کد خبر: ۴۵۱۳۶۲

اما مامان برای رفتن به مهمانی شرط‌هایی گذاشت که باید تمام تکالیف مدرسه‌اش را انجام بدهد و اتاقش را هم مرتب کند و شهرزاد هم چون به دوقلوها بشدت علاقه‌مند بود، شرط‌های مادرش را بدون کوچک‌ترین اعتراضی قبول کرد و بلافاصله دست به کار شد.

اول مشق‌هایش را بدقت نوشت و بعد از آن هم با حوصله اتاقش را مرتب کرد و زمانی که کار‌هایش تمام شد مادرش را صدا زد تا او همه چیز را ببیند و کنترل کند.

مامان وقتی متوجه شد که شهرزاد همه کارها را بدرستی تمام کرده است از او تشکر کرد و البته کمی هم متعجب شده بود. او حتی وقتی بابا به خانه آمد برایش تعریف کرد که چقدر دختر خوبی بوده و همه وظایفش را خوب و بموقع انجام داده است.

آن شب شهرزاد با آرامش و شوق دیدن دوقلوهای فسقلی خوابید تا هرچه زودتر فردا بیاید.

صبح جمعه طبق قراری که گذاشته بودند، به خانه مادربزرگ رفتند.

شهرزاد کتاب ریاضی‌اش را هم با خودش برد تا در فرصت‌هایی که می‌توانست درس بخواند، چون قرار بود که روز شنبه خانم معلم از بچه‌ها امتحان کلاسی بگیرد.

چند دقیقه بعد از رسیدن آنها به خانه مادربزرگ خانواده خاله هم آمدند و شهرزاد از این بابت بی‌اندازه خوشحال شد. با آمدن بچه‌ها او می‌خواست که با آنها بازی کند و مادرش هم کلی سفارش کرد که مواظب کتاب‌ها و بقیه وسایلش باشد و آنها را از دوقلوها دور نگه دارد تا بچه‌ها آسیبی به لوازمش نرسانند و شهرزاد هم قول داد که حواسش جمع باشد.

روز بسیار خوبی بود و شهرزاد هر چقدر که دلش خواست با دوقلوها بازی کرد و جالب این که دوقلوها هم دائم پیش او بودند و شادی می‌کردند.

ظهر بعد از خوردن ناهار قرار شد که به خانه برگردند، اما چون دوقلوها آنجا می‌ماندند شهرزاد از پدر و مادرش خواست که اجازه بدهند او هم بماند. اولش مامان مخالفت کرد، اما دخترک اینقدر اصرار کرد تا با وساطت بابا، قبول کرد و خاله هم قول داد که عصری شهرزاد را به خانه برسانند و به این ترتیب او در خانه مادربزرگ ماند و پدر و مادرش به خانه برگشتند. اما قبل از رفتن چند بار دیگر به او گوشزد کردند که کیف و کتابش را جا نگذارد و مراقبشان باشد.

تا غروب شهرزاد در خانه مادربزرگ با دوقلوها ماند و بازی کرد و بعدش به اتفاق خانواده خاله‌اش به خانه برگشت.

شب، قبل از خواب شهرزاد مشغول جمع و جور کردن وسایل مدرسه‌اش بود که متوجه شد کتاب ریاضی‌اش نیست و هرچه این طرف و آن طرف را گشت، پیدایش نکرد. از بابا و مامان سراغش را گرفت، اما آنها هیچ‌کدام خبری نداشتند تا این که خودش با ناراحتی گفت که آن را در خانه مادربزرگ جا گذاشته است.

پدرش از شنیدن این حرف عصبانی شد و دعوایش کرد و از این که با این همه سفارش باز هم شهرزاد کتابش را جا گذاشته بود خیلی ناراحت شد. همین‌طور گفت که دیگر چاره‌ای نیست و باید بدون کتاب به مدرسه برود، اما شهرزاد زد زیر گریه‌ و در همان حال از بابا خواست هر طوری شده برود و کتابش را بیاورد، چون چند وقت پیش هم یک بار کتاب نداشته و خانم معلم از او قول گرفته بود که دیگر این مساله تکرار نشود. با این حال بابا گفت که هیچ کاری نمی‌شود کرد و خودت اشتباه کردی و باید کمی تنبیه بشوی تا دیگر از این کارها نکنی.

شهرزاد گریه‌اش بیشتر شد و در همان حال باز هم از پدر خواست تا کمکش کند و قول داد که دیگر این اشتباه را تکرار نکند.

مامان پادرمیانی کرد و از بابا خواست که این بار او را ببخشد و برایش کاری بکند و بابا هم قبول کرد؛ به شرط آن که شهرزاد از این به بعد حواسش را بیشتر جمع کند و آن وقت به خانه مادربزرگ تلفن زد و از آنها خواهش کرد تا کتاب را با پیک بفرستند و شهرزاد هم با چشمان گریان، اما خوشحال قول داد که از این به بعد چنین اتفاقی پیش نیاید.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها