مست کرده بود و با یک چاقوی بلند افتاده بود به جان خیابان. همین خیابان بغل دستی ما. هفتاد هشتاد نفری دور و برش بودند، اما هیچ کس جرات نداشت نزدیکش شود. حتی مامورهای کلانتری هم ایستاده بودند نگاهش می‌کردند. منتظر بودند تا اگر خواست به کسی حمله کند، با تیر بزنندش. نزدیک شدم. یک فت پا زدم، کن‌فیکون شد... .
کد خبر: ۷۳۳۴۷۱
بالاخواه خیلی‌ها درآمدم، اما پایم نایستادند

حمید محمدنژاد هستم. سال 1336 به دنیا آمدم. درست جایی که هنوز هم زندگی می‌کنم، خیابان راه‌پیما، نزدیکی‌های میدان گمرک تهران. اصالتا تهرانی هستیم. پدرم بچه شمیران بود و بعد از استخدام در سازمان آب، آمده بود جنوب شهر. پنج برادر بودیم و پنج خواهر. من دومی هستم. برادر کوچک‌ترم امیر، جوانمرگ شد. یک روز نشسته بودیم که خبر آوردند سکته زده و درجا فوت کرده. برادر دیگر کوچک‌ترم هم حالش خوب نیست، گوشه بیمارستان است. می‌گویند مرگ مغزی شده. اسمش حسین است، مجسمه‌ساز قهاری بود. چند باری هم برنامه «در شهر» و یکی دو برنامه دیگر تلویزیون نشانش داده‌اند.

کودکی‌ام در همین محله گذشت. سه دهنه مغازه در راسته راه‌پیما داشتیم که دوتایش فعال بود. یکی‌اش را پدرم فروشگاه لوازم ساختمان و شیرآلات و این طور چیزها کرده بود و بعد از این که از اداره برمی‌گشت بازش می‌کرد. آن یکی را برادرم کرده بود آهنگری. من هم از 9 سالگی پیش او کار ‌می‌کردم. همین طور که آهنگری می‌کردیم، کم‌کم ساخت علامت را هم یاد گرفتیم. اولش شاه‌تیغ وسط را ساختیم، بعد واردتر شدیم، دو تیغ دیگر هم اضافه کردیم و کم‌کم علامت‌مان شد هفت‌تیغ. آن موقع‌ها علامت بازار خوبی داشت، همین شد که دیگر مغازه از آهنگری تبدیل شد به علامت‌سازی.

محله‌مان خیلی خوب بود، البته الان دیگر قدیمی‌ها رفته‌اند، از آن روزها کمتر کسی مانده؛ شاید فقط من و برادرهایم. بچه که بودیم مردم خیلی هوای همدیگر را داشتند. بینشان اعتماد بود، بالاخواه همدیگر در می‌آمدند. سر ناموس همدیگر دعوا می‌کردند، مراقب زن و بچه همدیگر بودند. خود من سر زن ‌و بچه و ناموس بچه محل‌ها کم دعوا نکرده‌ام، زیاد زده‌ام و زیاد خورده‌ام. بالاخره کاسب بودیم، همسایه‌ها از ما انتظار داشتند. الان ولی از این خبرها نیست، خیلی از کاسب‌ها خودشان از همه بدترند، چشمشان ناپاک شده... .

اینجا دوستان زیادی داشتم. همبازی و هم‌مدرسه‌ای‌ام بودند. البته تا نهم بیشتر درس نخواندم. بعدش دیگر چسبیدم به کار. از بچه‌های آن دوره خیلی‌ها از اینجا رفته‌اند، خیلی‌ها مرده‌اند و بعضی‌های دیگر هم البته هنوز هستند. صمیمی‌ترین دوستم ابوالفضل بود که الان در خیابان جمهوری دکه روزنامه‌فروشی دارد. خانه‌اش دیگر اینجا نیست، اما هر روز یک سر می‌آید پیش‌مان. همیشه برای من روزنامه می‌آورد. هم‌سن و سال من است، یادش بخیر، چه آتشی با هم می‌سوزاندیم، مخصوصا در مدرسه. معلم‌ها را ذله می‌کردیم. یک آقای باقری داشتیم که ناظم‌مان بود، نمی‌دانم الان کجاست، اصلا زنده است یا نه، ولی بنده خدا خیلی از ما کشید. یک بار یادم هست آمد نزدیکم، می‌خواست تذکری بدهد یا شاید هم کتک بزند، دستش را که بالا آورد، سریع دو دستی گرفتمش، هر چه در توان داشتم گاز گرفتم و پا گذاشتم به فرار. چنان داد زد که فکر کنم کل مدرسه فهمیدند. جای دندان‌هایم روی دستش ماند و گذاشت دنبالم. تا برسد من از در مدرسه خودم را انداختم بیرون و تا خود خانه یک نفس دویدم. خوشحال بودم. مدرسه هم این قدر شلوغ بود که فکر نمی‌کردم یادش بماند. فردایش رفتم مدرسه. همان آقای ناظم سر صف گفت: امروز می‌خواهیم دانش‌آموز نمونه را معرفی کنیم، تشویقش کنید بیاید بالا جایزه‌اش را بگیرد. اسم من را گفت. گل از گلم شکفت. بدو بدو خودم را رساندم پیش آقای باقری. همین که رسیدم، خودش و یکی دیگر از معلم‌ها پریدند گرفتندم. تازه فهمیدم چه رودستی خورده‌ام. داد و فریاد و غلط کردم‌ها فایده نداشت، دست و پایم را بستند و همانجا سر صف، جلوی همه بچه‌ها فلکم کردند. آخ آخ، خدا نصیب گرگ بیابان نکند. چند روز نمی‌توانستم راه بروم.

بعدها هم همین طور بودم، شیطان و پر شروشور، اهل دعوا و بزن‌بهادر. نوزده ساله که بودم، یک روز برادر بزرگ‌تر یکی از فوتبالیست‌های معروف، مست کرده بود با یک چاقوی بلند افتاده بود به جان خیابان. همین خیابان بغل دستی ما. هفتاد هشتاد نفری دور و برش بودند، اما هیچ کس جرات نداشت نزدیکش شود. حتی مامورهای کلانتری هم ایستاده بودند نگاهش می‌کردند. منتظر بودند تا اگر خواست به کسی حمله کند، با تیر بزنندش. آن موقع‌ها سر نترس داشتم. دیدم بدبخت همینطوری دستی دستی دارد خودش را نفله می‌کند. نزدیک شدم، تا آمد چاقو را بالا بیاورد، یک فت پا زدم، کن فیکون شد. دستش را پیچاندم و با کمک بقیه چاقو را از دستش گرفتیم. بعدهم مامورها آمدند و بردندش.

ازدواج موفقی نداشتم. حدود 25 سال پیش بود که خواهرم گفت برایم دختر پیدا کرده. نجیب و خانواده‌دار و سالم. راست هم می‌گفت خانواده خوبی بودند. از قدیم می‌شناختم‌شان، پدرش همین نزدیکی‌ها یک کارگاه داشت، یک بار دست پسرش رفت زیر پرس، من و برادرم سریع رساندیمش بیمارستان و کمک‌شان کردیم. از همان موقع من را دیده بودند و می‌شناختند. خواستگاری رفتیم و وصلت سر گرفت. زندگی‌مان را در همین خانه‌ای که الان هستم شروع کردیم و خیلی زود بچه‌دار شدیم. یک پسر و یک دختر. پنج شش سال که گذشت زنم، من و بچه‌های‌مان را گذاشت و رفت. هر کاری کردیم برنگشت. هم من و هم خانواده خودش کلی اصرار کردیم، اما هیچی به هیچی. دادگاه رفتیم. آنجا هم حرفی نداشت، فقط می‌گفت دیگر نمی‌خواهم زندگی کنم. قاضی هم از حرف‌هایش هاج و واج مانده بود. آخرش دیدم دیگر برگشتنی نیست، طلاقش دادم رفت. به من گفتند برو شکایت کن، دو تا بچه قد و نیم قد را ول کرده به امان خدا و بی‌اطلاع بلند شده رفته. گفتم من شکایتم را به آقا اباالفضل کرده‌ام. همین بس است. نتیجه‌اش را هم دید. سه چهار سال پیش آمده بود اینجا بچه‌های‌مان را ببیند، وقتی دیدم نشناختمش. داغون شده بود. دنیا بالاخره بی‌حساب‌وکتاب هم نیست.

ستون خانه، مادر است. مادر که بالای سر بچه نباشد، معلوم نیست چه بر سر بچه می‌آید. با رفتن زنم زندگی‌ام از هم پاشید. الان سه سال است پسرم زندان است. پنج سال برایش حکم بریده‌اند. اگر مادر بالای سر این بچه بود که اینطوری نمی‌شد. من که صبح تا شب از 9 سالگی تا حالا مشغول کار بوده‌ام. فرصتی نبود به بچه‌ها برسم. بزرگ‌ترین حسرت زندگی‌ام هم همین است که غفلت کردم و بچه‌ام چنین سرنوشتی پیدا کرد. کشتی‌گیر بود، قهرمان کشتی تهران شده بود. همین امسال در مسابقات کشتی زندان‌ها قهرمان شده است. اهل خلاف نبود، کاش آقا اباالفضل که عمرم را گذاشتم روی علامت‌سازی برای او نظری کند و بچه‌ام آزاد شود، بیاید سر خانه و زندگی‌اش.

علامت‌سازی زندگی من است. از 9 سالگی تا همین الان که دیگر توان ندارم، این کار عشق من بوده و هست. یک زمانی کارمان خیلی رونق داشت. سالی پنجاه شصت تا علامت درست می‌کردیم. وقت سرخاراندن نداشتیم. در تمام این سال‌ها مغازه متعلق به برادرم بود و من کارگرش بودم. علامت‌سازی را خودمان و بتدریج یاد گرفتیم. اولش برش ورق‌های فولادی و بعدها ایجاد نقش و نگارهای برجسته روی آنها. سختی این کار از حد و اندازه بیرون است. جوانی‌ و سلامتی‌ام را رویش گذاشتم. اسیدی که برای ایجاد نقش‌ونگارهای برجسته روی تیغ‌های علامت استفاده می‌شود، پوست دستم و بخارش ریه‌ام را خراب کرد. در همین کار بیماری صرع گرفتم. توی یکی از همین حمله‌های صرع، از کارافتاده شدم؛ ابزار حرارتی شکل دهی به فولاد دستم بود، از حال که رفتم، افتاد و دستم را سوزاند. دستم فقط با کمک آقا اباالفضل بود که قطع نشد. بعدش که خوب شدم، دیگر نتوانستم کار را ادامه دهم. بیمه بودم، یک حقوق از کارافتادگی برایم بریدند و از سه چهار سال پیش کنار علامت‌سازی، در آن مغازه دیگرمان، کمی خرت و پرت ریخته‌ام که سرم گرم باشد، سیگار و نوشابه و این طور چیزها.

عاشق علامت‌سازی بودم، علامت 19 تیغ را که می‌ساختم از ذوق سر از پا نمی‌شناختم. عایدی‌اش به سختی‌هایش نمی‌ارزید، اما عاشق بودم، این چیزها برایم مهم نبود. الان که از کار افتاده شده‌ام می‌بینم زندگی‌ و سلامتی‌ام را پای این کار باخته‌ام. روزی ده پانزده قرص اعصاب می‌خورم که هر کدامشان فیل را از پا می‌اندازد. هیچ وقت نمی‌شود به عقب برگشت، اما من اگر برگشتم دیگر این کار را نمی‌کنم. با این حال ولی بزرگ‌ترین پشیمانی‌ام الان این نیست. اینجا از همان جوانی تا حالا، پای خیلی‌ها ایستادم، بالاخواه خیلی‌ها درآمدم. دعوا کردم، کتک زدم، کتک خوردم. بدبختی کشیدم. ولی هیچ کدامشان به وقتش پای من نایستادند. قدرم را ندانستند، پشیمانی‌ام این است... .

عباس رضایی ثمرین / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها