در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
فکر میکنم این اولین بار است که سراغ متنی رفتید که یک نویسنده جوان نوشته است.
من با خانم معتضدی یک بار در همایش آیینهای عاشورایی همکاری کردم. ایشان ایده انتقادی نسبت به جامعه در حال و هوای عاشورا داشتند و از پساش برآمدند. بعد از آن همکاری، با هم به توافق رسیدیم که متنی برای جشنواره ارائه دهیم. نقاط مشترک همدیگر را پیدا کردیم. با این حال 16 بار او این متن را نوشت که 11 بار آن قصه کاملا متفاوت از چیزی بود که الان هست، یعنی ما از یک قصه درباره خانوادهای که به مرگ فکر میکنند، رسیدیم به داستانی که در زیرزمین اتفاق میافتد. ایده اولیه ماجرا هم از قرآن گرفته شد؛ چند آیه اول سوره واقعه که شما از زبان لیلی رشیدی به صورت خیلی ساده شنیدید. از آن ایده اولیه رسیدیم به این که چقدر جالب است که آدم کارهایی که انجام داده (حقالناس) قرار باشد تا روز قیامت هر روز برایش تکرار شود. نه شکنجهای داده میشود و نه قرار است به تو بگویند خوب است یا بد. فقط هر روز باید تکرارش کنی. در نمایش ما جنایتی اتفاق افتاده و حالا افراد حتی اسم خودشان را هم به یاد نمیآورند. آدمهای نمایش ما در برزخ هستند و فضای نمایش نه جهنمی است، نه بهشتی. بنا بر اطلاعات من انسانها در عالم برزخ نیمی در آب و نیمی در نور هستند و به این ترتیب در چنین شرایطی معلقند.
کادنس یعنی چه؟
«کادنس» بخشی از موسیقی است. موسیقی در جایی به اوج میرسد و دوباره از اول تکرار میشود، به این وجه «کادنس» میگویند. در واقع اسم نمایش اول «مردگان» بود. بعد تا چند جلسه بچهها اسمهای مورد نظرشان را روی کاغذ مینوشتند و با هم مرور میکردیم. آخرسر من «کادنس» را به خاطر این که تماشاگر را به اوج میبرد، شاخصههای پستمدرنیستی دارد و این که باعث مدور شدن موسیقی میشود و به محتوای مضمون نمایش ما هم نزدیک است و البته زیبایی هم دارد، انتخاب کردم.
رفتن سراغ یک مفهوم انتزاعی که ما را به سمت یک تصور میبرد، بدون این که بدانیم واقعا درست است یا غلط، نیازمند ریسک کردن است. از این کار نترسیدی؟
دوست ندارم کسی از من توقع داشته باشد. یعنی هر کس با توقع سر کار من بیاید یا توی ذوقش میخورد و یا خوشش میآید. یعنی حد وسط وجود ندارد، چرا؟ مثال میزنم. همه افرادی که کار «دو متر در دو متر جنگ» را دیدند انتظار داشتند یک نمایش کمدی ببینند در حالی که کار کاملا جدی بود. یکی از معایب ما که تئاتر کار میکنیم هم این است که تماشاگر را جدی نمیگیریم و فکر میکنیم آنها درک نمیکنند، در حالی که اینطور نیست. تماشاگران خیلی بهتر از ما میفهمند. ما بلد نیستیم به تماشاگر بگوییم متفاوت نگاه کن. شاید همین باعث میشود فضای کار اندکی متفاوتتر باشد. چون ما در گروهمان به دو عنصر خیلی توجه میکنیم: سادگی و حذف. به این معنی که تلاش میکنیم خیلی ساده حرفمان را بزنیم، در حالی که خیلی هم جذاب باشد. مثلا بازیگر نمایش موقع انتخاب رنگ در کار میگوید: آبی را انتخاب میکنم، چون گناهش کمتره. خب تماشاگر از این جمله پیشزمینه ذهنی دارد و میخندد. این برای من جذاب بود.
ولی راجع به خطر کردن من جوابم را نگرفتم.
من به شخصه از خطر کردن بدم نمیآید. فکر میکنم اعضای گروه هم همین عقیده را دارند. به این یقین هم رسیدهایم که تماشاگر ایرانی از آدمهایی که دست به خطر میزند، استقبال میکند. من در حین کار به خطر کردن فکر نمیکردم، به این فکر میکردم که کمی اشتراکات رویاهای ذهنی تماشاگر را پیدا کنم.
چیزی که در نمایش مدام تکرار میشد، رنگ و انتخاب آن بود که من اصلا متوجه تاکید شما روی آن نشدم.
قرار بود رنگ مفهوم خاصی در نمایش داشته باشد، اما بعد حذف شد. فقط به صرف یک سری کدهایی درباره جنایت محدود شد. مثلا یکی از شخصیتهای نمایش، آدمهایی را لو میدهد و اسامی را داخل پوشه «زرد» میگذارد. یا قاتل از در «آبی» وارد اتاق میشود و فرد دیگری را میکشد و ... این در حالی است که شما ممکن است به تماشای کاری بنشینید که میخواهد 100 تا حرف به شما بزند و در آخر هم هیچ چیز دستگیرتان نمیشود. من معتقدم اگر یک حرف را خوب بزنیم بهتر است تا این که صد تا حرف بزنیم که تماشاگر اصلا متوجه نشود.
ولی تاکیدهایی که فرشته روی رنگ میگذارد، آن را برای تماشاگر مهم میکند. من به این نتیجه میرسم که این تاکیدها برای ایجاد فضای طنز است.
نه. برای تولید طنز نیست. کمی از بحث رنگها به محتوا و در نهایت شخصیتها مربوط میشود. درواقع انتخابها به کارهایی که آدمها انجام دادهاند، برمیگردد. این که حق انتخاب دارند یا نه بسته به اعمالشان است اما تاکید فرشته برای انتخاب رنگها یادآوری برای شخصیتهاست و درواقع به آنها با رنگ کد میدهد تا وقایع را به یاد بیاورند.
حالا به ایده اجرایی مکعبها میرسیم که اتفاقا ایده جالبی است.
این به همان نمایش «دو متر در دو متر جنگ» برمیگردد. در آن نمایش هم ما با یک نصف گونی خاک، همه چیز جنگ را ساختیم. در این نمایش هم با آقای منوچهر شجاع (طراح صحنه) به این نتیجه رسیدیم که باز با یک عنصر کار را جلو ببریم. اوایل به سنگ و پارچه فکر کردیم ولی بعد که با منوچهر صحبت کردم و به او گفتم که طبق خواندههای من، روح انسان در فضایی بین آب و نور معلق است، به نورهایی در صحنه رسیدیم. اول فکر کردیم صفحه تاریکی روی زمین داشته باشیم که وقتی بازیگران روی آن راه میروند با سنسورهای حساس نورها روشن شوند اما کار که جلو میرفت بیشتر به قبر فکر کردیم و در آخرین توافقاتمان به این نتیجه رسیدیم که جعبههایی روی صحنه داشته باشیم به منزله نوری که ما روی آن خوابیدهایم. یک روز هم رسیدیم به این که همه جعبهها نورانی باشد و البته متحرک تا فضای وهمی که لازم داریم را فراهم کند. به این ترتیب به مکعبهای نورانی رسیدیم که نه آبی هستند و نه سفید. بیشتر بنفش هستند و به تماشاگر اجازه میدهند محو فضا شود تا شاید رویاهایش زنده گردد؛ فضایی که خیلی ساده است و از کلیشههای رایج هم دور است.
این که قرار شد بازیگران خودشان دست به کار شوند و مکعبها را جابهجا کنند، مقاومتی نکردند؟
چرا باید مقاومت میکردند؟ البته بازیگران نمایش متحمل کار سختی شدند چون باید مکعبهای حدود 3 کیلوگرمی را در طول کار جابجا میکردند. ولی وقتی دیدند کار زیبایی است، استقبال کردند. اول قرار بود چند سیاهپوش مکعبها را جابهجا کنند ولی بازیگران پیشنهاد دادند که خودشان این کار را انجام دهند تا تمرکز تماشاگر از بین نرود. ضمن این که با این کار به این نتیجه هم میرسیم که تمام آنچه برایمان رخ میدهد، زاده کارهای خودمان است و کس دیگری دخیل نیست.
پرسش آخرم را میخواهم به موضوع مخاطب و اهمیت آن متمرکز کنم، چیزی که حالا کمتر مورد توجه قرار میگیرد، بخصوص در نسل شما که این توجه به مخاطب هر روز دارد کمرنگتر میشود. میخواهم به حرف خودتان برگردم؛ این که گفتید مخاطب در گروهتان مهم است. چقدر ایدههای نو با مخاطب امروز ما تناسب دارند؟ چقدر میشود اینها را به هم نزدیک کرد؟ چرا تئاتر ما تبدیل شده به تئاتر برای جشنوارههای خارجی؟
همه بزرگان تئاتر معتقدند که اول باید تماشاگر را سرگرم کرد. مخاطب ما مردمی هستند که پول میدهند تا سرگرم شوند. حتی برشت هم روی این قضیه «سرگرمی» خیلی تاکید میکند. بعد از سرگرم کردن اگر میخواهیم متفاوت باشیم، باید اطلاعاتی به تماشاگر بدهیم. شاید به قول دورنمات بعد از اجرا، پرده ذهن تماشاگر باز شود. البته سرگرم کردن به این معنی نیست که هر کار عبثی را انجام دهیم.
اما این که چرا بعضیها مخاطبگریزند به نظر من دو فاکتور دارد. یکی این که فاکتور ایدههای نوی آنها لزوما به درد کار نمیخورد. مثلا کاری میکنند که به ذات خیلی زیباست ولی هرچه فکر میکنیم، میبینیم کمکی به روند نمایش نمیکند. فاکتور دوم این است که برخی دوستان یک مسیر منطقی را طی نکردهاند.
یعنی باید از یک سری چارچوبها شروع کرد و لعنت به این خارجیهایی که باعث شدند بعضی هنرمندان ما ریشههایمان را فراموش کنند و کارهایی انجام دهند که فقط مورد توجه آنها قرار میگیرد. نمیدانم تقصیر کیست، تقصیر آنهاست یا ما که زور میزنیم کاری خوشایند آنها انجام دهیم؟ به نظر من ما تئاتریها، تماشاگر را نمیبینیم و به شرایطش توجهی نداریم. باید به این فکر کرد که ما برای مردم ایران کار میکنیم نه برای مردم آلمان و ... ما فراموش کردهایم که اگر در خارج از کشور هم تحویلمان میگیرند، به خاطر این است که قرار است از فرهنگ ایران آنجا صحبت کنیم. این سفر رفتنها مقطعی است. در آخر باید دید چه کسی میماند، آقای سمندریان یا آن دوستی که فقط از این کشور به آن کشور میرود و کارش را اصلا ما نمیبینیم، فقط خبرهایش را میشنویم، همین!
مریم فشندی
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد