آن روز بعدازظهر قرار بود که هلیا همراه پدرش به خانه مادربزرگ برود. او خانه مادربزرگش را خیلی دوست داشت و دلش می‌خواست هرچه زودتر بابا بیاید. حدود ساعت 5 عصر بابا به خانه آمد و بعد از کمی استراحت با هم به طرف خانه مادر بزرگ به راه افتادند.
کد خبر: ۶۹۳۱۳۱

توی راه هلیا مدام با پدرش درباره خانه مادربزرگ و این که چقدر از آنجا خوشش می‌آید حرف می‌زد و اینقدر ذوق و شوق داشت که بابا خنده‌اش گرفته بود. خانه مادربزرگ خیلی دور نبود و آنها می‌توانستند براحتی با پای پیاده به آنجا بروند. برای رسیدن به آنجا باید از یک پارک می‌گذشتند و هلیا همیشه به بابا اصرار می‌کرد که از وسط آن عبور کنند. توی پارک بابا یکی از دوستانش را دید و مشغول سلام و احوالپرسی با او شد. هلیا که عجله داشت یکی دوباری دست بابا را کشید تا راه بیفتند. در همین موقع که از بابا می‌خواست زودتر حرف‌هایش را تمام کند و بروند یک دفعه زیر نیمکتی در همان نزدیکی چشمش به کبوتری افتاد که خیلی آرام و بی‌حرکت روی زمین نشسته بود. با تعجب نگاهی به کبوتر انداخت و از خودش پرسید که این چرا اینجاست؟ کمی به پرنده نزدیک شد و دست‌هایش را تکان داد تا او پرواز کند، اما پرنده هیچ کاری انجام نداد. حرکت نکردن کبوتر برایش عجیب بود و به نظرش آمد که حال خوشی ندارد. باید ماجرا را به بابا می‌گفت و به همین دلیل دوباره دست او را کشید. بابا که فکر می‌کرد او برای رفتن به خانه مادربزرگ عجله دارد از دوستش خداحافظی کرد و نگاهی به هلیا کرد و گفت: باشه باباجون، بیا بریم. اما دخترک بدون این که حرکتی بکند با دستش به طرف پرنده اشاره کرد.

بابا با تعجب پرسید: چی شده !؟

ـ اونجا رو ببین.

بابا به جایی که هلیا نشان می‌داد نگاه کرد و با دیدن کبوتر، تازه فهمید که ماجرا از چه قرار است.

ـ نگاه کن بابا هیچ تکونی نمی‌خوره، انگار حالش خوب نیست.

بابا روی زمین نشست و با دقت بیشتری به پرنده نگاه کرد و گفت: هلیا جون به نظرم حق با شماست؛ یه جوریه، اگه سالم بود فوری می‌پرید و می‌رفت.

ـ حالا باید چکار کنیم؟

ـ صبر کن الان همه چی معلوم می‌شه.

بعد از این حرف بابا به آرامی به طرف کبوتر رفت و دست‌هایش را از دو طرف جلو برد و او را که خیلی هم مقاومت نکرد، گرفت و بالا آورد.

هلیا که خیلی هیجان زده شده بود، گفت: بابا مواظب باش!

بابا بعد از گرفتن کبوتر کمی نگاهش کرد و گفت: بله؛ درسته، ببین بالش زخمی شده.

ـ وای حیوونی، چرا این طوری شده؛ حالا چه کارش کنیم بابا؟

ـ خب معلومه با خودمون می‌بریمش و خوبش می‌کنیم.

ـ راست می‌گی بابا.

ـ بله که راست می‌گم؛ فقط باید قول بدی که بهش دست نزنی.

هلیا که از بردن کبوتر خیلی خوشحال شده بود، گفت: چشم بابا جون، هرچی شما بگی.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها