
نگاهم به ساعت میخکوب شده روبهروی تختخواب افتاد. عقربه ثانیهشمار نفسزنان میدوید.
از این پهلو به آن پهلو....
شنیدن آمیختگی قارقار کلاغها که انگار اندوهشان یا شاید هم آغاز فصل نو را فریاد میزدند، با صدای دورهگردی که داد میزد آی ... فرش کهنه خریداریم.... مرا به سمفونی پرهیاهوی بهار دعوت میکرد.
به زحمت از تختخواب دل کندم. دقایقی بعد خودم را میان آب و آیینه دیدم. مثل عادتهای همیشگی که با آن کوک میشویم. موهای درهم کشیدهام، آهنگ یک دلتنگی را مینوازد.
با شنیدن این آواز هوس دیداری تازه به سرم میزند و دلم میخواهد به خاطرههایم رنگ و لعابی ببخشم. صبحانهام صرف شیرقهوهای نیمشیرین بیش نیست. خانه را ترک میکنم.
پاگرد را به انتظار باز شدن آسانسور طی میکنم. چراغ آسانسور روشن میشود و انتظار من سرمیآید.
آن قدر با خودم واگویه دارم که فراموش میکنم کلید ماشینم را از آویز بردارم.
دوباره برمیگردم و باز طعم گس انتظار را میچشم، آن هم در پاگرد!
استارت که میزنم صدای موسیقی برمیخیزد. کلامش دل مرا میسوزاند. ترانهای است. با تاکید میخواند لحظههای بیتو بودن میگذره اما بسختی ....
دست خودم نیست. دل روزنهای شده برای نگاهی سخاوتمند و آغوش گرم و مهربان مادر!
من به مهربانیها و خوبیها هنوز عاشقم، از یاد نوازشهای مخملی به شوق دیدارشان لبریزم و دلم ناشکیب است و بیتاب.
از خطچینهای سفید اتوبان، تابلوهای تبلیغاتی و بوق سبقت اتومبیلها به خودم میآیم و متوجه میشوم که چقدر در میان افکارم غرق شدهام. نزدیک ظهر است.
به وعدهگاه دیدار میرسم. صدای قلبم تندتر از همیشه است. انگار تمام مردم شهر صدای قلبم را میشنوند، دستانم میلرزد و اشک در چشمانم پر میشود و بیرحمانه رسوایم میکند.
مینشینم قطعهای از زمین را تنگ در آغوش میکشم. بوسه میزنم بر تکه سنگی که چهرههای پرمهرشان را پوشانده. پدرم و مادرم.
همین تکه از سنگ را دلخوشم و اعتراف میکنم دلبسته این تخته سنگ شدهام از وقتی آنها همراه خاک شدهاند.
هروقت دلم میگیرد به سراغشان میآیم و یک دل سیر حرف میزنم. خوب که خالی میشوم باز همان راه را در پیش میگیرم و بازمیگردم به همان تکرارهای دیروز....
صحن خیالم از یادشان سبز است هنوز.....
از جایم بلند میشوم و به خانه پدریام میروم. خیابان را با عجله طی میکنم به این هوا که در خانه ببینمشان. با اشاره انگشت زنگ میزنم.
خیلی دلم میخواست صدایشان را بشنوم، دریغ که صدایی نمیآید و من مایوس کلید را از کیفم درمیآورم و در را باز میکنم.
از شمعدانیهایی که ردیف شدهاند کنار باغچه عبور میکنم. شاخههای آویزان انگور، برگهای پهن شده روی کاشی آبی حوض و تخت چوبی محبوب مادرم از مقابل چشمانم میگذرد.
به سرسرا که میرسم اتاقها خالی است. دلتنگم؛ یادش بخیر. روزهای خوب بودن با آنها. در این فکرم که چشمم به نارنجی رنگ خرمالوهایی میافتاد که پدر از باغچه میچید؛ میارزید به تمام آرزوهای بیرنگم.
عصر شده و چیزی به مرگ سایهها نمانده. بار سکوت و تنهایی در خانه روی دوشم سنگینی میکند، چهرههای باصلابت جای گرفته در قاب عکس را میبوسم و با تجسم محبتهای بیدریغشان که بر دیواره افق خیالم نقش بسته صفا و صمیمیت خانه را بدرود میگویم.
یاد همه مادران و پدران رفته گرامی.
مریم اسماعیلی - جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
رئیس سازمان غذا و دارو در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد
رئیس مرکز ملی اقلیم و مدیریت بحران خشکسالی در گفتوگو با «جامجم» تاکید کرد