کد خبر: ۴۰۱۹۹۰

بعد با خوشحالی آن را برد تا به باباش نشان بدهد. بابا با دیدن نسرین و گلی که در دست داشت تعجب کرد و با کمی اخم گفت: این چیه؟ از کجا آوردی؟

- از اون جا، خیلی زیاده.

- یعنی چی که زیاده ؟ چرا گل رو چیدی؟

- بابا نگاه کن ببین چند تا گل اون جاس من فقط یه دونه کندم!

- چرا؟

- آخه خیلی قشنگن.

بابا با مهربانی دست نسرین را گرفت و او را کنار خودش نشاند و گفت: ببین باباجون، خوب نگاه کن و ببین چند تا آدم کوچیک و بزرگ توی پارک هستن.

دخترک نگاهی به دور و اطرافش انداخت و گفت: خب معلومه بابا جون، زیادن.

حالا فکر کن و ببین هر کدوم از این آدما بخوان از توی پارک یه گل بچینن چی می‌شه؟

نسرین کمی فکر کرد و گفت: خب باباجون گل‌ها تموم میشن.

آفرین به دختر گلم، پس اگه هر کی که میاد توی پارک یه گل بچینه دیگه چیزی نمی‌مونه. اون وقت دیگه پارکمون قشنگ نیست و شما بچه‌ها از اون خوشتون نمی‌یاد.

بابا نسرین را نوازش کرد و دوباره گفت: حالا به من قول بده که دیگه هیچ وقت گل نچینی و یادت باشه که گل‌ها روی شاخه زیبا هستن.

نسرین خوب که به حرف‌های بابا توجه کرد، فهمید که او درست می‌گوید و کارش اشتباه بوده است و گفت: ببخشید بابا، دیگه این کارو نمی‌کنم؛ حالا می‌شه این گل رو ببرم بچسبونم سر جاش؟!

بابا نگاهش کرد و دستانش را گرفت و فقط خندید!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها