کمانعلی رهنما هستم. سال 1357 در روستای نظرعلی بلاغی شهرستان بیلهسوار به دنیا آمدم، در استان اردبیل. پنج برادر و چهار خواهر بودیم من بچه پنجم خانواده بودم. در همان روستا چهار کلاس درس خواندم، اما آن موقعها رسم بر درس خواندن نبود. بچه از همان بچگی باید کار میکرد تا کمکخرج پدر باشد. این شد که سال 69 ترک تحصیل کردم و با همان سن و سال کم برای کار رفتم اردبیل، تا شاید بتوانم جایی کار کنم و پولوپلهای برای خودم جمع کنم. 14 سال بیشتر نداشتم و کاری هم بلد نبودم. جایی بهتر از قهوهخانه برای کار کردن پیدا نکردم. دو سال اول کژدار و مریز گذشت، کار میکردم و پولی میگرفتم. سیگار و تریاک را تازه شناخته بودم و گاهی میدیدم که میکشند، اما سراغشان نمیرفتم. از سال سوم که سال 72 بود، بتدریج در تور افرادی افتادم که به قهوه خانه رفت و آمد میکردند، و مصرف مواد را شروع کردم.
همین طور که یواش یواش میزان مصرفم بالا میرفت، رفتم در یک کارگاه خیاطی برای شاگردی. این کار را یاد گرفتم. 19 سالم که شد رفتم خدمت. در طول خدمت هم گاهی سیگار و تریاک میکشیدم. بعد از خدمت، ماجرا پیچیدهتر شد. کمکم با آدمهایی آشنا شدم که هروئین میکشیدند و همین باعث شد به سمت هروئین کشیده شوم. همان زمانها گاهی وارد فاز شیشه و کراک هم میشدم. اوایل که هروئین میکشیدم، به ذهنم رسید اگر نامزد کنم و وارد زندگی شوم شاید این کارها از سرم بیفتد و ترک کنم. هروئین لامصب یک ویژگی مهم دارد و آن هم فریب مصرفکننده است. فکر میکنی هر وقت اراده کنی میتوانی ترک کنی، اما زهی خیال باطل. زمان گذشت و دیدم توانایی ترک ندارم، به نامزدم ماجرا را توضیح دادم. بهش گفتم طلاق بگیریم، اما مگر قبول میکرد از من اصرار و از او انکار! با توسل به راههای مختلف اذیتش کردم تا اینکه برادرش فهمید و از من شکایت کرد. در نهایت در محضر او را راضی به طلاق کردند و کار تمام شد. سر تا ته ازدواجم فقط دو سال دوام داشت! دو سالی که بیشتر از نامزدم به فکر مصرف هروئین بودم، در عین حال البته قبول هم نمیکردم که معتاد شدهام. وقتی معتادی را میدیدم که از خانهشان فراری شده به او نیشخند میزدم و حتی گاهی زیر لب یک چیزهایی حوالهاش میکردم! کارتنخوابها را میدیدم دلم برایشان میسوخت، نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظار خودم است.
بیست و شش ساله بودم زمانی که از خانه زدم بیرون. هر طور شده پول کرایه اتوبوس جور کرده و راهی تهران شدم. باید بیشتر مصرف میکردم، اما در اردبیل گیر نمیآمد. خماری اذیتم میکرد. در تهران، هروئین و شیشه و کراک بلایی سرم آورد که به چند ماه نرسیده، در پل خزانه کارتنخواب شدم. از کارهای خلاف، پول مواد را تامین میکردم. حتی یک بار وقتی حسابی گیر کردم، تصمیم گرفتم گدایی کنم. در ترمینال دستم را پیش دو جوان دراز کردم، اما نتوانستم چیزی بگویم و پول بخواهم، رویم نشد. دیدم در ترمینال نمیشود، خواستم بروم در کوچهها و با زدن در خانهها، گدایی کنم. اولین در را که زدم، خانمی در را باز کرد. چشمهایمان به هم گره خورد. هم او میدانست من برای چه زنگ خانه را زدم و هم من، اما باز هم نشد، نتوانستم. آدرسی پرسیدم و برای همیشه از خیر گدایی گذشتم. روزهایم بی هیچ هدفی میگذشت. روزها به دنبال مواد به آب و آتش میزدم و شبها از درد به خود میپیچیدم. دار و ندارم کارتنی بود که در کنار پل خزانه زیرم انداخته بودم و رویش میخوابیدم. هر کسی از کنارم میگذشت چیزی زیر لب زمزمه میکرد و میرفت. بعضیهاشان هم راهشان را کج میکردند تا از شر من در امان باشند. بیکار و بیعار روزهای عمرم را سپری میکردم و تنها فکر و ذهنم تهیه مواد بود.
کار به جایی رسید که دیگر قدرت حرکت هم نداشتم، سال 86 بود. حتی نمیتوانستم آشغال جمع کنم و بفروشم و مواد بخرم! جنازههایی را موقع بردن میدیدم که تا همین دیروز باهم کنار جوب میخوابیدیم! برای من هم شمارش معکوس شروع شده بود. میدانستم که همین روزها، جنازه من را هم میآیند جمع میکنند و میبرند. تصمیم گرفتم دوباره به اردبیل بیایم. حداقل در اردبیل میتوانستم در خانه پدری و دور از سرما بخوابم. رفتم ترمینال آزادی، اما هیچ اتوبوسی حاضر نشد مرا به اردبیل بیاورد. التماسهایم فایدهای نداشت، هیچ رانندهای نمیخواست مسافرانش با دیدن من حالشان بهم بخورد. بعد از چند روز، شاگرد یکی از اتوبوسها که مرا میشناخت، حاضر شد سوارم کند و بیاوردم اردبیل، اما نه در خود اتوبوس، در بوفهاش. نمیخواست مردم با دیدن سر و وضع من و لباسهایم، ناراحت شوند!
به اردبیل که رسیدم حتی یک ثانیه هم شکنجههایی که در کارتنخوابی کشیده بودم از ذهنم خارج نمیشد. خسته شده بودم، از حال و روزم، از زندگیام، از همه چیز. تصمیم گرفتم ترک کنم. به خودم گفتم «یا ترک یا مرگ». در زمستان سال 86 و درست 3 روز مانده به شروع محرم تصمیمام را با خوابیدن در خانه عملی کردم، بدون اینکه از کمپ و دکتر کمکی بگیرم. نماز میخواندم و دعا میکردم. اولش 3 روز پشتسر هم در خانه خوابیدم. درد بود که میکشیدم. دردی که از حد تصور هر کسی بیرون است. یکی دو جای بدنم سوراخ شده بود و از سوراخها چرک بیرون میآمد. در خانه قدم میزدم و از درد مینالیدم. گاهی از حال میرفتم و تشنج میکردم. چشمهایم را که باز میکردم، میدیدم فقط «ننه»ام بالای سرم است. تنها همدمم در آن روزهای سخت و طاقت فرسا بود. پدرم هم که یک پیرمرد و کارگر بود، هر چند روز یکبار کمی پول به من میداد. دو سال تمام روزهایم اینچنین گذشت. استخوان هایم درد میگرفت. داد میزدم، گریه میکردم و در نهایت کمی درد تسکین پیدا میکرد.
بالاخره مزد زحماتم را گرفتم. تا دم مرگ رفته بودم، اما برگشتم. سال 88 بود که دیگر برای همیشه از شرش خلاص شدم. زندگیام از این رو به آن رو شد. حالم که خوب شد، ماهها خودم را وقف آدمهایی کردم که میخواستند ترک کنند. میرفتم خانهشان و از آنها نگهداری میکردم. دوست داشتم بدانند من در کنارشان هستم و قوت قلب بگیرند. حدود 20 نفر را ترک دادم. بعد از چندی ترد دوست دوران کودکیام «حبیب کوهی» رفتم. خیاط بود ازش خواستم کمکم کند. بنده خدا خیلی تحویلم گرفت، حتی کلید مغازهاش را به من داد. مشغول شغلی شدم که از آن سررشته داشتم. کار میکردم و پولهایم را پسانداز.
کمی که وضع مالیام بهتر شد، خواستم به زندگیام سر و سامان بدهم و ازدواج کنم. از طریق یکی از آشنایان با دختری آشنا شدم. همه سرنوشتم را از سیر تا پیاز برایش صادقانه گفتم. وقتی صداقتم را دید و مطمئن شد که برگشتهام، قبول کرد و نامزد شدیم. بعد از نامزدی، تلاشم را بیشتر کردم، حدود یک سال بعدش، یعنی سال 90 عروسی گرفتیم و زندگیمان شروع شد. حدود یک سال بعدش هم خدا دختری به ما داد که الان شیرینی زندگیمان است. این روزها یک مغازه خیاطی در یکی از خیابان اصلی شهر دارم و از زندگی راضی هستیم. هم من و هم همسرم.
دیگر کاری به گذشته ام ندارم. آدم اگر مدام به پشت سرش نگاه کند جلو را نمیبیند و زمین میخورد. باید فقط پیش رو را دید و حرکت کرد. چند سالی است که در زندگی حسابی محتاط شدهام. حتی اگر در جایی چایی بخورم دقت میکنم که آیا چای است یا چیز دیگر. کاش بقیه هم همیشه احتیاط کنند، حواسشان به دوروبرشان باشد، به دوستهاشان، به همه چیز. آدمکه گرفتار شود دیگر برگشتن سخت میشود، هر کسی از عهدهاش برنمیآید... .
راوی: توحید مهدوی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد
موفق باشی
امیدوارم تا پایان عمرت دست از ترك دادن دیگران برنداری