در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
این گفته استاد همیشه با من بود و هست و هرچند وقت یکبار وقتی احساس تکراری بودن میکنم و فکر میکنم دارم با رفتاری یکنواخت و کسلکننده به خانه میروم یکهو دست به کاری میزنم که آن یکنواختی بهم بریزد، در مواقع عادی وقتی زنگ در خانه را میزنم، 2 زنگ کوتاه و منقطع میزنم و همه هم میدانند در آن ساعت خاص و با آن زنگ خاص، منم. در مواقع غیرمنتظره 3 تا 4 زنگ طولانی یا منقطع و بیوقفه میزنم که همه دست پاچه شوند؛ این دیگه کیه!؟
بعد که میفهمند منم، کلی سر به سرم میگذارند، دعوایم میکنند و من سرمست از این شوخی پرهیجان وارد خانه میشوم و به این ترتیب فضای ورود به خانه عوض میشود... بگذریم ماجرایی را که برایتان تعریف میکنم از این دست است تقریبا 12 سال پیش با یکی از دوستان با قطار به اهواز میرفتیم. البته او قرار بود در اندیمشک پیاده شود و من به اهواز بروم.
ساک دستی هر دوی ما شکل هم بود، 6 ماه پیش از یک جا خریده بودیم.
آن روز هم که هر دو در ایستگاه تهران سوار قطار شدیم، هر دو همان ساکهای یک شکل و یک اندازه دستمان بود.
در راه کلی گفتیم و حرف زدیم. هر دو کارمندان جوان شرکت گاز در تهران بودیم و هر دو بچه خوزستان و در یک زمان برای 2 ماموریت اداری به شهرستان میرفتیم.
بین راه هوس کردم که یواشکی جای ساکهایمان را عوض کنم. میخواستم کمی سر به سرش بگذارم و به اصطلاح کاری غیرمنتظره بکنم اما از بدشانسی، اتفاقی افتاد که نزدیک بود آینده زندگی خانوادگی او را بهم بزند.
ظاهرا سعید قول و قرار گذشته بود وقتی به اندیمشک رسید با دختر مورد علاقهاش، عقد محضری بکند تا بعد و در فصل و ایام مناسب ازدواج کند. من البته بیخبر از این ماجرا نبودم. اما بیخبر بودم که عوض کردن ساک چه تاثیری در ماجرای عقد او دارد.
بگذریم هر دوی ما بین راه خوابمان برد و البته در ایستگاه اندیمشک هر دو با صدای سوت قطار از خواب پریدیم. او به سرعت در حالی که من در خواب و بیداری بودم دستی با من داد و ساکش را برداشت و رفت و مرا در حال چرت زدن گذاشت.
اما هنوز زمان زیادی از حرکت قطار نگذشته بود که من یکهو یادم افتاد ای دل غافل، سعید ساک مرا برداشته است. چارهای نبود. چند بار تصمیم گرفتم در ساکش را باز کنم، اما به خودم اجازه ندادم.
راستش تنها فرق ساک او با من این بود که ساک من یک جای کوچک پارگی کنار دستهاش داشت، در حالی که ساک سعید سالم بود. بگذریم شب بعد ساعت 30/6 بود که تلفن خانهمان به صدا درآمد:
عباس، ساکمون عوض شده!
گفتم: آره متوجه شدم. خوب برگشتنی میارم بهت میدم.
میدونم، ولی مساله اینجاست که شناسنامهام تو ساکه، امشب قراره عاقد بیاد خونه، شناسنامهام را میخوام.
زدم تو سرم. عجب غلطی کردم. مثلا میخواستم بقول استاد غیرمنتظره باشم.
گفتم: خوب، حالا چه کار کنم؟
- نمیدانم؟
- میخوای بفرستم!
- پسر چهجوری بفرستی، حتی اگر با ماشین دربستی هم بفرستی، کلی طول داره!
- معذرت میخوام! شرمندهام.
- نه بابا، تو چرا شرمنده باشی، من خوابآلود بودم عجله کردم، اشتباهی ساک تو را برداشتم.
اصلا جرات نکردم، حرف بزنم. سعید گفت: آخه مشکل اینه که خانواده همسر آیندهام این مساله را باور نمیکنند، فکر میکنند کلکی تو کاره! چی میدونم سر به سرشون گذاشتم.
- شرمندهام!
- شرمنده نباش در ساک را باز کن، ته ساک، یک کتاب است، لای کتاب شناسنامه است. شناسنامه را بردار، من گوشی را میدهم به پدر همسر آیندهام، از روی شناسنامهام، مشخصات مرا بخوان تا باور کند.
من گفتم: خوب ممکنه فکر کنند، مشخصات تو را حفظم، یا این که کپی شناسنامهات را دارم.
- نه بابا، آش به این شوریها هم نیست.
خلاصه من از روی شناسنامه، مشخصات سعید را خواندم.
یکی دو بار هم خواستم، ماجرا را بگم اما رویم نشد و عقد سعید افتاد دو هفته بعد. عقد که کرد و برگشت تهران، من ماجرا را با شرمندگی زیاد تعریف کردم، سعید یه پسگردنی به من زد و گفت: خیلی غیرمنظرهای...!
حالا سعید دو فرزند دارد. من هم یک پسر دارم. رفت و آمد ما خانوادگی شده است هر وقت خانهشان میرویم، همسرش میگوید: یک شام غیرمنتظره است که تا حالا نخوردین، کلی میخندیم.
فتحالله امیریمهر - تهران
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد