در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
خلاصه قسمت اول:
راوی داستان پسر نوجوانی است به نام پپیتو که در زندان کودکان به سر میبرد. او به خاطر جنایتی که مرتکب شده زندانی شده است. پپیتو از سالهای قبل میگوید. پایش علیل بوده و در آتلی فلزی قرار دارد. از خانوادهاش میگوید، خانوادهای نسبتا فقیر که به سختی از عهده مخارج زندگی برمیآیند. از خواهرش ریتا که دوست دارد کار کند تا آنقدر پول پسانداز کند که بتواند پای پپیتو را معالجه کند. قسمت پایانی داستان را در این شماره میخوانیم:
صدای باز شدن در فلزی را میشنوم. پسری همسن و سال خودم وارد میشود. او به اینجا وارد است. غذاها را توزیع میکند. با پایش در سلولم را باز میکند و با سینی وارد میشود. میبینم که چطور به دور و بر من نگاه میکند.
میگوید: این هم شامت، چلاق. کجا بگذارم؟
همانطور که نشستهام نگاه میکنم ببینم غذا چیست. سوسیس سرخ شده با دو تکه نان بیات و کمی سوپ. نگاه پرسشگرانهای به من میاندازد و آرام میگوید: اگر این را نخوری چیز بهتری گیرت نمیآید، بچه ننر.
سرم را تکان میدهم و دوباره به رختخوابم میروم. او نیز بیرون میرود. حالا دیگر تاریکی اتاق کوچک خاکستری رنگم را در خود فرو برده است. ای کاش لامپ را روشن کنم، اما لامپ درون محفظهای سیمی، مثل پوزه بند سگ، محصور شده. بلند میشوم و خودم را به دیوار سرد میفشارم و بالا را نگاه میکنم. گسترده شدن پرده سیاه شب را از پنجره میبینم. درخشش نور ماه ابرهای پنبهای شکل را مینمایاند. از جایی دور صدایی به گوش میرسد، بعد نور قرمز و سبز هواپیما که چشمک زنان از مقابل دیدگانم عبور میکند. آنقدر دور است که مثل نقطهای ریز به نظر میآید. حتی پرندهای که از کنار پنجرهام عبور میکند از آن بزرگتر است.
انگار پرنده نمیداند که دیگر شب شده و باید به لانهاش برگردد. اکنون در تاریکی تنها هستم. آن وقتها هم که پدر دنبال کار میگشت مثل حالا تاریک بود. از روزی که از مدرسه بزرگسالان کاغذ به دست به خانه آمد تا مدتها دنبال کار میگشت. روی کاغذ نوشته شده بود که از حالا به بعد، باسواد است.
بابا گفت: تازه اولش است. من اولین نفر بین شما هستم که دبیرستان را تمام کردهام. ببینید بچهها، همین تکه کاغذ کلید یک زندگی جدید است.
آن شب مامان غذای خوبی درست کرد و قبل از صرف شام گفت: حالا دیگر با این همه تحصیلات باید منتظر شویم که بابا را به عنوان وزیر انتخاب کنند.
بابا نگاه محبتآمیزی به مادر کرد. او دیگر عصبی نبود. ریتا هم خوشحال بود. آن زمان 15 سال داشت و دومین نفری بود که قرار بود مدرک دیپلمش را به خانه بیاورد. اما هرگز چنین نشد.
دیپلم بابا مدرکی توخالی بود. هیچکس او را استخدام نمیکرد.
هر روز دیدن چهره غمگین و ناامید او برایمان زجرآور بود. او روزبهروز افسردهتر میشد. بعد از مدتی دوباره سرکار قدیمیاش بازگشت، رانندگی کامیون. سر و کله زدن با یک کامیون قراضه که همه جایش زنگ زده بود بدجوری خستهاش میکرد.
صبح و شب مامان هم به گریه میگذشت. درس ریتا تمام شد و دیپلمش را گرفت. یک روز به خانه آمد و گفت که کار خوبی پیدا کرده و این که درآمد بالایی هم دارد، فقط عیبش این است که گاهی شبها هم باید بماند. بابا پرسید که رئیسش کیست، اما ریتا گفت که او اهل شهر ما نیست و پدر او را نمیشناسد.
حالا دیگر ریتا صبحها دیر از خواب بیدار میشد و گهگاه هنگامی که سر کار میرفت با غمی غریب به من مینگریست. انگار همیشه خسته بود، حتی یک بار دعوای وحشتناکی با مامان کرد، ریتا میگفت برای این که به محل کارش نزدیک باشد باید خانه مستقلی اجاره کند، اما مامان نمیپذیرفت، به هر حال با وجود مخالفتهای مامان ریتا خانه را ترک کرد. هنگام رفتن گفت که هر هفته به دیدنم خواهد آمد و برایم پول خواهد آورد. با رفتن او خانه حسابی ساکت شد و مامان ساعتها رزا کوچولو را در آغوش خودش نگه میداشت. دائما به او میگفت: کوچولوی شیرین من.
آن روز قرار بود ریتا به دیدنم بیاید. او به من قول داده بود. یک بار که برایم ذرت بو داده آورد به من گفت که دوست دارد روزی را ببیند که من بدون عصا راه بروم و پایم خوب شود. او به من گفت که این یک راز بین من و خودش است.
ریتا سه دلار به من داد و گفت: قایمش کن، پپیتو. بعد ادامه داد: هر هفته مقداری پول برایت میآورم. وقتی به قدر کافی شد میرویم دکتر تا پایت را معالجه کند.
یک قوطی خالی پیدا کردیم و سرش را سوراخ کردیم، طوری که سکه از آن رد شود. آن قوطی راز من و او بود، آن را زیر تخت پنهان کردم. هر هفته ریتا برایم پول میآورد. بعضی وقتها حتی بیشتر از بار قبل.
خانه دیگر هیجانی نداشت، با رفتن ریتا خنده و شادی هم رفته بود. کارلوس و مایک دیگر بزرگ شده بودند. کارلوس به دبیرستان میرفت. اغلب با پدر جر و بحث میکرد و میگفت: تو داری زندگیات را از درآمد دخترت میگذرانی، هیچ میدانی شغلش چیست؟
بابا عصبانی میشد و به کارلوس گوشزد میکرد که جلوی دهانش را بگیرد. اما او همچنان ادامه میداد. یک بار پدر سیلی محکمی به او زد. او نیز از پلهها پایین رفت و خانه را ترک گفت. برای اولین بار بود که دیدم بابا گریه میکند. مامان کنارش آمد و از او خواست که علت ناراحتیش را بگوید.
آن شب خواب به چشمانم نیامد. معنای حرف کارلوس را فهمیدم. مواظب بودم که کارلوس و مایک متوجه بیدار بودنم نشوند. حرفهایشان را میشنیدم که آهسته از اتفاقات روزشان برای هم تعریف میکردند. بعد هم یواشکی میخندیدند.
من مسنتر از درد پایم هستم، مسن همچون برگهای جوانی که از درخت بیچاره، روی پیادهرو میریزند!
آن شب حس میکردم بالشم سفت شده. چشمانم را بستم، شاید موفق میشدم ترس را از خودم دور کنم. چهره ریتا در مقابلم شکل گرفت، همان طوری که با قلم روی کاغذ نقاشی کرده بودم. اسم کامل او مارگاریتاست، همچون گل سفیدی که حلقههای طلایی درونش دارد.
تصاویر کریهی که در مقابل دیدگانم مجسم شد، برایم غیرقابل تحمل بود. سعی کردم آنها را از خودم دور کنم. به خودم گفتم که کارلوس از روی عصبانیت آن حرفها را زده و همهاش دروغ بوده است.
قصد داشتم وقتی فردای آن روز ریتا آمد برایش تعریف کنم که کارلوس چه حرفهایی زده. بعد هر دو به او و نادانیاش میخندیدیم. بعید نبود که ریتا با شنیدن این حرفها پیش او برود و به او سیلی بزند. اما وقتی ریتا آمد، چیزی در اینباره به او نگفتم. وقتی از من پرسید که چرا سر حال نیستم به دروغ گفتم که پایم درد میکند.
ریتا گفت: زودباش قلک را بیاور، پولها را بشماریم. در قلک را باز کردیم و پولها را در دامن ریتا ریختیم. ریتا گفت: هنوز به قدر کافی جمع نشده. مهم نیست بیشتر کار میکنم.
سرم را تکان دادم. از این که چیزی بپرسم ترسیدم. حتی از نپرسیدن ترسیدم. برای اولین بار از رفتنش خوشحال شدم.
هفتهها گذشت تا توانستم شبی را با آرامش بخوابم. اما مطمئن بودم که ریتا گناهکار است. تمام حواسم را به او داده بودم. انگار دنبال علامتی میگشتم که نشان دهد آنچه فکر میکنم دروغ است.
ریتا نگاهی به من انداخت و لبخند ملایمی زد و گفت: خوب... پپیتوی من چطوره؟ بزرگ شده؟
دستش را روی سرم گذاشت و موهایم راروی صورتم ریخت.
پرسیدم: تو شغل خوبی نداری، اینطور نیست؟
ریتا نگاه سریعی به من انداخت و لبانش باریک شد. بعد از چند ثانیه دوباره لبخندی زد و گفت: عجب حرفهایی میزنی... میخواهی بگویی پپیتو کوچولو بزرگ شده؟ او دستش را روی سرم گذاشت و موهایم را نوازش کرد.
گفتم: جوابم را ندادی.
دستش را از روی سرم برداشت، رویش را برگرداند. بعد گفت: ببین امروز برایت چی آوردهام. پرتقال بزرگی را که برایم آورده بود باهم خوردیم. بعد سرش را روی سرم گذاشت و گفت: نباید به چیزهای زشت فکر کنی. فقط به چیزهای زیبا فکر کن و آنها را نقاشی کن. دیگر از این حرفها نزن. بعد رفت. آن شب قبل از خواب به برادرم کارلوس و حرفهای بدی که زده بود لعنت فرستادم. به نظرم حرفهایش مهمل بود. رابطهام با ریتا مثل قبل شد. چند روز بعد تولدش بود. او 18 ساله میشد. میخواستم برایش هدیهای بخرم. مامان میگفت که 18 سالگی برای دخترها خیلی مهم است و آنها احساس خاصی نسبت به آن دارند. اما من پولی غیر از آنچه توی قلک بود نداشتم. شاید اشکالی نداشت، اگر برای تولد ریتا مقداری از آن برمیداشتم.
وقتی گفتم میخواهم به خیابان بروم، مامان تعجب کرد. قصدم را به او گفتم. گفتم کمی پول پسانداز کردهام. 20 دلار میشد. آن را در کیفم گذاشتم، کمکم کرد از پلهها پایین بروم. بعد از دور مرا پایید تا از خیابان رد شدم.
داخل مغازهها پر از چیزهای قشنگ بود. ویترینهای مغازه را یکییکی نگاه میکردم. مدتی جلوی یکی از ویترینها ایستادم. کم مانده بود یک رادیو برایش بخرم، اما بعد فکر کردم که شاید یک لباس زیبا او را بیشتر خوشحال کند. پیراهن سفید به او میآمد.
دنبال یک بوتیک شیک گشتم. آن سوی خیابان یک بوتیک که لباسهای زیادی از پشت ویترینش پیدا بود، نظرم را جلب کرد. صبر کردم تا چراغ سبز شود. همانجا بود که صداهایی از پشت سرم شنیدم. برگشتم و به جای آن که از خیابان عبور کنم دنبال آنهایی که پشت سرم بودند دویدم.
جوانک درباره ریتا حرف میزد. میگفت که او به خاطر پول حاضر است هر کاری بکند. حس کردم جریان خون در رگهایم کند شده است. دوست داشتم زمین دهان باز کند و آن جوانها را در خود فرو ببرد. توان راه رفتن نداشتم. آنها از نظرم ناپدید شدند. داشتم سکته میکردم. دیگر نمیتوانستم چشمانم را در مقابل وحشتی که داشتم ببندم.
یادم هست که چطور با مردمی که از روبهرویم میآمدند برخورد میکردم. قدمهایم سست شده بود. آرام آرام خودم را به پیادهرو رساندم. احساس کردم چیزی راه گلویم را بسته است. گلویم درد میکرد و من دائما آب دهانم را قورت میدادم، اما گلویم باز نمیشد. همچون فریادی هولناک اما بیصدا.
پایم به شدت درد گرفته بود، کنار ویترین مغازهای ایستادم و صورتم رابه آن چسباندم. خنکیاش صورت گر گرفتهام را تسکین داد. چشمانم را روی هم گذاشتم. فشاردادم، محکم، آنقدر محکم که درد گرفت. رنگها در سرم به رقص درآمده بودند و همچون نیشی گزنده قلبم را سوراخ میکردند. ضربههای آن هماهنگ با درد پایم نواخته میشد.
دیگر نتوانستم تحمل کنم. درد امانم را بریده بود. چشمانم را باز کردم. تپانچهها را مقابل دیدگانم یافتم. همچون سربازانی به صف شده و آماده حرکت که فقط منتظر دستور فرمانده بودند.
مدتی به آنها نگریستم، منظورم به تپانچههاست. مگر کشیش نمیگفت که مرگ آغاز زندگی دیگری است؟ زندگیای بهتر؟
به طرف در شیشهای مغازه رفتم. هر دو دستم را روی دستگیره در گذاشتم. سرد و سفت بود. مثل یک تپانچه. دستگیره را به پایین فشار دادم و در را هل دادم. پایم به پادری گیر کرد و داشتم میافتادم. خودم را کنترل کردم. زنگولهای که بالای در بود تکان خورد و من داخل مغازه بودم.
در مقابل سوالات پلیس فقط سرم را تکان دادم و وقتی مامان و بابا در سالن دادگاه گریه میکردند، قاضی پرسید که چطور خواهرم را در روز تولدش به قتل رساندم. برایش جوابی نداشتم. برایم خیلی سخت است که با این سوال کنار بیایم، آنها نیز از درک آن عاجزند.
همچون نابینایی تمام دنیا را در جستجوی آن هستی، اما ناگهان درمییابی که ستارهات از آسمان افتاده و به گند کشیده شده...
بله، اینطور شد که من حالا اینجا روی تختم نشستهام و ظلمتی که اتاق کوچکم را در خود فرو برده مرا به سوی نیستی سوق میدهد... و آنها مرا قاتل مینامند.
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد