روز تولد مامان زهرا بود و او تصمیم داشت با کمک پدرش یک جشن کوچولو برگزار کند تا مادرش خوشحال بشود. البته زهرا از بابا خواهش کرد تا اجازه بدهد همه چیز با سلیقه او باشد و بابا هم مخالفتی نکرد و قرار شد این ماجرا بین خودشان مخفی بماند تا بتوانند مامان را غافلگیر کنند.
کد خبر: ۶۶۵۴۵۳

ظهر وقتی زهرا از مدرسه به خانه برگشت بعد از خوردن ناهار به اتفاق بابا بیرون رفتند تا وسایلی را که لازم داشتند، بخرند. حدود سه ساعت تا زمان آمدن مامان از سرکار وقت داشت یعنی باید تا چهار بعدازظهر همه چیز را آماده می‌کرد. چند روز پیش به دلیل انجام ندادن درست و حسابی تکالیفش مامان را ناراحت کرده بود و حالا دلش می‌خواست کاری بکند که مادرش آن موضوع را فراموش کند.

بعداز حدود یک ساعتی گشت و گذار در خیابان و سر زدن به چند مغازه هرچه ​ می‌خواستند خریدند و برگشتند.

به خانه که رسیدند زهرا از بابا خواست​ فقط بادکنک‌ها را باد کند و خودش هم مشغول انجام کارها شد. ابتدا حرف اول اسم مادرش را با یک روبان قرمز روی فرش درست کرد و بعد کنار آن را پر کرد از گلبرگ‌های کاغذی و بعد چندتا از بادکنک‌هایی را که بابا آماده کرده بود روی زمین انداخت و چندتای دیگر را هم روی مبلی گذاشت که قرار بود مامان آنجا بنشیند. کیک را هم روی یک میز کوچک درست روبه‌روی مبل قرار داد. کارهایش که تمام شد چند لحظه‌ای گوشه اتاق ایستاد وهمه جا را بدقت نگاه کرد و از بابا خواست​ نظرش را بگوید و او هم با خوشحالی گفت ​ همه چیز خوب شده و هیچ اشکالی ندارد. زهرا چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد گفت: باباجون فقط یه چیز مونده.

بابا با تعجب پرسید: چی!؟

ـ من برای اومدن مامان یه برنامه‌ای دارم.

ـ چه برنامه‌ای‌؟

ـ وقتی مامان اومد باید یه کم پشت در نگهش داریم، بعد بهش بگیم چشماشو ببنده و بیاد تو. وسط اتاق که رسید یه دفعه من و شما با هم آهنگ تولدت مبارک رو می‌خونیم و دست می‌زنیم تا حسابی خوشحال بشه؛ چطوره بابا؟

بابا که از این همه ذوق و شوق زهرا خوشحال بود با لبخند گفت: خیلی قشنگه، دختر گلم.

- ممنون بابا جونم.

حالا باید منتظر می‌شدند تا مامان بیاید. نزدیک ساعت چهار زنگ خانه به صدا در آمد و زهرا با هیجان زیاد از بابا خواست ​ طبق نقشه عمل کنند و او را پشت در نگه دارند. مامان که پشت در معطل شده بود دوباره زنگ زد و این بار زهرا گفت: سلام مامان جون، به شرطی در رو باز می‌کنم که قول بدی چشماتو ببندی و تا نگفتم باز نکنی.

ـ مگه چه خبره؟

ـ شما قول بده چشمتو ببندی بعدش خودت همه چی رو می‌فهمی.

بعد ازآن زهرا در را باز کرد و دستش را گرفت و به وسط اتاق آورد و از او خواست تا سه بشمارد و بعد چشمش را باز کند و همین ‌که مامان عدد سه را گفت هر دو شروع کردند به خواندن: تولد، تولد، تولدت مبارک...

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها