مردی که 46 سال است در پارک ملت عکاسی می​کند

جوون که بودم خیلی خوشگل بودم، قد کشیده، سینه‌کفتری، چهارشونه، سیبیل از بناگوش در رفته، موها فرفری، صورت تمیز و سفید، کلاه شاپو، اما داشتیم بارمی‌زدیم، جک باربر ناغافل در رفت و خورد تو گیجگاهم، چشمام چپ شد بعدشم یه بار با دزد درگیر شدم، تیزی کشید، دستمو کشیدم، چهارتا انگشت رو رد کرد، اما خورد به پنجمی...
کد خبر: ۷۴۶۶۲۸
مردی که 46 سال است در پارک ملت عکاسی می​کند

اسمم احمد، احمد راد، اما همیشه خواهر برادرا و قوم و خویش و رفقا صدام می‌کنن بهروز. سال 1327 توی همین تهرون به دنیا اومدم. بچه چهارراه امیریه هستم. ته تغاری خونه بودم. دو تا برادر، یک خواهر و آخر سر هم من. شش یا هفت سالم بود که پدر و مادرم مُردن. منم پیش برادرهای بزرگ‌تر موندم. برادرا بزرگم کردند. هر دوتاشون نظامی بودن و خلاصه هرجوری بود منو سر و سامون دادن.

تا کلاس ششم بیشتر درس نخوندم، بچه شر و شیطانی بودم. با رفیق و رفقای مدرسه، حسابی معلم‌ها رو اذیت می‌کردم، تا دلتون بخواهد شر بودم برای همین اصلا اسم مدرسه‌ها و معلم‌هام یادم نیست، از بس که هر سال می‌انداختنم بیرون و برادرها مجبور بودن که اسمم را مدرسه دیگری بنویسن.

ده سالم که بود افتادم دنبال کار، اتفاقی و بزن بهادری شدم شاگرد عکاس محلمون. وردستش می‌ایستادم و هر کاری که می‌گفت انجام می‌دادم، نگاتیو می‌بردم تاریک‌خونه، عکس چاپ می‌کردم، عکس سه در چهار می‌گرفتم، پادویی می‌کردم تا پونزده شونزده سالگی. کم‌کم دوست داشتم برای خودم کار کنم، جوونی بود و کله پر باد. یک کمی پول جمع کرده بودم، چه کنیم؟ چه نکنیم؟ رفتم بازار اولین دوربینم رو خریدم. هنوز هم قشنگ یادم هست. دوربین لوبیتل دوی اصل روس بود؛ از این دو لنزه‌ها. اون موقع بیشتر دوربین‌ها روسی بودن. یک دوربین آنالوگ تمیز. 25 تومن ناقابل دادم و خریدمش.

دیگه تمام فکر و ذکرم عکاسی بود، دوست داشتم از آرتیست‌ها فتو بگیرم؛ رفتم لاله‌زار. عصر تا شب با سه تا عکاس دیگه در لاله‌زار راه می‌رفتیم و از آرتیست‌ها و لوطی‌ها عکس فوری مینداختیم و تندی می‌بردیم تاریک‌خونه. بعد برمی‌گشتیم و می‌دادیم دستشون، هر عکس یک تومان. بعدها گفتن که پارکی توی خیابان پهلوی ساخته شده، پارک بزرگ و خوشگلی است، ما هم اومدیم اینجا ببینیم چه خبره. دیگه موندگار شدیم تا امروز. 46 ساله میام اینجا از رهگذرهای پارک عکس می‌گیرم. با گل، با بلبل، با سرو، با چنار، روی چمن، پای نیمکت، کنار دریاچه، بغل مجسمه، دونفری، تک نفری، پرتره، تمام قد، با لبخند، با اخم، زیر بارون، توی برف، ظل آفتاب، برگ ریزون پاییز، شکوفه بهاری و... موهای سرم را ضربدر ده کنی هم کم است اگر بگویم از مردم عکس انداختم.

دوست و رفیق زیاد داشتم، راستش خیلی رفیق باز بودم. اینجا چهل تا عکاس بودیم حالا شدیم چهار تا! یا سرشون رو گذاشتن زمین و مُردن یا سکته غم نون رو خوردن و افتادن گوشه خونه یا معتاد تریاک و هروئین‌شدن و آواره کوچه پس کوچه‌ها و جوی آب. اون موقع‌ها مردم خیلی عکس مینداختن، دست کم روزی چهل پنجاه تا قرعه به اسم هرکدوممون می‌افتاد، یعنی چهل پنجاه تومن. پول کمی نبود، اما عقل نبود. می‌دونی؟ همه پول‌ها رو خرج دوست و رفیق می‌کردیم و عین خیالمون نبود ولی حالا عقل هست، اما پول نیست.

این بستنی‌فروشی روبه‌روی پارک رو می‌بینی؟ این یک مغازه 18 متری بود، اون موقع گفتن بیاید بخرید 250 تومن، مُفت. هیچ کدوممون اونقدر عقل نداشتیم که بریم اینجا رو قولنومه کنیم. فکر می‌کردیم پاشنه همیشه به همین در می‌چرخه. نگاتیو‌هامون رو می‌بردیم عکاسی «سایه روشن» بغل پارک، «راک فیلم» سر محمودیه یا «چکاوک» سر پارک وی، حالا همون مغازه رو میلیاردم نمی‌شه خرید. تو خیالمون نبود که یه جای ثابت برای خودمون عکاسخونه داشته باشیم. کی فکرشو می‌کرد یه روزی تلفنی کشف بشه که همه جا دنبالت باشه، بعد همون تلفن دوربین داشته باشه و بدتر این‌که دست هرکسی باشه؟ هان؟ کی فکرشو می‌کرد؟

این جوون‌ها پاشون که به در پارک می‌رسه، گوشی‌هاشون رو در میارن، هرهر و کرکر، خوش و الکی از خودشون عکس می‌گیرن. برای هم شاخ می‌ذارن، لبشون رو کج و کوله می‌کنن، چشماشون رو گرد می‌کنن، دستشون یه ور و پاشون یه ور دیگه. معلوم نیست این عکس یا رو جلد مجله فکاهی! دائم هم به این عکس‌هایی که من نمونه رو کارتن چسبوندم و گذاشتم رو نیمکت، نیگا می‌کنن، می‌پرسن «آقا عکس میندازی؟ چنده؟ عکاسی؟» بعد که می‌بینن جواب چشمک‌هاشون رو نمیدم می‌گن آقا حشیش داری؟ تریاک چی؟ جون من شیشه رو که داری؟ خوب! شما باشی اعصابت خرد نمی‌شه؟ جوون جوون دنبال خلاف سنگین‌اند.

سال 54 بود که زن گرفتم، اون زمان نظام‌آباد زندگی می‌کردم، زنم همسایه‌مون بود. عاشقش نبودم نه، دختر تر و تمیز و پاکی بود. ظاهری و باطنی. باباش خدا و پیغمبر رو می‌شناخت. گرفتمش و زندگی رو شروع کردیم. بعد مدتی که خرج زن و بچه زد بالا رفتم اداره راه و ترابری. اوایل انقلاب بود. گواهینامه پایه یکم رو گرفتم و شدم راننده باربرهای سنگین. چشمم رو ببین چپ شده. اهان! اینو سر کارم از دست دادم. من جوون که بودم خیلی خوشگل بودم. عکسمو ببین. قد کشیده، سینه‌کفتری، چهار شونه، سیبیل از بناگوش در رفته، موها فرفری، صورت تمیز و سفید، کلاه شاپو. ماجرا این بود که داشتیم بار می‌زدیم یهویی زنجیر جک بارانداز در رفت و خورد تو گیجگاهم، چشمم چپ شد. شش ماه افتادم گوشه بیمارستان و هفت بار عملم کردن که افاقه نکرد. همین ناقابل شد 65 درصد نقص عضو و از رانندگی برم داشتن گذاشتنم نگهبانی، یه مدتی نگهبان اداره‌مون تو رباط کریم بودم که دزد اومد. اونجا هم با دزد درگیر شدم که تیزی کشید، از چهار تا انگشتم رد شد و خورد به پنجمی. دو تا بندش پرید که پرید. دیگه واقعا معلول شدم که سال 85 برام بازنشستگی صادر شد.

اشتباه تو زندگی‌ام تا دلت بخواد داشتم، خیلی زیاد ولی هیچ کدوم رو یادم نمونده، نخواستم که یادم بمونه، بشینم غصه چی رو بخورم آخه؟ چه فایده داره؟ گذشته‌ها گذشته. جوونیه و خامی. تا دلت بخواد خامی کردم. اونجا که گفتم عاشق زنم نبودم راست گفتم، اما عاشقش شدم چون که زندگی من رو جمع کرد. تو این شهر بزرگ انواع بدبختی و خلاف وجود داره، اگر زنم حواسش به زندگی نبود شاید من هم دچارش شده بودم. بزرگترین شانس زندگی‌ام اینه که خونه دارم، اون موقع‌ها راه و ترابری تعاونی زده بود به کارمنداش خونه می‌داد. ما هم سه هزار و پونصد تومن خرد خرد دادیم که برامون تو ولنجک یک واحد آپارتمان ساختند. تا چند سال پیش هم اونجا زندگی می‌کردم که دختر شوهر دادم و پسر زن دادم و مجبور شدم بفروشمش خرج جهیزیه و عروسی‌شون کنم، اما خوب الانم راضی‌ام. خونه‌ام سعادت آباده. حالا یه آپارتمان کوچیک‌تر. چه اشکالی داره؟

منفورترین چیزی که تو زندگی ازش بدم می‌آد و کابوس شب و روز من شده، همین اسباب‌بازی که بهش می‌گن تلفن همراه. واقعا بدم میاد. ما را از کار و کاسبی انداخته. میان جلوی ما ژست‌های مسخره می‌گیرن و صدبار یک دکمه را فشار میدن که مثلا عکس بگیرن. نه به نور دقت می‌کنن، نه به کادر کاری دارند، نه به فضا توجه‌ای، هیچ. تا همین چند سال پیش کار و کاسبی خوب بود ولی الان اصلا. ساعت دوازده ظهر میام تا شش، هفت عصر، سه نفر چهار نفر بیان بگن یک عکس از من بگیر، شده روزهایی که یک قران هم کاسب نبودم.

در ذهنم هیچ آرزویی ندارم، آخه 67 سالگی که آدم آرزویی نمی‌توونه بکنه. همین که زندگیم خوبه، زنم خوبه، بچه‌هایم آخر عاقبت بخیر شدن. برای من بسه و زیاد. فقط دوست داشتم این هوس عکس گرفتن از سرم می‌افتاد، می‌رفتم گوشه خونه استراحت می‌کردم و این آخری‌ها بدن را از قید این ترافیک و برو و بیا راحت می‌کردم.

راوی: فهیمه‌ سادات طباطبایی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
روایت اول، شرط پیروزی

در گفت‌وگو با دکتر سیدمرتضی موسویان، ضرورت و اهمیت داشتن دکترین در رسانه و دلایل قوت و ضعف رسانه‌های داخلی و معاند را بررسی کرده‌ایم

روایت اول، شرط پیروزی

نیازمندی ها