
شهناز خانم که با هدف پیدا کردن شوهر، خودش رو واسه کنکور آماده کرده بود و بالاخره به مرحلۀ یکچهارم نهایی رسید و وارد دانشگاه شد، بعد از چند ترم فهمید که فعلاً آبی از پسرای دانشگاه واسه خواستگاری گرم نمیشه و برای اینکه فرصت رو از دست نده و توی میادین دیگهای به هدفش برسه، از درس خوندن منصرف شد و زیر برگۀ انصراف از تحصیلش نوشت: ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.
کوروش هم که همه چیز رو به لودگی و فان تبدیل میکنه و تو دانشگاه سیرکی راه انداخته واسه خودش، بعد از اینکه فهمید رو صورت دخترا اسید پاشیدن، با پاشیدن سمبولیک یه سطل آب رو همکلاسیهاش نشون داد میشه با دلقکبازی از فضلۀ کفتر، ماست پرچرب گرفت و مصداقی شد بر این بیت فردوسی: به یزدان که گر ما خرد داشتیم، کجا این سرانجام بد داشتیم.
اما فرانک هنوز به نظریۀ «دَدی»ش وفاداره که میگفت: به ما چه که فلانی از گشنگی مُرد، یا فلانجا جنگه؟ مهم اینه که ما خوش میگذرونیم. لذا وقتی شهین با لحن اعتراضی سر نهار توی سلف دانشگاه بهش میگه: امروز روغنِ خورشتش کمه، با نگاه «آینشتین» اندر «ابوبکر بغدادی» میگه: من رو وارد موضوعات سیاسی نکن؛ سیاسی نیستم خوووو!
کامبیز هم با کلی پودر و آمپول عضلهساز و حجمدهندۀ بدن، تونست مقام پُرپیچوخمترین هیکل دانشگاه رو از آن خودش بکنه. دیروزم رفت توی آتلیه و با کلی نورپردازی و فتوشاپ یه عکسی انداخت و آپلود کرد تو صفحۀ «اینستاگرام»ش و بالاش نوشت: تو دانشگاه، یهویی!
امید، بچۀ بیستوچن ساله از کرج
ابوالمعالی در رسالۀ «الآدابُ الفضائل» آنچه نگاشتی بنگاشت و بر ذیل خودنگاشت با قلم مبارک خویش تحشیه بفرمود: «آففرین»! دو روز پسین مانده بودی تا پایان برج که بار دگر مراجعه کردی، لذتی بیش بر وی مستولی گشته، بر آفرین خویش بیفزود: «نهههه... تو هم انگار خوب واس خودت سبک و سیاق راه انداختیاااا... نااااقلاااا»!
پادرهوا
باران بیوقفه میبارد، یه روز، دو روز، سه روز... احساس میکنم تمام دنیا بوی «نم» گرفته است!
چه دل پُری دارند این ابرهای تیره. باران میبارد؛ بارانی که گاهی ما را در میان خاطراتمان غرق میکند و گاهی هم در میان سیل خروشان. این سر شهر، پسرکی از هفتهها پیش دعا میکرد باران ببارد تا مرهمی باشد بر لبهای ترکخوردۀ زمین و آن سر شهر، دخترکی به خاطر کفشهای پارهاش روزهای آفتابی را تمنا میکند! به آسمان و ابرهای تیره زُل میزنم، ماندهام چه دعایی کنم! دعایی که در آن، همه «حال خوش» داشته باشیم.
حدیث مطالبی
لطفاً جنبه داشته باشید
کلاً بعضیها توی خیلی زمینهها بیجنبهاند؛ از جمله تکنولوژی!
آقا این وایبر شده بلای زمان و عمر. اصلا قبل از داشتن واتسآپ و... چقدر عمر مفید داشتیم؟ دیگه چه برسه به الآن! نصف رفیقها و دوروبریهامون دائم سرشون تو این گوشیهائیه که قدیم تلویزیون ما این سایزی بود! [حالا فکر کن] یک نفر از همین آدمها [هم] در حالی که جواب خیلی [از این] سوالها را با سرش میداد و اثر انگشتش چسبیده بود به گوشیش، با ذوق گفت: شدهام مدیر یکی از این گروهها!
آخه...
بیخیال! ...فقط اینکه: لطفاً جنبه داشته باشید.
محسن مجیری از حسینیشهر
ماراتن
این بار تنها پا در این اتاقک آیینهکاریشده میگذارم. این بار میخواهم بر این فوبیای حضور تنهایم در فضای بسته، بهتنهایی غلبه کنم؛ همانطور که از پس فوبیای از دست دادن تو برآمدهام. دست و پایم دیگر نمیلرزند، صورتم سرخ نمیشود، نفسم بند نمیآید، ریهام سنگین نمیشود. اینها قولهای نانوشتهای است که به دست و پا و صورت و ریهام دادهام؛ اما فکر کنم چشمانم حق داشته باشند ببارند حتی قطرهای؛ اما فکر کنم دلم حق داشته باشد تنگ شود حتی ذرهای. شاید دیگر لازم نباشد تمام پلهها را تکتک برای یک لحظه دیدن آن دو تیلۀ مشکیرنگ افسانهای بدوم.
حس میکنم چشمانت را در این آسانسور لعنتی جا گذاشتهای. حس میکنم دستهایت را برای همیشه به دستان من سپردهای. میبینی؟ گاهی این تناقضها پایشان را از گلیمشان درازتر و همۀ فکر و ذهن مرا مشوش میکنند. قبلاً هم گفته بود... تو که پارادوکس نیستی، مگر نه عزیزم؟!
غریق
ای بیخبر از من...
خستهام از این چشم به راه دوختنها. من و تنهاییهایم خیلی تنهائیم! هر چند به وسعت هزاران کوه عظیم و پایدار، جاری هستیم و ماندگار؛ اما، تنهائیم! تنهاییهایم در جستوجوی تو هستند و من غرق انتظار توام.
ای بیخبر از من؛ کاش نگاهم میکردی. آن وقت، من، غرق بیکرانههای نگاهت میشدم که پر از انعکاس دلتنگیهایم بودند و از چشمان خستۀ من پر میگرفتند و مثل همیشه فقط از نگاهت میگذشتند و هیچ گاه به چشمانت نمینشستند. کاش بیتو بودنهایم را میدانستی. کاش حس سنگین چشمانم را که دور از تو همیشه بینفس هستند میخواندی. کاش...
اسما از اصفهان
نظریه صور مُثٌل
1-پنداشتهای که بنده بد میگویم؟/ از روی دلیل و مستند میگویم/ اسرار مگوی اینچئون را حتماً/ این دفعه دقیق در نود میگویم.
2-یک وقت به شیر، آب میبستیم و.../ امروز به شیر، آب بستن سخت است/ از شیر گرانتر شده است اکنون آب/ با آب گران، خوردن و شستن سخت است.
3-هر چند که جدی نگرفتید ولی/ گفتم به شما که آب را گل نکنید/ در داخل گرمابه و گلخانه و کوی/ یا توی موال، آب را ول نکنید.
4-هر فرد ز بنده یک تصور دارد/ در فکر خودش خیالها میکارد/ من مثل خودم تصورت کردم چون/ خوشگل همه را به کیش خود پندارد.
قنبر یوسفی از آمل
استادِ ارسطو دهد تو را هشدار: «ای قنبر!/ هولو(!) نمیشود به زعمِ خود خیارِ چنبر! (بذار منم درجاتی از خودشیفتگی رو نشون بدم که هر کسی میتونه داشته باشه! هم تو با مصرع دوم حال کنی هم خودم!! حواست هست که همچی مصرعی میتونه دو تا برداشت رو به ذهن متبادر کنه؟ اییییینهههه!!!)
قبض از برق، هزینه از رعد
1-قلم من، قلم تو و دیگری، متمایز از آن یکیست. درست مثل اثر انگشتهایمان. قوانین متمایز بودن را که رعایت کنی، ممتاز شدن را حتماً تجربه میکنی.
2-برق آمدنت چند روزی میشود که حوالی قلبم را روشن کرده. کجا مانده پس رعد صدایت؟ ابر چشمانم، سخت شوق باریدن دارد.
3-دلم برای دستخطهایمان تنگ شده! آخرین باری که دیدمشان کی بود؟ آخرین باری که از وسط یک دفتر، ورقی کندم و تمام تلاشم را کردم تا خوشخط و بدون خطخوردگی، عاشقانههایم را برایت بنویسم و پایانِ نامه را با لبهایم مهر کنم، کی بود؟ دارم آخرین پیامت را میخوانم، پر از کلمات زیبا و تایپشده است! کاش کمی خطخوردگی داشت اما عوضش عطر انگشتانت موقع نوشتن، روی کاغذ جا میماند! چرا آن شکلک بوسه که چسباندهای آخر پیام، هیچ حسی را به من منتقل نمیکند؟
نشمیل نوازی از بوکان
کورکورانه
1-فکر کردی جای دیگری بروی، تنهایی تو را تنها میگذارد؟ آن کسی که تئوری «پشت دریاها شهریست» را مطرح کرد نمیدانست ما مدتهاست قایقمان در همان ساحل شهرهای پشت دریاها به گل نشسته است.
2-تو باعث اینها بودی... باعث اینکه دستانم یخ کرد؛ برگهای درختان ریخت؛ و ابرها باریدند. میگویند تو پاییزی... اما من تو را جور دیگری میبینم. دستانم از ذوق و خجالت یخ کرد. برگ درختان از گرمی نفسهایت سوختند و ریختند. ابرها از غم تو با تو گریستند. ای تو، بهارترین بهانۀ من.
احسان 87
قاضیالقضات مشغول کار است
به من میگه: «بیاحساس».
کسی چه میدونه؟ شایدم حق با اونه و این منم که از بس روزا تلخی نبودش رو چشیدم و شبا شیرینی خیالش رو با شوری اشک فراقش مزهمزه کردم حس چشاییم قدرت تشخیصش رو از دست داده.
بالاخره شاید با کوهی از تسامح و اغماض بشه به همچین آدمی هم گفت: «بیاحساس»!
جعفر محقق از قم
مذاکرات دوجانبه
آخر کار هر روز ما هم باید ختم بشود به همان اتوبوس همیشگی و همان آدمهایی که هر روز در اتوبوس میبینیمشان. آخر فکرهای ما هم باید ختم بشود به تو و همان سوالهای همیشگی خودمان از خودمان. انگار که زندگی گفتمان خودمان با خودمان بوده و هست؛ گفتمانی سر یک میز، این طرف من، آن طرف من، وسط میز هم تو و آدمهای دور و برت. اجلاس سران یک به علاوه چند است انگار! هوم؟ نظرت چیست بیایی آن طرف میز بنشینی؟ راستی در بودنت وقت نشد بگویم دوست دارم روبروی هم بنشینیم!
نسترنترین دختر دنیا
عشق به مقدار لازم
یک میز که از قبل برای ما دو نفر رزرو شده و دو تا چشم قهوهای که از دیدنشون سیر نمیشم و حالا بزرگترین سلاح دنیا در دستان توست؛ یک قاشق چایخوری که میتونی افکارم رو باهاش به هم بزنی. با چرخش قاشق ته فنجون، من هم هیپنوتیزم میشم تا کمتر به یاد بیارم که ما خیلی هم به هم نمیخوریم؛ اما این بار هر قدر شکر میریزی، این تلخی جبران نمیشه!تو با نوک قاشق، یک قلب ته فنجون میکشی و این درست همون آیندهایست که ما قصد داریم تحریفش کنیم. در واقع، حقیقت همین قهوۀ تلخی بود که با هم خوردیم.
پیمان مجیدی معین
دهخدا در میان مردم
1-نقاش که باشی، میفهمی باید بعضی انسانها را به رنگ سفید کشید زیرا از شادیهایمان شاد شدهاند. در مقابل موفقیتهایمان تشویقمان کردند؛ تمام راهها را همیشه برایمان هموار کردند و درستترین راه را نشانمان دادند. این انسانها خوبی را یکسره معنا میکنند و باعث میشوند همیشه با نیکنامی از آنها یاد کنیم.
2-غربت، تنها به معنی فرسنگها دور بودن از مکانی نیست. گاه به معنای بودن در انبوهی از جمعیت آشناست که هیچکدام معنای حرفهای همدیگر را نمیفهمند[...].
3-قلبهای مهربان سادگی نمیکنند؛ فقط مهربانی را بارها تکرار میکنند.
4-آنقدر که سکوت را دوست دارم به هیچ واژهای علاقه ندارم. گاهی واژهها فریبمان میدهد. بعضی چیزها را باید احساس کرد.
شادی اکبری
مامانبزرگم میگه: ننه جوووون... گاهی هم سرت رو بلند کن یه نگاهی به دوروورت بنداز، نکنه یهو بیفتی تو جوووب زخم و زیلی شی مااااادر!اون وقت شادی میره؛ گریه جاش رو میگیره! میشی گریه اکبری! (دیگه خود دانی)
زاویه دید سوم شخص آلزایمری
قلم من حکایت از کارهای نیمهتمام دارد. هر بار آن را در جایی جا میگذارم:
چند ماهی است که لابهلای فصل پنجم یک رمان هشتصد صفحهای جا خوش کرده؛ کمی قبلتر، وقتی واژههای شعر سهراب را پررنگ میکردم؛ و بعد از آن، در ردیف کردن قافیه شعر جدیدم که به مصوت «ا» ختم میشد؛ بتازگی نوک تیز خوشرنگترین سبزش را پای درخت نقاشی شدۀ کودکی شکستم که میخواست شاخهها را پررنگ کند... یا آن روز که داشتم طرح یک داستان عاطفی را روی کاغذ کاهی پیاده میکردم... و بعد از آن، بین گفتوگوی دونفرۀ زن و مرد و بعد، چند خط پایینتر، همانجا که «دوستت ندارم»گفتنهای مرد را خطخطی میکرد. حالا من ماندهام با این قلم معطل چه کنم! برگردم و طرح داستانم را عوض کنم؟ قافیۀ شعر جدیدم را تغییر دهم؟ به شاخهها رنگ دیگری بزنم، یا همه را خط بزنم و از نو شروع کنم؟
زهرا فرخی 34 ساله از همدان
باباطاهر که دیگه بچمحل خودتونه! هان؟ گفت: آبجی! از من میشنوی هیچ کاری نکن... اول برو اون آلزااااای...مِرِ درب و داااااغووووونت رووووو مُعااااا... ل... جه... کنننننن خب بابااااام جاااان! (بعد هم موهاش رو با چنان شدتی کَند که دیگه فرق کلهش هم عریان شد عین خودش!)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
گفتوگوی«جامجم» با احمد ابوالقاسمی یکی از موفقترین قاریان قرآن و میزبان برنامه «محفل»
در گفتوگو با دکتر علیرضا کیخا معاون امور استانهای رسانه ملی مطرح شد
علاءالدین بروجردی نماینده مجلس شورای اسلامی در گفت وگو با جام جم آنلاین:
ابوالفضل ظهره وند نماینده مجلس شورای اسلامی در گفت و گو با جام جم آنلاین: