در یک خرابه زندگی‌می‌کردند. پرسیدند فردا چه غذایی می‌آورید، گفتم «کباب». پسر 7ساله جواب را که شنید، رو کرد به مادرش و گفت: «مامان کباب چیه؟»...
کد خبر: ۷۳۸۶۱۰
مرگ همسـر کمرم را شکست...

محمد افشاریان هستم، سال 1329 در کربلا به دنیا آمدم. پدرم و پدربزرگم هم در کربلا به دنیا آمده بودند، اما جد پدربزرگم از اهالی تبریز بود. پدرم یک نانوا بود و جز من یک پسر و دختر دیگر هم داشت. پسر دیگرش، یعنی برادرم به تازگی در اصفهان فوت کرد و دخترش، یعنی خواهرم الان ساکن قم است. خودش هم وقتی هشت ساله بودم در کربلا به رحمت خدا رفت و الان در صحن آقا امام‌حسین(ع) دفن شده است.

دوران خاطره‌انگیز کودکی‌ام در کربلا گذشت. خیلی نتوانستم درس بخوانم. یک مدت مکتب می‌رفتم و یک مدت هم در مدرسه ایرانی‌ها در کربلا درس خواندم. در مجموع شش کلاس بیشتر نتوانستم بخوانم.

شغل پدر را ادامه ندادم. از پانزده- شانزده سالگی در همان حرمین شریفین و بخش مربوط به بلندگوها مشغول کار شدم. کنار حرم آقاابوالفضل مغازه‌ای داشتیم و برای روضه‌ها و مراسمی که در صحن‌‌ها برگزار می‌شد، بلندگو می‌بستیم. علاوه بر این کار در بخش‌های مختلف عتبات مقدسه، کارهای دیگر هم می‌کردم. مثلا همان شانزده سالگی، گاهی هیات‌هایی که برای زیارت به کربلا می‌آمدند، برای رفتن به دیگر اماکن زیارتی عراق احتیاج به راهنما داشتند که من این کار را برایشان می‌کردم، با همان سن و سال کم‌ اتوبوس کرایه می‌کردم و همه جا می‌بردم‌شان. زیارتگاه‌های مختلفی بود که خیلی از زوار نمی‌شناختند. مثل مزار دخترهای امام حسن(ع) که چند کیلومتر بالاتر از کربلا قرار داشت یا امامزاده سیدمحمد که در جاده سامرا بود و خیلی مراد می‌داد و امامزاده‌های دیگری که زیارت‌شان معمولا در برنامه‌های رسمی هیات‌ها جایی نداشت. علاوه بر این کارها، دو شغل دیگر را هم در کربلا تجربه کردم؛ مدتی شاگردی دایی‌ام را کردم که طلافروش بود و تعمیرکار طلا، زمانی هم به کار تعمیر بلندگو و لوازم صوتی تصویری مشغول شدم. یادم هست در همان سال‌هایی که کنار حرم آقا ابوالفضل مغازه داشتیم، امام خمینی(ره) سال‌های تبعیدش در عراق را می‌گذراند و هر پنجشنبه از نجف به کربلا و زیارت حرمین می‌آمد.

هجده ساله بودم که ازدواج کردم. همسرم همشهری خودمان بود. پدرش کفشدار حرم آقا ابوالفضل بود و عمه من که همسایه آنها بود واسطه آشنایی‌مان شد. رفتیم خواستگاری و آمدند تحقیق مختصری کردند و وصلت سر گرفت. چند ماه بیشتر از ازدواجم نگذشته بود که احمد حسن‌البکر، رئیس‌جمهور عراق دستور داد همه ایرانی‌الاصل‌ها را ـ که آن موقع معاودین می‌نامیدند ـ از عراق بیرون کنند. همه خانه زندگی‌مان را گذاشتیم و عازم ایران شدیم. بی هیچ سرمایه‌ای با هفت سر عائله رسیدم تهران. من، مادرم، همسرم و خانواده خواهرم. فقط 4000، 5000 تومان پول داشتم. در یک شب زمستانی و برفی در چهارراه سر بازار پیاده شدیم. رفتیم یک مسافرخانه در ناصرخسرو و به ازای شبی پنج تومان اتاقی کرایه کردیم. از پولی که داشتم رفتم یک ماشین فیات به قیمت 4000 تومان خریدم و شروع کردم به مسافرکشی. مشکلی برای مراوده با ایرانی‌ها نداشتم، از آنجا که کربلا و کاظمین و نجف عتبات مقدسه است و ایرانی‌های زیادی آنجا تردد داشتند و ما با آنها مراوده داشتیم، فارسی یاد گرفته بودم. با این حال هر کسی در ایران ما را می‌دید از لهجه‌مان می‌فهمید که عرب هستیم.

همان اوایل کار که برای کاری رفته بودم بازار، دشداشه عربی‌ام توجه یکی از حجره‌دارها را جلب و صدایم کرد. دلش برای غریبی‌ام سوخته بود، مقداری روغن و برنج و ارزاق به من داد و گفت ببر برای خانواده‌ات. خیلی خوشحال شدم. دو سه روز بعد که برای چندمین بار از جلوی مغازه‌اش رد می‌شدم، باز صدایم کرد و پرسید «بیکاری؟» جواب دادم «نه، یک ماشین برای مسافرکشی خریده‌ام، اما خیابان‌های تهران را نمی‌شناسم.» پرسید چه کاری بلدی و وقتی جواب شنید «از تعمیرات طلا سررشته دارم.» کمی فکر کرد و گفت برو یک مغازه بخر، من پولش را می‌دهم. روی حساب حرفش رفتم به قیمت 17 هزار تومان مغازه‌ای در خیابان گرگان خریدم، با پسرخاله‌ام جواز کسب گرفتیم و تعمیرات طلا راه انداختیم. خدا بیامرزدش، خوب جایی دستم را گرفت. پولی را که داده بود به صورت قسطی و ماهانه 200 تومان از من پس گرفت. از همان جا کار ما گرفت. چند سال بعد آن مغازه را فروختیم و رفتیم اصفهان خانه خریدیم. بعدترش همان جا مغازه خریدیم و کاسبی کردیم. کارهای مختلفی هم کردم، آخرینش کارگاه خیاطی بود که با شراکت یکی از دوستانم آنجا باز کرده بودیم. 17 سالی اصفهان زندگی کردیم و بعدش دوباره برگشتیم تهران. در تهران باز شغل عوض کردم. یک مغازه را در چهارراه استانبول خریدم و مشغول فروش صنایع دستی شدم. چندین سال به همین منوال گذشت تا این که از دو سال پیش یک قهوه‌خانه عربی در خیابان حافظ راه انداختم.

همان زمان که در اصفهان بودیم روند اخراج عراقی‌ها شدت گرفته بود. اردوگاهی بود در اصفهان به نام «باغ ابریشم» که هنوز هم هست. این اردوگاه به محل اسکان عراقی‌ها تبدیل شده بود. طبیعی بود هیچ کدام از آواره‌های عراقی وضع مالی خوبی نداشتند. بالاخره هموطن ما هم بودند و همین بار باعث می‌شد آدم دلش بخواهد برای آنها کاری بکند. با چند نفر از دوستان شروع کردیم به جمع‌آوری ارزاق و اقلام کمکی به ساکنان این اردوگاه. برنج، روغن، پتو و امثالهم. تا دو سه سالی مایحتاج خیلی از آنها را تامین می‌کردیم. کمک به مهاجران عراقی در اصفهان و چند نقطه دیگر کشور نقطه شروعی شد برای انجام کارهای خیریه برای من و یکسری از دوستانم. با همین کار میان مردم شناخته شدیم و اعتمادشان را جلب کردیم.

کم‌کم کارمان در اصفهان گسترده‌تر از مهاجران عراقی شد. می‌رفتیم همه جای شهر سرک می‌کشیدیم و وقتی می‌فهمیدیم، کسی مشکلی یا ناراحتی دارد، سعی می‌کردیم کمکش کنیم. از مردم و دوستان‌مان پول جمع می‌کردیم و به ندارها کمک می‌کردیم. خاطره از آن روزها اینقدر هست که گفتن و نوشتنش روزها زمان می‌خواهد. زمانی بود که در اصفهان به خانه ایتام افطاری می‌بردیم، یک پیکان استیشن داشتم که پشتش را با غذا پر می‌کردیم و برای ایتام و فقرا می‌بردیم. یک شب، یکی از خانواده‌ها از افطار فردای‌شان پرسیدند و من گفتم فردا برای‌تان کباب می‌آوریم. یک مادر و دو فرزندش در یک خرابه‌مانندی ساکن بودند که پنجره و شیشه نداشت. شوهرش فوت کرده بود و یک پسر هفت ساله و یک دختر هشت ساله داشت. پسر هفت ساله‌اش همین که اسم کباب را شنید، از مادرش پرسید، «مامان کباب چیه؟» مادرش گفت تا حالا نخوردی عزیزم، فردا این آقا که آورد می‌بینی و می‌خوری. گذشت و فردای آن روز ما برای همه خانواده‌ها افطاری بردیم، از شانس آن یک خانواده را فراموش کردیم. در خانه خودم، سر سفره افطار نشسته بودم که ناگهان ماجرای کباب و آن خانواده یادم افتاد. افطار را نیمه‌تمام رها کردم، دویدم و رفتم چلوکباب خریدم و به سرعت خودم را به خانه‌شان رساندم. چراغشان خاموش بود، در که زدم مادر در را باز کرد، گفت پسرم اینقدر کباب کباب گفت و گریه کرد که خوابش برد. اصرار کردم که بیدارش کند و کباب را بخورد. اگر آن بچه آن شب کباب نمی‌خورد تا آخر عمر خودم را نمی‌بخشیدم. بعدها که برگشتم تهران هم همین کارها ادامه پیدا کرد. کار که جلو رفت، بیشتر سر و شکل گرفت و عملا به یک موسسه خیریه به معنای واقعی کلمه تبدیل شد. با هیات امنا و پرسنل و تیم تحقیق و همه چیزهایی که لازم است.

سخت‌ترین روز زندگی برایم روزی بود که همسرم روی دست خودم آخرین نفس‌هایش را کشید و جان داد. هفت سال پیش بود و دلیل فوتش سرطان روده. در این هفت سال روز خوش نداشته‌ام و هنوز که هنوز است نتوانسته‌ام کمر راست کنم. عکسش را گذاشته‌ام توی اتاقم و گاهی نگاهش می‌کنم و آهی از سر غصه می‌کشم. ولی چاره چیست؟

یکی دو اشتباه بزرگ کرده‌ام که اگر مرتکب نمی‌شدم، زندگی‌ام از این رو به آن رو می‌شد. بزرگ‌ترینش این بود که سال 57، 520 متر زمین در بهترین جای اصفهان می توانستم به قیمت یک میلیون تومان بخرم. تا پای معامله هم رفتم، اما دست‌دست کردم و صاحبش رفت خارج و معامله سر نگرفت. آن زمین را بعدها دولت گرفت و الان ده‌ها میلیارد قیمت دارد، همین چند روز پیش که از جلویش رد شدم، کلی حسرت خوردم. نه که حرص مال دنیا را بخورم، الحمدلله به اندازه‌ای که لازم باشد دارم. فقط به این فکر می‌کنم که اگر آن زمین را داشتم، بیشتر می‌توانستم به مردم کمک کنم. اصلا بزرگ‌ترین آرزوی من که نشدنی هم هست، این است که دوباره جوان شوم و بتوانم بیشتر به مردم کمک کنم و دست آدم‌های بیشتری را بگیرم.

دروغ چرا، به همه چیزهایی که از دنیا می‌خواستم نرسیدم. مثل خیلی‌ها دوست داشتم در این سن یک ویلا برای خودم داشتم و آخر هفته‌ها، بی‌خیال مال دنیا و همه چیز، می‌رفتم آنجا استراحت می‌کردم و خیلی چیزهای دیگر که هر کسی دوست دارد داشته باشد. این چیزها بد نیست، اما راستش در طول زندگی دنبال‌شان نبودم. آن لبخند روی صورت یک بیمار بی‌پول، اشتیاق بچه‌های یتیم در جشن‌ها و مهمانی‌ها، ذوق ‌و شوق خانه‌دار شدن یک خانواده بی‌خانمان و امثالهم را با هزار ویلا عوض نمی‌کنم.

راوی: عباس رضایی ثمرین / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها