خانه بروبچه‌ها

خاطرات مزوزوئیکی

کد خبر: ۵۰۰۰۸۹

 یک بار صفحه‌ای رو خوندم... اون موقعها مادر جون اصاً کامپیوتر و ایمیل و از این سوسول‌بازیا نبود که ننه! بچه‌ها نامه می‌نوشتن و می‌دادن به چاپار تا برسونه‌تشون! اون موقع که چاردیواری اختیاری بودین، من بچه‌تر از این بودم که بخوام نامه بدم یا به صورت مستمر چیزی رو دنبال کنم. ولی هیچ‌وقت نامه‌ای که یک دختر براتون در جواب یکی از بچه‌ها که از مشکلات زندگی می‌نالید نوشته بود رو یادم نمی‌ره. نوشته بود: تو می‌دونی وقتی خسته و گرسنه از مدرسه برمی‌گردی تازه باید برای ناهار واسه خودت سیب‌زمینی آب پز کنی و بخوری یعنی چه؟ تو چه می‌دونی درد و نداری چیه و...!

حرفای سنگین اون دختر خیلی روم اثر گذاشت و واقعاً به فکر فرو برد. فریاد درد و رنج اون دختر بیچاره حتی از پشت حروف سرد سربی هم شنیده می‌شد.

[...]اون زمونا ننه جون، عهد دایناسورها رو می‌گم‌‌ها، بچه‌ها خیلی دوست و صمیمی بودن. فضای دوستانة صفحه هر کسی رو جذب خودش می‌کرد. بچه‌ها برای هم نامه می‌نوشتن​!

[...]پیریه و هزار دردسر. یادم نیست. این همون صفحه‌ست؟ یعنی این صفحه حدوداً شش سال یا شایدم بیشتر قدمت داره؟ شما اون موقع بودی یا نه؟ بودی؟ اگه بودی پس واقعاً همدورة دایناسورایی! خودتم فسیل زنده به حساب می‌یای!

(از وقتی پیدات کردم تا حالا 90 درصد اوقات دنبالت می‌کنم و نوشته‌های بچه‌ها رو می‌خونم. ننه خوشحال می‌شم جواب سوالم رو بدی).

کوکو

(کوکو سبزی؟! یا سیب‌زمینی؟!) آره ماااادر... این هموووون صفحه‌س؛ منم همون دایناسوره! اما الان دیگه دایناسور نیستماااا... فک کنم آدم شده‌م! دلتم بسووووزه! ژوراسیک پارک و عهد مزوزوئیک رو رها کرده‌م پا گذاشته‌م به عصر مدرنیته و الزاماتش! (ها؟ می‌گی «کو؟ کو؟ من که نمی‌بینم؟!» خُ شاید تو هم عین نیما اونایی رو که صداشون هست و خودشون دیده نمی‌شن نمی‌بینی! هوم؟)

هلهلة سکوت

در همهمة نبودنت در پی بی‌کسیِ ثانیه‌ها، درست زمانی که واژه‌ها روی سرم هجوم آورده‌اند و ساعت دیواری با صدای تیک‌تاک... تیک‌تاک... لحظه‌های نبودنت را به رخم می‌کشد، یکباره صدایی مهیب سکوتم را در هم می‌کوبد. صدایی از جنس شکستن به گوش می‌رسد.دلم می‌شکند و با خود فکر می‌کنم که دلم برای شکستن چقدر کوچک بود.

رضوان از کنگاور

شوق زیستن

خستگی​های دلم را در دفتر عشق تو ثبت می‌کنم و می‌دانم که با دست​های پر مهر تو ورق می‌خورند. تو که باشی در خزان زندگی پرپر نمی‌شوم و در گلزار زندگی سبز خواهم ماند. زیباترین غزلها را برای وسعت نگاهت می‌سرایم تا بدانی لحظه‌هایم سرشار از عطر وجود توست. پس با من بمان و بگذار تمام لذت زندگی‌ام خنده‌های سرشار از مهر تو باشد.

زینب احمدی از بام ایران

یهو بگو دفتر عشقش ثبت احوال و ثبت اسناده دیگه! هووووم؟ نه واقعاً هووووم؟! یه طرف عشق رو با خنده‌های سرشار از مهر بیاره، یه طرف هی با خستگیهای دلش رو مخ بیچاره، اسکی احصااااب بره؟ هییییم؟ نه جدّی... هییییم؟! فک کنم «لیلی» هم همین کارا رو کرد که طرف «مجنون» شد! می‌فهمییی؟ مجنوووون! سر گذاشت به بیابون، کوه، دامنه‌های البرز! گسلهای زلزله‌خیز! خُ مراعات کن دیگه خُ! دهع!

درس فیزیک کاربردی

حجم غبارگرفتة شهر، دمی آرامش را تمنا می‌کند و آمد و شدِ مور و ملخی آدمیان زمین مسابقه‌ای را تداعی می‌کند که ابتدا و انتهایش در هیاهوی روزمرگی و گامهای بی‌هدف ناپیداست. مسابقه، ثانیه به ثانیه در جریان است؛ چه پشت چراغ قرمزی که 10 ثانیه مانده به سبز شدن، ناخودآگاه دست​ها را به سمت بوق برده و پاها را از کلاچ می‌کَنَد، چه در بوفة کوچک و جمع و جور یک مدرسه و رقص اسکناس​ها میان دست​های کوچک دراز شده، چه در صف داغی که یک سرش به کورة نان‌پزی وصل است و چه... چه سخت است تفسیر این مسابقه: «اگه هُل ندی و ندوی، هل می‌دن و له می‌کنن». بی‌گذشت و بی‌تأمل. «به کجا چنین شتابان؟»

حدیث مطالبی

توسعه مادر... توسعه! می‌دونی چرا می‌گن در حال توسعه؟ عِب نداره... منم نمی‌دونم!! اما یه چی که هس: قبل از انبساط، یه چگالی خیلی زیاد انقباض متراکم پیدا می‌کنه، به فشارش ده بر یک! اینم با اون جمع! مساوی‌ست با هه‌هه‌هه! (قبول نه‌ریییی؟ از اینشتین بپرس! جواب نمی‌ده؟ ینی گوشیش آنتن نمی‌ده؟ بازم عِب نه‌ره... فیزیک راهنمایی و دبیرستانت رو باز کن، اون‌جا هم نوشته! نع؟! پس دیگه باس نگاه جامعه شناختی کنی!

نادیده‌انگاری

تو اتاقم نشسته بودم و به در و دیوار نگاه می‌کردم که یهو صدای تیک‌تیک ساعت نظرم رو به خودش جلب کرد. رفتم نزدیک و بهش نگاه کردم، دیدم که یه عقربه کوچک و خیلی تنبل و تپل یه جا نشسته و از جاشم جم نمی‌خوره. عقربه کشیده و خوش‌تراشی هم کنارش بود و به آرامی و خیلی آهسته رو به جلو حرکت می‌کرد. یکدفعه یه عقربه لاغر و رنگ‌پریده مثل میگ‌میگ از جلو چشمام رد شد. آره صدا از خودش بود. خیلی تند و سریع حرکت می‌کرد. انگار که خیلی عجله داره. دلم به حالش سوخت چون بیشتر از اون دو تا زحمت می‌کشه ولی ما هیچ وقت اون رو به حساب نمی‌آریم. با خودم گفتم چرا؟ که متوجه شدم ساعت5 و22 دقیقه‌ست و باید به قرارم برسم.

نیما از کرمانشاه

گوشامون عوض؟ خووووب تیزه‌هاااا... خووووب! فک کن... توی اتاق نشستی، صدای تیک‌تیکُ می‌شنوی! حالا گوشات رو عوض نمی‌کنی حداقل اسمت رو عوض کن که همه چی نیمانیم نشه دیگه! صدا رو می‌شنوی، خودش رو نمی‌بینی! لابد یه‌وختم خودش رو می‌بینی، صداش رو نمی‌شنوی! (باز خوبه نیمابینی و نیماشنو! بعضیا نه صدای آدم رو می‌شنون نه خود آدم رو می‌بینن! ای تفو... تفو بر تو ای چرخ گردون! خخخخ! ت...)

عاشقی هم از اِشکال شماست!

این غزلهایی که می‌گویم همه مال شماست!/ شعرهایم طالب توصیف احوال شماست!/ مهربانی می‌چکد از گوشة لبخندتان/ از همین رو چشم من پیوسته دنبال شماست!/ من شما را دوست دارم، مانده‌ام تنها ولی/ عذر می‌خواهم! ولی... آن هم ز اهمال شماست!/ سلطه دارید این چنین سر سخت بر اشعار من/ بیت و مصراع و تخلص زیر چنگال شماست!/ در تمام فالها نامی‌ست نیکو از شما/ اسم و رسمی از کدام عاشق در اقبال شماست؟/ گوشهاتان تیز گردانید بر اشعار من/ ای شمایی که غزلهایم در اِشغال شماست!/ من نمی‌دانم چرا این روزها عاشق شدم؟!/ من که تقصیری ندارم، این ز اِغفال شماست!

یُمنا، 21 ساله از مشهد

(فِک کن... یکی اون‌قد پرت باشه که بیاد شعر تخیلی و بدونِ مخاطبِ خاصِ آدم رو، مصادره به مطلوب کنه واس خودش! هه‌هه‌هه!): این‌که ما را دوست داری حالمان را خوش نمود/ من بمییییرم! عاشقی در ثبت احواااال شمااااست؟/ از قضا یک چند صباحی قلب ما تند می‌زند/ پس بگو! فرکانس آن زیر سر حاااال شماست!/ جان من لیلی و مجنون را بکن اکنون رها/ عهد ر​مانتیک گذشت! این دیگر اشکاااال شماست!

عجب بساطی شده‌هاااا

به بعضی چیزها که گیر می‌دهی، انگار پیچیده‌تر می‌شوند!چند صباحی‌ست، خودکار و چرکنویس‌هایم همه جای خانه همراهمند! چه گیری داده‌ام به این ذهن خالی... مثل جوشی که روی دماغ باشد، هر لحظه که از کنار آینه می‌گذری بزرگتر می‌شود! راستش هر خطی که می‌نویسم از خط قبل افتضاح‌تر و کلیشه‌ای‌تر است!

کمک! یکی بیاید و این پوچ‌هرزگی خودکار مرا درمان کند.

چسب زخم

موسیقی سکوت

در میان سکوت نفرت‌انگیز خانه، فقط یک چیز به تنهایی‌اش موسیقی اضافه می‌کرد. آن هم صدای تیک‌تاک ساعت دیواری قدیمی‌اش بود که می‌گفت: این پیرمرد دو روز است خوابیده!

محمد قادری از ساری

خبریه؟ همه رفته‌ن سراغ تیک‌تاک!

دروغگوی شیطون بلا

دیگر هیچ‌یک از حرفهای این ذهن سربه‌هوا را باور نمی‌کنم/ شیطنت می‌کند!/ چوپان که بود/ دروغگو هم شده است!

شبنم اطهری از بروجن

یه سوال! (گوشِت رو بیار نزدیک، بقیه نشون:) الان توی ذهنت گوسفند می‌چره؟!! آاااخ! دِ خُ فقط سوال بوووود! احصاب نداره‌ها!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها