در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
بابا نگاهی به علی انداخت و با لبخند گفت: بله یه چیزایی یادم هست؛ حالا چی شد که اینو پرسیدی؟
علی کمی فکر کرد و گفت: همینطوری، دلم خواست بدونم. بابا دست علی را گرفت و کنار خودش روی مبل نشاند و گفت: اتفاقا یه ماجرایی یادم افتاد که اگه بخوای برات میگم.
علی خودش را جمع و جور کرد و کمی به بابا نزدیکتر شد و باذوق و شوق بسیاری گفت: بله باباجون اگه میشه بگید.
بابا هم که دید پسرش خیلی دوست دارد ماجرا را بشنود شروع کرد به تعریف کردن قصهاش.
«بچه که بودیم روزهای آخر سال را خیلی دوست داشتیم، چون نزدیک عید ما را برای خرید لباسهای نو به بازار میبردند. آن موقعها مثل الان نبود که برای بچهها به هر مناسبتی لباس و وسایل نو بخرند؛ فقط عیدها خرید میکردند و البته این خرید یک جور تفریح هم بود چون همگی با هم به بازار میرفتیم و خیلی خوش میگذشت.
اما آن سال یک طور دیگری بود چون من و داداشم محمد فهمیده بودیم که پسرعمویمان کت و شلوار خریده است و ما هم دلمان میخواست کت و شلوار داشته باشیم. برای همین، موضوع را با مادرم در میان گذاشتیم واز او خواستیم هر طوری شده بابا را راضی کند تا برایمان کت و شلوار بخرد، اما بابا مخالفت کرده و گفته بود که نمیشود و به همین دلیل خیلی ناراحت بودیم و نمیدانستیم چطور باید رضایت بابا را به دست بیاوریم. چند روزی گذشت و ما دیگر ناامید شده بودیم و راضی شدیم مثل هر سال خرید کنیم، اما من یک لحظه پسر عموی کت و شلوارپوشم را فراموش نمیکردم و میدانستم که حال و روز محمد هم دست کمی از من ندارد، اما آن سال یک اتفاق دیگر هم افتاد و بابا و مامان مثل سالهای قبل ما را برای خرید نبرده بودند و میگفتند که باید چند روزی صبر کنیم و ما هم چارهای نداشتیم و منتظر ماندیم. روزها یکی بعد از دیگری گذشتند و دو سه روزی بیشتر تا عید نمانده بود و کمکم داشتیم امیدمان را برای داشتن لباسهای نو هم از دست میدادیم، حالا کت و شلوار بماند.
تا این که یک روز بابا به شکل عجیبی زودتر به خانه آمد و به ما 2تا گفت که زود حاضر بشویم که میخواهد ما را به یک جایی ببرد. ما که تعجب کرده بودیم یواشکی از مامان پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده، اما او هم به ما گفت که از چیزی خبر ندارد و بهتر است که هرچه بابا میگوید گوش کنیم. دیگر حرفی نزدیم و همراه بابا از خانه بیرون آمدیم و سر خیابانمان سوار اتوبوس 2 طبقه شدیم و به طرف مقصدی که نمیدانستیم کجاست رفتیم. اولش چیزی از بابا نپرسیدیم، اما طاقت نیاوردیم از او سوال کردیم که ما را کجا میبرد و بابا هم لبخندی زد و با مهربانی از ما خواست که عجله نکنیم و منتظر بمانیم.
تا این که بالاخره در یکی از ایستگاهها بابا به ما گفت باید پیاده بشویم و 3 نفری از اتوبوس پایین آمدیم و در خیابانی که 2 طرف آن مغازههای لباس فروشی که بیشترشان کت و شلوار داشتند به راه افتادیم.
2 نفری پشت سر بابا میرفتیم و گاهی با تعجب به هم نگاه میکردیم و هنوز نمیدانستیم به کجا میرویم.از جلوی چند مغازه که گذشتیم بابا جلوی یکیشان ایستاد و از ما خواست که داخل شویم. مغازهای که از کت و شلوارهای مختلف در رنگهای متفاوت پر بود. هرسه وسط مغازه ایستادیم؛ پدر جلو و ما 2 نفر هم پشت سر او و همچنان با تعجب به هم نگاه میکردیم که در همین حال محمد خیلی آهسته از من پرسید: یعنی بابا چه کار داره؟ من که حسابی گیجشده بودم گفتم: نمیدونم! و بعدش تنها چیزی را که به نظر آمد گفتم: حتما اومده برای خودش کت و شلوار بخره؛ ببین اینجا همه لباسها مال مرد بزرگاس.
و دوباره ساکت شدیم. بابا آقای فروشنده را صدا زد و با صدای بلند به اوگفت: حاجآقا بیزحمت 2 دست کت و شلوار برای این پسرای من بیارید.
نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم؛ باورم نمیشد. از خوشحالی و تعجب من و محمد نمیدانستیم چهکار کنیم دستهای همدیگر را گرفتیم و چند بار بالا و پایین پریدیم و بابا هم ما را نگاه میکرد و لبخند میزد.آن شب بابا برای من یکدست کت و شلوار سرمهای و برای محمد هم خاکستری رنگش را خرید و البته برای خودش چیزی نخرید؟!
ما اینقدر خوشحال بودیم که از بابا خواستیم به ما اجازه بدهد لباسهای جدیدمان را تا رسیدن به خانه بپوشیم و او هم با مهربانی قبول کرد و ما بینهایت لذت بردیم و تا خانه چند باری هم در مورد پسرعمویم صحبت کردیم.»
قصه بابا که تمام شد علی گفت: باباجون قصهات خیلی قشنگ بود، اما یه چیزی اگه بپرسم راستشو میگی؟!
ـ بله پسرم قول میدم.
ـ بابا الانم اگه برات کت و شلوار نوبخرن خوشحال میشی، مثل اون موقعها.
بابا که از این سوال علی خندهاش گرفته بود کمی فکر کرد و گفت: بله که خوشحال میشم؛ به شرط این که بابام برام بخره.
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: