سخنگوی کمیسیون امور داخلی کشور و شوراهای مجلس در گفتگو با جام جم آنلاین خبر داد
دندانهایش ریخته و آنهایی که مانده دیگر زرد هم نیست، سیاه شده است. نگاه مرا دنبال میکند و با یک آه میگوید: قیافه تابلویی دارم، نه؟ اعتیاد همین است دیگر. میخواستی کت و شلوار بپوشم و ژل بزنم بیایم اینجا؟ من قاتل هستم. میدانی یعنی چه؟ یعنی ته خط. یعنی خلاص.
<ص> را جور خاصی تلفظ میکند و موقع صحبت مرتب صورتش را میخاراند. حرف زدن انگار برایش دشوار است، این را میشود از مکثهایش فهمید. کمی طول میکشد تا راضی شود ماجرای قتل را توضیح بدهد. نیمنگاهی به کاغذها و خودکار میاندازد و میگوید: یعنی همهاش را بگویم؟ که چه بشود؟ چی گیر من میآید؟ این داستان را تا به حال هزار بار تعریف کردهام. هی مرا از زندان و بازداشتگاه به دادسرا و دادگاه میبرند و همان سوالهای تکراری را میپرسند. آدم کشتهام، جرمم را قبول دارم و حالا هم پشیمان هستم. این دیگر تعریف کردن ندارد.
بعد از این که از سر عصبانیت این جملهها را پشت سر هم ردیف میکند دوباره به عالم هپروت خودش برمیگردد و پس از کمی مکث میگوید: خب بنویس. من معتاد بودم. تا خرخره در مواد فرو رفته بودم. اگر نمیکشیدم میمردم. حقیقتش را میگویم، آن زمان به ترک کردن فکر نمیکردم. اصلا در دنیای خودم بودم و از این جور حرفهای مثبت بدم میآمد اما حالا میفهمم چه اشتباه بزرگی انجام دادم.
کریم کمی به خودش لعنت میفرستد و ناسزا میگوید و بعد حرفهایش را این طور ادامه میدهد: اعتیاد همیشه این طور شروع میشود که اول تفریحی و هرازگاهی میکشی، بعد هر روز میشود و کمکم اسیرش میشوی، طوری که خودت هم نمیفهمی چه بلایی سرت آمده است، آن وقت است که قیافهات، طرز حرف زدنت، افکارت و همه چیز دیگرت تغییر میکند. دیگر از چند متری هم میشود تشخیص داد معتاد هستی این اتفاق که بیفتد کارت را از دست میدهی، حتی اگر اخراجت نکنند خودت دیگر توان کار کردن نداری، اما احتیاجت از قبل بیشتر شده است چون حالا باید پول مواد را هم که از نان شب واجبتر میشود بدهی. حالا فکر کن آدمی بدون درآمد و گرفتار شده در اعتیاد چه باید بکند. یکی مثل من راهی جز دزدی ندارد. این مسیر راه بیبرگشت نیست. اگر خدا کمک کند و آدم سر عقل بیاید میشود ترک کرد ولی معمولا چنان غافل میشوی که... .
دوباره مکث و باز ادامه صحبتهای کریم: خلاصه این که آخر و عاقبت شبیه من میشوی. آن روزی که حکیمه را کشتم اصلا خیال قتل نداشتم. پول و موادم هر دو با هم ته کشیده و درمانده بودم. به ذهنم فشار آوردم تا راه چارهای پیدا کنم. حکیمه از اقوام دور ما بود و در نزدیکی خانهام زندگی میکرد. تا آنجا که خبر داشتم قرار بود آن شب با پسرش به جشن عروسی یکی از فامیل برود. برای همین به سرم زد از خانهاش دزدی کنم. به آنجا رفتم و بدون هیچ مشکلی از دیوار به حیاط پریدم و داخل خانه رفتم.
کریم با همان صدای بیرمق در بین حرفهایش پرانتزی باز میکند و میپرسد سیگار همراهت هست؟ جواب منفی او را کلافه میکند هرچند تذکر میدهم در اینجا نمیشود سیگار کشید. او با بیحوصلگی دور و اطرافش را برانداز میکند و میگوید: در خانه شروع به جستجو کردم، هر جا را که میگشتم چیزی گیر نمیآوردم. آخرسر در حالی که چند هزار تومانی بیشتر پیدا نکرده بودم تصمیم گرفتم از خانه بیرون بروم، اما همین که وارد حیاط شدم حکیمه را دیدم. او داشت سرویس بهداشتی را میشست. صدایم کرد. ترسیدم و دست و پایم را گم کردم. جلو که رفتم فهمیدم او به اشتباه فکر میکند برای احوالپرسی آمدهام. با این که مشکوک نشده بود نمیتوانستم اطمینان کنم. چون وقتی سراغ پولهایش میرفت متوجه ماجرا میشد و مرا به پلیس معرفی میکرد، بخصوص این که با پسرش مشکل داشتم و به خاطر اعتیاد من چندباری با هم درگیر شده بودیم.
در این لحظات بود که نقشه جنایتکارانه در ذهن کریم شکل گرفت. او همان طور که دستهایش را حلقه میکند تا نشان دهد چطور پیرزن را به قتل رساند، میگوید: در یک لحظه فکر کردم چارهای جز کشتن او ندارم. اینها همه از عواقب اعتیاد است. نزدیکتر رفتم و دستهایم را دور گلویش حلقه کردم، آنقدر فشار دادم تا از حال رفت. دیگر مطمئن شدم مرده است.
متهم به همین کار بسنده نکرد. او که از اعتیاد به سرقت و از دزدی به قتل کشیده شده بود این بار جرمش را با عملی که قانون عنوان جنایت بر میت را به آن اختصاص داده سنگینتر کرد. خودش میگوید: فکر کردم اگر جسد را همان طور رها کنم دیر یا زود دستگیر میشوم، چون من معتاد بودم و ماموران خیلی زود سراغم میآمدند. برای همین پیش خودم گفتم بهتر است صحنهسازی کنم. چشمم به یک گالن بنزین افتاد. آن را روی جسد ریختم و کبریت را کشیدم، بعد هم به خانه خودم رفتم.
ماجرا برای کریم در همین جا به پایان نرسید. او از عذاب عملش دچار وسواس فکری شده بود: باز فکر کردم باید محکمکاری کنم، برای همین با پسر حکیمه تماس گرفتم و گفتم در حیاط خانهشان آتشسوزی شده و من از منزل خودم دود را میبینم. بعد از آن آتشنشانی و پلیس سر رسید و فردایش مرا دستگیر کردند. اصلا فکر نمیکردم پلیس آنقدر مجهز و علمی باشد که بفهمد آتشسوزی عمدی بوده، برای همین قتل را انکار کردم اما کاملا مشخص بود ماموران همه چیز را میدانند، برای همین زیاد نتوانستم به انکار ادامه بدهم و مجبور شدم به حقیقت اعتراف کنم و از آن روز به بعد زندان هستم.
کریم میگوید اولیای دم مقتول برای او درخواست قصاص کردهاند، اما چیزی که برایش مهم است عذابی است که تحمل میکند: وجدانم آرام نمیگیرد. هنوز هم چهره حکیمه را در لحظه مرگ فراموش نکردهام و شبها کابوس میبینم.
داوودابوالحسنی
سخنگوی کمیسیون امور داخلی کشور و شوراهای مجلس در گفتگو با جام جم آنلاین خبر داد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
یک تحلیلگر مسائل بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
سید رضا صدرالحسینی در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
سخنگوی کمیسیون امور داخلی کشور و شوراهای مجلس در گفتگو با جام جم آنلاین خبر داد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد