ح. الف از لالجین همدان: ...مدتیه که دیگه نمیتونم هفتهنامهتون رو بخرم و بخونم. ای کاش میشد از طریق اینترنت برام ارسالش کنید...
نیازی به ارسال نیست دلبند بابا! برو به www.jamejamonline.ir و در قسمت ضمائم، روی چاردیواری کلیک کن، هم پیدیافش هست، هم اچتیامالش. بخوان و بگو «تِکنِهلِرجی» بد چیزی است!! خب بابا... حالا ما بیسوادیم و زبانمان نمیگردد که بگوییم تکنولوژی... حُکماً باید پیش اینهمه بروبچ ضایعمان کنی؟
همیشه در حال تولد: این را بشمار، اگر 30 حرف شد یعنی مرا بخشیدهای: «مرا ببخش بهترین دوست من، پاسخگوی عزیز».
صدای تپشهای لحظه به لحظه مادر، حالا که بشمار بشمار است، من نمیشمارم!! اما تو بشمار که اگر 30 حرف شد حداقل بدانی تکلیفت چیست: «ما هم کوچیک شماییم، چوبکاریمان نفرما»!
تنها؟ نه: «زندگی»... جون من برو تو عمق معنیش. دلت میاد معنیش رو خراب کنی؟ بابا واسه همه مشکل پیش میاد. قبول دارم، اولش سخته اما مگه میشه یه چیزی بدون راه حل بمونه؟
شهناز پرچونه از سنندج: ...اگه شعرای بنده رو قابل بدونید خوشحال میشم از این به بعد شعرهام رو واسهتون بفرستم.
نه! این کار را نکن جو! اگر بدانی چقدر خوشحال میشویم همان نثرهایت را بخوانیییییییم، دیگر عمراً سراغ شعرفرستادن هم نمیروی!! چی؟ داری به من دشنام میدهی؟ ای بابا، اینها را که من نگفته بودم. توی ذوقت نخورَد ها! حرف به حرف گفتههای سعدی علیهرحمه است. نمیخواهی؟ این یقه لباس سعدی، این هم انگشتان گره خورده خودت به دور یقه لباس او! خودت می دانی و سعدی. ما چهکاره بیدیم اصلاً!
هانی اسدی: مگر نمیدونی که بینوایان، بیخانمان و پابرهنهاند؛ سقفشان آسمان است و ریگی هم به کفش ندارند. قدیما که خواجه اینجا نبود ما تو تنور میخوابیدیم... این چاپار برقی رو هم مش حسن وقتی میره شهر برات میفرسته. الکی مینویسه اهواز. ما اصلاً تو نقشه نیستیم. شرمنده دیر شد، گاوش مریض بود!
آخی، نان شعر را رها کن، بیا دل ما را ببین که کبابش کردی و جزغاله شد رفت پی کارش خلاص، تمام، فااااااااتحَه! بدهم یک سیخ از این جگر کباب شده را ببری برای گاو مش حسن؟ هان؟ میگویند برای رفع مریضی خوب است ها! تعارف میکنی؟ نه، جان من بفرما، قابلی ندارد ها... مگر نمیدانی که پاسخگو جانش را هم میدهد برای بینوایانی که ریگی به کفش ندارند و سقفشان آسمان است؟ بگذار ننه پاسخگو هم هی جگرش خون شود بس که دنبال کبابپز فرزندش روی نقشه میگردد و الکی به اهواز میرسد.
گل همیشه خوشبو از سنندج: درباره نظرتون بگم که اصلاً قبولش ندارم ولی خوب نظر شماست و من هم به نظر شما احترام میگذارم...
ای...وَل! اوج پیشرفت و انسانیت و آسایش و خلاصه همه چی همین است که گفتی. دمت گرم ای استادِ کمی تا قسمتی ولرم! این حضرت اجل، بقراط حکیم هم مشت بر چانه، قبضه ریش خویش بهدست گرفته و با حالتی متفکرانه هی پشت سر هم دارد از تفکرت تعریف میکند و میگوید: «اح...سنت، احسنت، احسنت. ای کاش در آن نظریات عشقی و پشقی! هم به یک همچین نظر صائبی میرسیدی بلکه زندگیات نیز همیشه خوشبو باقی میماند». البت، از این متعجب است که با یک همچین نظری چرا نتوانستهای تشخیص دهی که چاردیواری نشریهای خانوادگی است، نه اقتصادی یا خبری یا سیاسی. برای ارسال مطلب به آن، این موضوع را در نظر داشته باش.
سید افشین اشرفی از ساری: اینجا زمین است. میخواهم آخرین اخبار در باره این حادثه عظیم را برای شما بازگو کنم...
آباریکلا پسر. خلاقیتت در تغییر زاویه نگاه و نوشتن این نوشته ستودنی بود اساسی. فقط یک ایراد داشت که دستمان نرفت بگذاریمش آن وسط مسطهای صفحه و حالش را ببریم: به موضوع عشق، نگاه یکطرفهای داشتی. همین خلاقیت و تأمل و تفکر را در جنبههای دیگر متونت هم به کار بگیر عسل و نارنج من.
پریسا کیانینژاد: ...منی که آلویز (ببخشید، فارسیم نمیاد!) شعرهای تر و تنگل و طنز میگفتم این جرقه عاشقانه زد به مخم: بی تو در سیاهی... (اووو...وه، چه خبره! با احساس بخونی ها)...
عبید زاکانی که یوژالی! (اتفاقاً فارسی ما و عبید جون، همچی بفهمی نفهمی خوب میاد!) شعر طنز میگفت، گفت: «وزن و قافیه شعرتان یک نمه جای کار دارد». میبینی؟ عبید زاکانی هم پیام 30حرفیمیدهد! هه هه هه! اگر میتوانی اصلاحش کن و دوباره بفرست، ببینیم چه میشود کرد.