خرده‌روایت‌های یک مسافرکش

مقروض آرزوها

خرده‌روایت‌های یک مسافرکش

ایستگاه بی‌اتوبوس

شیکاگو، ساعت نزدیک یک بامداد. هشت ساعتی بود که پشت فرمون بودم. آخر هفته بود و خیابون‌های پردست‌انداز زیر تاخت‌وتاز مسافرکش‌های هم‌قطار بودن، مسافرکش‌هایی که هلهلکی شب‌زنده‌دارها رو از مجلسی به مجلسی دیگر می‌بردن.
کد خبر: ۷۳۵۴۱۸

منم داشتم همین کار رو می‌کردم اما از شانس بدم مسافرها یکی پس از دیگری یکنواختی‌رو حواله تاکسیم می‌کردن، انگار چراغ قرمزها هم از همیشه طولانی‌تر بودن. پشت یکی از همین چراغ‌ها، حواسم پرت مرد میانسالی شد که با عصایی بین زانوهاش و کتابی تو دستش تنها توی ایستگاه اتوبوس مرکز شهر نشسته بود. وسط اون همه آسمون‌خراش، مثل بازمونده‌های یک حادثه به هم خیره شدیم و لبخندی تلخ و شیرین رد و بدل کردیم. پرسیدم کجا میره. گفت «خیابون هارلِم». گفتم بشین مجانی میبرمت. خیابون هارلم خط مرز شیکاگو با حومه‌های اطرافه. همسفری با این مرد که انگار از یک دوران دیگه تو ایستگاه اتوبوس این شهرِ آشفته از آسمون افتاده بود رو بهونه‌ای کردم واسه فرار موقت از خط یکنواخت شبم. از محله اعیون‌نشین‌های «دان‌تان» و بچه‌باحال‌ها تا غرب شهر که راسته موادفروش‌ها و گانگسترهاست، تا رسیدن به هارلم داستانش رو با انگلیسی شکسته و لکنت پررنگ برام گفت. تِد، شصت ساله و اهل لهستان، نزدیک 40 سال تو کشورش کارگردان و بازیگر تئاتر بوده و یک سال‌ونیم قبل برای ملاقات و همکاری با یک نویسنده آمریکایی به نیویورک سفر کرده که جزئیاتش بین دشواری محاوره‌مون گم شد. تِد کمی بعد به دعوت یکی از دوست‌های قدیمی‌اش که کارخونه داره و ثروتی به هم زده به شیکاگو میاد. یک سال قبل، موقع عبور از خیابون تصادف بدی می‌کنه که پاش رو ناقص می‌کنه و دچار آسیب مغزی میشه، از همون موقع هم لکنت زبون می‌گیره. بهم گفت با این‌که پلیس راننده مقصر رو گرفت، به خاطر هفت‌خط بودن وکیل‌های یارو، آخرش نتونسته خسارت بگیره. از اون موقع، دوستش خرج زندگیش رو تقبل می‌کنه. ازش پرسیدم این موقع شب تو خیابون‌ها چی کار می‌کنه. تو جواب گنگ و درهمش، از یک پروژه تئاتر براساس کتاب کمدی سیاه «گیمپِل ابله» که به طبقه فقیر یهودی‌های قرن ١٩ لهستان مربوط می‌شه صحبت کرد که با یکی از تئاتری‌های شیکاگو مشغول کاره و در نقش گیمپل قراره بازی کنه. گفت که از کارگردانی و بازیگری خسته شده و به شاعری و آهنگسازی می‌پردازه و تصمیم داره به لهستان برگرده. از تاثیر صنعت ملودرام هالیوود بر سینما شاکی بود و عاشق فرهنگ و هنر کشورش. ازش پرسیدم اگه دوباره 20 سالش بود بازم همین مسیر رو انتخاب می‌کرد؟ گفت: نمی‌دونم. ولی همیشه دوست داشتم همه دنیا رو بگردم و آدم‌های قاره‌های مختلف و زندگی‌هاشون رو از نزدیک تجربه کنم. بالاخره به خیابون پت و پهنِ هارلم رسیدیم که تراکم فروشگاه‌های زنجیره‌ای مثل مک‌دونالد و امثالش کلک مغازه‌های مستقل رو کنده، این‌قدر زیاد که این خیابون ترانزیتی کلا کامیون‌خور بود تا عابردار. بعد از عبور از ایست بازرسی پلیس ایالتی که راننده‌ها رو برای اندازه الکل خون و مواد مخدر چک می‌کردن، جلوی یک کافه به اسم «علی بابا» که ساعت دو شب هنوز باز بود ترمز زدم. از پنجره‌های بخار گرفته و چراغ‌های ماتش معلوم بود که الان توش از نون پنیر چایی خبری نیست. شناور در فکر که چقدر از داستانش واقعی بود و چقدرش خیالی، این‌که آیا دیوانه‌ای خیالپردازه یا واقعا کارگردانی سرخورده یا هر دو، خداحافظی کردیم. داستانشو با چنان شیرین‌زبونی‌ای واسم نقل کرده بود که سیاهی‌هاش هم مثل فلفل تند روی غذا خوشمزه بود. گفت چند وقت دیگه تو همین کافه شعرهاشو برای مردم میخونه. شاید یکی از این شب‌ها، دوباره گذرم به کافه علی بابا بیفته و گیمپل بزرگ رو دوباره ببینم.

احسان مشهدی

شیکاگو، پاییز ۱۳۹۳

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها