حامد توی حیاط خانه پدربزرگش مشغول بازی کردن بود و آقاجون هم کمی آن طرف‌تر در حال رسیدگی به گلدان‌ها و باغچه. او توپش را به دیوار می‌زد و توپ دوباره به سمت خودش برمی‌گشت و باز آن را شوت می‌کرد و از تکرار این کار خیلی لذت می‌برد. این بازی کمی سر و صدا داشت و علاوه بر آن آقاجون را نگران گلدان‌هایش کرده بود و همین موضوع باعث شد چند بار به حامد تذکر بدهد که مواظب گل‌ها و گلدان‌ها باشد. البته هر بار که آقاجون این موضوع را به حامد تذکر می‌داد او در جواب می‌گفت که حواسش هست و اتفاقی نمی‌افتد.
کد خبر: ۷۱۴۸۲۳

حامد به قدری سرگرم بازی شده بود که حتی وقتی مادربزرگش چند بار او را صدا زد که بیاید و چیزی بخورد، متوجه نشد و او مجبور شد بلند‌تر صدایش بزند: «حامد، حامد جان، حواست کجاست؟»

او که تازه فهمیده بود مادربزرگ صدایش می‌زند، دست از بازی کشید و گفت: ببخشید مادرجون؛ حواسم نبود، چه کار دارید؟

ـ بیا پسرم یه چیزی بخور خسته شدی.

ـ چشم الان میا م، بذارید این یه شوت رو بزنم.

مادربزرگ چند لحظه‌ای ساکت ماند و دوباره گفت: حامد، پسر گلم یه ذره آروم‌تر، یه وقت می‌زنی به گلدونا.

مواظبم، خیالتون راحت باشه.

آخه آقاجون خیلی به گلدوناش حساسه، مراقب باش.

مواظبم مادرجون، نگران نباشید.

بعد از خوردن خوراکی‌هایی که مادربزرگ برایش آورده بود، بازی‌اش را ادامه داد.

هنوز مادرجون به اتاق نرسیده بود که یک شوت محکم زد. توپ بعد از برخورد به دیوار با سرعت به طرف دیگری رفت و در میان حیرت آقاجون و خودش به یکی از گلدان‌ها خورد. گلدان بعد از یک تکان شدید توی باغچه افتاد. آقاجون بلند فریاد زد: پسر چه کار کردی، گلدونو شکستی.

مادربزرگ سریع برگشت و به طرف گلدان رفت و کنار آن که رسید گفت: ای وای دیدی چی شد.

آقاجون هم خودش را بالای سر گلدان رساند و نگاهی به آن کرد و با صدایی که عصبانی هم به نظر می‌رسید، حامد را صدا زد و از او خواست جلو برود. پسرک با قد‌م‌هایی آرام و البته با ترس به سمت آنها رفت و همان‌طور که سرش پایین بود، گفت: نمی‌خواستم اینجوری بشه، یه دفعه شد.

خب بچه‌جون همه اتفاقا یه دفعه می‌افته، آدم باید مواظب باشه، من که گفتم حواست باشه.

مادربزرگ که دید اوضاع کمی ناجور است، گفت: حالا که طوری نشده ؛ درست می‌شه.

بعد از این حرف کنار گلدان نشست و آن را از توی باغچه بلند کرد و دید نشکسته و فقط افتاده است. برای همین با خوشحالی گفت: خدا را شکر؛ به خیر گذشت، ببینید چیزیش نشده.

حامد که با دیدن گلدان سالم خیلی خوشحال شده بود، خواست حرفی بزند که زودتر از او آقاجون گفت: پسرجون، آخه اینم شد بازی که هی لگد می‌زنی به توپ؟

خب آقاجون تنهایی فقط می‌شه همین بازی رو کرد.

چرا تنهایی، پس من چیم بیا باهم بازی کنیم.

حامد که از این حرف آقاجون تعجب کرده بود، پرسید: با شما بازی کنم؟!

بله با من، مگه چیه، منم خیلی بازی‌ها بلدم.

او که هنوز باورش نمی‌شد نگاهی به آقاجون انداخت و گفت: پس هر بازی رو که شما بگی می‌کنیم.

آقاجون این‌بار لبخندی زد و گفت: یه چایی بخوریم و بعدش بازی می‌کنیم، فقط خودتو حاضر کن که یه وقت نبازی.

بعد از این حرف آقاجون همگی زدند زیر خنده و رفتند تا آماده بازی شوند.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها