موسی بی‌عصای هالیوود و چند داستان دیگر

سینمای جهان در کشور هنردوست ما دنبال‌کنندگان بسیاری دارد. از این رو در این فرصت نگاهی داریم به چند فیلم از محصولات اخیر سینمای بیگانه؛ سینمایی که هر روز رفاقتش را با ما بیشتر می‌کند.
کد خبر: ۷۸۱۰۹۳
موسی بی‌عصای هالیوود و چند داستان دیگر

از برکه‌ای که دریا را پس زد می‌گوییم (فیلم ایدا)، مروری می‌کنیم بر دو بزرگداشت از فرضیه‌پردازانی که بزرگی‌شان همه شعار است و منتظر می‌مانیم تا روزی کسی از نظریه‌پردازان بزرگمان یاد کند (فیلم تئوری همه چیز و بازی تقلید). از موسی بی‌عصا (هجرت: خدایان و شاهان) و ناخودآگاه عدالت (قاضی) هم صحبت خواهیم کرد‌ به این امید که ورزیده شویم و روزی بتوانیم از رسانه فیلم نگرش‌ها و پیام‌هایمان را اینچنین آرام و در لفافه بیان کنیم. باور کنید ما راست می‌گوییم، اما درست نمی‌گوییم.

هجرت: خدایان و شاهان (ریدلی اسکات)‌

گزیده‌هایی تحریف شده از زندگی موسی پیامبر. داستان از جوانی حضرت موسی(ع) و در قصر فرعون شروع می‌شود و تا نگارش کامل تورات ادامه می‌یابد.

وقتی به کارنامه ریدلی اسکات نگاه می‌کنیم، می‌توانیم ردی از فلسفیدن او و نظرات هستی‌شناسانه‌اش را که دیگر می‌توان به ضرس قاطع گفت به بیراهه رفته است، مشاهده کرد. نگاه دینی او را به روشنی می‌توان از فیلم قلمرو بهشت به سال 2005 و ادامه این نگرش را در پرومتئوس در 2012 مشاهده کرد؛ حالا هم که در فیلمی در مورد پیامبر قوم یهود. با کمی توجه می‌توانیم نگاه اومانیستی او را در جای جای فیلم مشاهده کنیم؛ خبری از معجزات معروف حضرت موسی و حتی عصای او نیست، دریا شکافته نمی‌شود بلکه کم‌عمق و خشک می‌شود یا فرعون که در پایان زنده می‌ماند. سعی شده همه چیز با استدلال عقلی بیان شود که در مورد چنین موضوعاتی پسندیده نیست و واقع پذیر هم نمی نماید.

در فیلم خبری از هارون برادر و همراه موسی نیست و ارتباط موسی و فرعون به‌عنوان برادری در فیلم جریان‌ساز است. تونی اسکات فیلمساز فقید سینما، برادر کوچک ریدلی اسکات بود که سال 2012 خودکشی کرد. در یک نگاه فرامتنی به فیلم می‌توان به تلویح، نکاتی را درباره برادری آن دو استخراج کرد. به محض اتمام فیلم نوشته‌ای چنین می‌آید: برای برادرم تونی اسکات.

ایدا (پاول پاولیکوفسکی)‌

سفر راهبه‌ای از برکه دینداری به دریای دنیای واقعی. در سفر ایدا برای آشنایی با تنها بازمانده خانواده‌اش رازهایی برایش آشکار شده و در پی آن او با دنیای بیرون از صومعه آشنا می‌شود.

فیلم داستان انتخاب بین دین و دنیاست، انتخابی که نهایتا هوشمندانه و با استقلال کامل است. ایدا که تا یادش می‌آمد در صومعه بوده و با دنیای بیرون ناآشناست به واسطه خاله‌اش با دنیا و مواهب و لذت‌های آن آشنا می‌شود و بعد دست به انتخابی روشن و دانسته می‌زند، میان راهبه شدن یا زندگی به‌عنوان یک زن عادی.

فیلم مرا به یاد داستان آخرین وسوسه مسیح (نوشته نیکوس کازانتزاکیس که مارتین اسکورسیزی آن را به فیلم درآورد) می‌اندازد که در آن گفته می‌شود: در وسوسه‌ای شیطانی مسیح بر صلیب، به زندگی عادی برگشته و حال که پیر شده، خشنود است و لبخند می‌زند که فدا نگشته، اما در اینجای داستان عیسی سرش را بشدت تکان می‌دهد، خود را از این افکار و وسوسه شیطان می‌رهاند و خدا را سپاس می‌گوید، به اوج ایثار می‌رسد و مصلوب چشم فرو می‌بندد.

قاب‌بندی‌های فیلم بسیار زیبا و هنری است. نماها مانند عکس‌هایی هنری است که به توالی به نمایش درآمده و قاب‌های درایری (کارل تئودور درایر، فیلمساز فقید دانمارکی در فیلم مصائب ژاندارک بسیار از قاب‌بندی‌های غیر‌عادی و تعریف نشده استفاده کرده است) فیلم بخوبی در القای احساس موفق است.

ایدا بسیار موجز است؛ جامع و مانع، داستان خود را تنها در 80 دقیقه می‌گوید که این باتوجه به سیاه و سفید بودن فیلم، آن را از افتادن به دام خسته‌کنندگی می‌رهاند و اینها تمهیدات کارگردان خوب لهستانی پاول پاولیکوفسکی است که نردبان هنری قرصی برای صعود در فیلمسازی دارد. فیلم تا به اینجا بیش از 60 جایزه کسب کرده که در بین آنها می‌توان به اسکار بهترین فیلم خارجی زبان سال 2015 اشاره کرد.

بازی تقلید (مورتن تیلدام)‌

بعضی مواقع افرادی که مردم هیچ تصوری از آنان ندارند، کارهایی می‌کنند که کسی تصورش را نمی‌کند. داستان زندگی آلن تیونینگ، ریاضیدانی که هیتلر را شکست داد.

در اسکار امسال انگلیس با فیلم‌هایی چون آقای ترنر، تئوری همه چیز و بازی تقلید، گویا به ساخت فیلم‌های زندگینامه‌ای تمایل داشت. به نظر می‌رسد این فیلم از آن دو اثر دیگر بهتر بود. نه کسالت‌باری ترنر را داشت و نه نظم کشنده تئوری را. بازی تقلید همان نظم فیلم‌های انگلیسی را دارد و کاملا فرمولی است، اما نکته‌ای که آن را از خشکی و نگاه غیرخلاقانه این دست از فیلم‌ها می‌رهاند، موضوع آن است. انیگما، رمزی است که تیونینگ و همکارانش در پی کشف آن هستند، فیلم هم مانند همان معما طراحی شده است. سکانس‌های معمایی فیلم یکی‌یکی کشف می‌شود و فیلم را با گره‌افکنی‌ها و گره‌گشایی‌های مدام از بطالت نجات می‌دهد؛ سکانس‌های معمایی که درست است (مانند فیلم تئوری همه چیز) در فیلم چیده شده‌، اما این چینش هوشمندانه بوده است. صحنه‌های معمایی( بگذارید اسمش را عامل جذابیت فیلم بگذاریم) فیلم با سیر صعودی از ابتدا به انتها می‌روند.‌ انتخاب بندیکت کامبربچ با سابقه بازی در سریالی چون شرلوک هولمز و فیلمی چون هاوکینگ بجاست. این پیشینه، بازی‌اش در نقش آلن تیونینگ را باورپذیر جلوه داده است. فیلم پر است از جمله‌های قصار و سکانس‌های جذاب که هر فیلمی را به اوج می‌برد، هرچند براساس حقیقت بودنش را باور نمی‌کنم.

قاضی (دیوید دوبکین)‌

قاضی که مورد قضاوت قرار می‌گیرد و وکیلی که با عشق از تنفر خود دفاع می‌کند. فیلمی در ستایش خانه، خاطره و خانواده.

فیلمی که به‌خاطر مدت زمان طولانی‌اش و از آن مهم‌تر مضمون دادگاهی‌بودنش انتظار می‌رفت جدی و حوصله سربر باشد، با کمک خرده پیرنگ‌های روایت و بازی روان و خوب بازیگرانی چون رابرت داونی جونیور، رابرت دووال و بیلی باب تورنتون از ورطه بطالت‌انگیزی می‌گریزد.

روی قبر مادر خانواده که فوتش مسبب دور هم جمع شدن دوباره خانواده است، نوشته شده «بخشش نشانه‌ای از عشق است». فیلم بخوبی پروسه تبدیل شدن نفرت به عشق را به واسطه وابستگی خونی و خانواده نشان می‌دهد که این نقطه قوت فیلم به شمار می‌رود و در مقابل اگر بخواهیم نقطه ضعفی برای آن متصور شویم، داستانگویی بی‌حد و نالازم آن است. این خوب است که فیلم‌ها مخصوصا در این زمانه که اکثر آنها پایانی باز به بهانه به فکر واداشتن بیننده دارند، داستانگوست و روایت خود را تا پایان تعریف می‌کند، اما وجود خرده پیرنگ‌هایی که فقط فکر را از پیرنگ اصلی دور می‌کنند و شاخ و برگ اضافی هستند که هرس آنها و حذفشان به فیلم آسیبی نمی‌رساند و چه‌بسا آن را قوی‌تر می‌کند، می‌تواند ایراد این فیلم محسوب شود.‌ به هر حال قاضی در کنار پرداخت سبکسرانه‌اش (به هر حال نباید فراموش کنیم دیوید دوبکین یک کمدی‌ساز است)، فیلم خوبی است و دیدن داونی جونیور این روزها‌ بیرون از لباس مرد آهنی و خارج از بلاک باستر‌ها هم خود استثناست و لذتبخش.

تئوری همه چیز (جیمز مارش)‌

نگاهی به هستی‌شناسی از دریچه علم و عشق. فیلمی براساس زندگی پروفسور استیون هاوکینگ نظریه‌پرداز و فیزیکدان معاصر. تا زندگی هست امید هم هست.

فیلم به خاطر زندگینامه‌ای بودنش و بازیگر نقش اولش که جوایز سینمایی را هت‌تریک کرد (ادی ردمین به‌خاطر بازی در نقش هاوکینگ جایزه بازیگر نقش اول بفتا، گلدن‌گلوب و اسکار را از آن خود کرد) بر سر زبان‌ها افتاد. فیلمی که خوب است، اما می‌توانست بهتر باشد.

جزئی‌نگری دوربین به فرمان جیمز مارش، کارگردان فیلم و زحمت بنویت دلهوم، فیلمبردار آن را می‌توان مسبب درخشش ردمین دانست. اما همین کارگردانی و فیلمبرداری و تا حدی تدوین در جای دیگر فیلم را زمین می‌زند! فیلم بیش از اندازه منظم است و در میان خط‌کشی‌ها حرکت می‌کند؛ صحنه‌هایی هستند که فرضیه هاوکینگ را در فیلم تداعی می‌کنند که اتفاقا هوشمندانه‌ بوده و با خوش‌ذوقی طراحی شده‌ است، اما آن‌قدر متعدد بوده و با فواصل مترتب در فیلم تکرار می‌شود که لوث به نظر می‌آید. همین اتفاق برای صحنه‌های احساسی هم افتاده؛ آن‌قدر از ابتدای فیلم صحنه احساسی می‌بینیم که دیگر در انتها بی‌حس می‌شویم و صحنه‌های پایانی، حتی آن فلش‌بک فوق‌العاده هم رویمان بی‌تاثیر است. انگار این سکانس‌ها بعد از اتمام به فواصل معینی در فیلم کاشته شده‌ است.

فیلمنامه از روی کتابی به نام «سفر به بی‌نهایت: زندگی من با استیون» به قلم جین وایلد هاوکینگ، همسر استیون هاوکینگ اقتباس شده است (به غیرواقعی بودن داستان که در بسیاری از سکانس‌ها مشخص است اشاره نمی‌کنم) و بسیار به متن آن وفادار است، که این یکی از دلایل عمده اشکالات پیش گفته در فیلم است. فیلم در بسیاری از پیام‌رسانی‌هایش گویا نیست، هاوکینگ خدا را در چند جای فیلم نفی می‌کند، اما به نظر می‌رسد در سکانس سخنرانی و در پایان فیلم از حرف خود برمی‌گردد، هر‌چند‌ در جهان واقع او بارها صراحتا گفته ‌ خداناباور است. مستندها و فیلم‌های زیادی از روی زندگی و نظریات عجیب هاوکینگ ساخته شده‌ که فیلمی با بازی بندیکت کامبربچ در سال 2004 با نام هاوکینگ یکی از آنهاست.

میلاد حاتمی‌ /‌ جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها