فراموش نکرده و باز هم راضی است. در خانه او خبری از یخچال نیست، اما خدا را شکر میکند که پسرش زنده است. مشکل پسرش هنوز کاملا حل نشده و نمیتواند کار سنگین انجام بدهد.
پسرش قبل از بیماری درس میخواند و در کنارش کفاشی میکرد، ولی الان نه خانواده هزینه درس خواندنش را دارد و نه اینکه او دیگر قادر به کفاشی است، چون بعد از انجام دادن کار سنگین دست چپاش درد میگیرد. او میگوید پسرم دوست دارد درس بخواند تا دکتر مغز و اعصاب شود، اما نمیتواند هزینه تحصیلش را فراهم کند...
زن همسایه همراه با فرزندش که خوابیده بیرون میآید و او هم از نداریهایش میگوید. قصههای زندگیشان آنقدر تلخ است که هر شنوندهای را ناراحت میکند، ، ولی زمانی قصه تلختر میشود که مادران پا روی مهربانیهایشان میگذارند و بچههای کوچکشان را از خواب بیدار میکنند و به بغل میگیرند تا بتوانند از این طریق، دل حاضران را به درد بیاورند و پولی دریافت کنند؛ بچههای بیگناهی که ناخواسته وارد این زندگی شدهاند و مجبور به ادامه آن هستند. همسران آنها معتاد هستند و دیگر خبری از آنها ندارند.
سکانس معتادان در خیابانهای پایین شهر / شب / خارجی
عقربههای ساعت عدد 2 بامداد را نشانه گرفته است. همه راحت در خانههایشان خوابیدهاند، اما شهر هنوز هم شلوغ است، انگار بعضیها خواب ندارند و تازه کارشان شروع شده است. به هیچ وجه نمیتوان درک کرد که الان 2 ساعت از بامداد گذشته است. مردان و زنان زیادی در خیابانها مشغول مصرف و تزریق مواد مخدر هستند. آنقدر در توهم کشیدن شیشه، کراک و دیگر مواد مخدر هستند که متوجه آدمهای اطرافشان نمیشوند. به تنها چیزی که فکر میکنند این است که نشئگیشان نپرد.
یکی از آنها بعد از کشیدن مواد در گوشهای مینشیند. وقتی حاضران از او میپرسند چند سالش است، میگوید 35 سال. آنقدر مواد مخدر چهره او را خراب کرده که همانند یک مرد 50 ساله به نظر میرسد و نه یک جوان 35 ساله. او میگوید از سر بدبختی به مواد پناه برده است.
مرد میانسال دیگری در کنار او نشسته و میگوید من روزی برای خودم برو بیایی داشتم، اما بعد از ورشکست شدن همه چیز را از دست دادم و حالا تنها پناهگاهم مصرف مواد مخدر است. او سالهاست خانوادهاش را ندیده است.
میگوید: نمیدانم زن و 2 فرزندم الان کجا هستند. دلم برایشان خیلی تنگ شده است. روی برگشتن به خانه را ندارم. راستش بعد از چند سال برگردم و به آنها بگویم که سوغات سالهای دوری از شما اعتیاد است؟ نه نمیتوانم...
قطرات اشک از گونه مرد سر میخورد، اما او باز هم ترجیح میدهد به جای ترک کردن، غرق در مواد مخدرش باشد، چون میگوید من به ته خط رسیدهام و ته خط یعنی...
ساقیها با موتور مشغول گشتزدن هستند تا ببینند به چه کسی میتوانند جنس بفروشند. در کنار آنها ماشینهای مددکاران اجتماعی شهرداری مشغول جمعآوری کارتنخوابها هستند تا آنها را به گرمخانهها ببرند که یک شب غذای گرم بخورند و با آسودگی بخوابند.
البته کارتنخوابها و معتادان گاهی راضی نمیشوند به گرمخانهها مراجعه کنند، چون بیم آن دارند تا مبادا موادشان را بگیرند، مددکاران با آنکه هر شب در معرض آسیبهای فراوان از طرف این افراد هستند، اما این سختی را به جان میخرند و سعی میکنند هر شب در نهایت آرامش با این افراد حرف بزنند تا آنها را راضی کنند تا همراهشان به گرمخانهها بروند. آنها با یک دست آسیبهای تهران را حل میکنند، اما دلسرد نیستند و هر روز امیدوارند تا دستهای دیگر هم برای حل این مشکلات به کمک آنها بروند.
سکانس گرمخانه خاوران / شب / داخلی
گرمخانه خاوران، بزرگترین گرمخانه تهران است که هر شب میزبان بیش از 400 نفر است. یک سوله بزرگ که با تختهای 3 طبقه پر شده است. مسئولان این گرمخانه قبل از راه دادن معتادان یا افراد بیخانمان ـ که از طریق مددکاران اجتماعی شهرداری راهی این مرکز شدهاند ـ آنها را ثبتنام میکنند و بعد از آنها میخواهند حمام کنند و یک وعده شام به آنها داده میشود.
یکی از مسئولان این گرمخانه میگوید از آنجا که معتادان مواد زیادی مصرف میکنند باید غذای شام آش یا سوپ باشد، چون غذای سنگین به اوردوز کردن آنها منجر میشود. او میگوید افراد معتاد و کارتن خواب بعد از شام میتوانند بخوابند و فردا صبح بعد از خوردن صبحانه باید گرمخانه را ترک کنند. در واقع پذیرش آنها از ساعت 5 عصر شروع میشود و تا صبح خواهد بود. راهاندازی این گرمخانهها به این دلیل است که شاید معتادان بعد از مراجعه به این مرکز با خودش تصمیم بگیرند هنوز هم امیدی هست و هنوز هم راهی برای تغییر وجود دارد...
فاطمه عودباشی / جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد